دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

باز معطل کن تا اینبار خودمو به کشتن بدم ...






تو دیر به  نــگــا ه  رسیدی ،

من زود به  گــنــا ه  رسیدم ...






زینب سلحشور






زنان ایرانی مثل زنان عرب نیستند که سازگار شوند و بگویند خب نصف مال من نصف مال تو!! این اتفاق در ایران نمی‌افتد، زن ایرانی نمی‌ایستد این جریان را تماشا کند اتفاقی که می‌افتد که متاسفانه متاسفانه متاسفانه صدای پیشرفت جریانش هم به گوش می رسد انتقام و دو طرفه شدن خیانت است!


گفتگوی جالبیه ، یه مصاحبه است با دخترِ سلحشور کارگردان سریال حضرت یوسف ...






قدم اول ؟ !






احساس کردم از اینجاش ، داره وارد همون قسمتهایی میشه

که همه منتظرن جهت گیریش رو و بشنون ،

منتظرن حرفهای خودشونو از دهن یه آدم با جا پای محکم بشنون ،

در نتیجه ضبطش کردم که شد این هشت دقیقه :



به نظر من که بد نبود ( با اینکه یکی به میخ زد ، یکی به نعل ) حداقل توی روزهایی که همه زندانیها رو انکار میکنن و شهیدها رو دروغ میخونن ، با پیشنهاد آزادیشون هم به وجودشون اعتراف کرد ، هم سعی کرد از خودشون و خونوادهاشون دلجویی کنه . ..


برای شروع قدم کوچیکی نیست ...






چشمهایی بجای عقل






الان حدوداً دو سه سالی میشه که سعی میکنم توی ارتباطم با افراد غریبه - مثل راننده تاکسی یا منشیِ جایی که برای کاری زنگ میزنم و گوشی رو برمیداره - لحن راحت و خودمونیی داشته باشم و حتی حرفام رو با شوخی و خنده بزنم که معمولاً هم باعث میشه فضا صمیمی بشه ، البته گاهی هم نتایج عکس میده ، بگذریم ، اینا مقدمه ای بود برای خاطرۀ اتفاقی که میخوام بگم:


حدود شش هفت ماه پیش برای آبونمان مجله ای زنگ زدم به دفتر اشتراکشون ، دختر جوون خوش صدایی گوشی رو برداشت ( البته خوش صدا منظورم از اون صدا سکسی ها که فقط آدمو تحریک میکنن نیست ) ، با صمیمیت فرمشُ تلفنی پُر کردم و کار تمام شد ، چند هفته ای مجله به موقع میومد تا افتاد به تاخیر ، برای همین زنگ زدم مجله و با شوخی گله کردم و دوباره مجله اومد ، خلاصه سه چهار هفته ای کارم شده بود تماس با این خانم تا مجله بیاد . ..


کم کم ازش خوشم اومده بود ، اما هرگز گفتگوها از حیطۀ کار بیرون نمی رفت ، ولی چیزی که منو شیفته اش کرده بود این بود که توی این سکوت و تنهاییِ بی انتهایی که اطرافمو گرفته بود صدای خنده اش بعد از شوخی هام بود که از شدت شادی به جنون مینداختم ، چند هفته ای که گذشت کم کم بهانه ای پیدا میکردم تا زنگ بزنم بهش و تمام تلاشمو بکنم تا توی اون چهار پنج دقیقۀ گفتگو بیشتر صدای خنده اش رو بشنوم . ..


اوایل چند بار به سرم زد که بهش پیشنهاد بدم ، الته این فکر تا حد پرسیدن سن و سال همدیگه هم جلو رفت اما از اونجا که آدمی نیستم که تا طرفم قدمی بر نداره اعتماد به نفس قدم برداشتن رو ندارم ، چیز بیشتری نگفتم ، بعدشم به خودم گفتم نهایتش اینه که با هم دوست میشیم و اون خیلی دوام بیاره دو ماهِ و بعدش با اولین نفری که بیاد سر راهش میره ، درنتیجه خودمو راضی کردم به همین شنیدن صدا و قهقهه ایکه سعی میکرد جلوی همکاراش قورتش بده و با همینا عالمی داشتم . ..


مدتی با همین اوضاع گذشت اما کم کم دلم بیشتر از یه صدا میخواست ، دلم کسی رو میخواست که بشه باهاش قدم زد ، دستشُ گرفت و خلاصه خودتون میشناسینم دیگه ، از طرف دیگه اونم هیچ نشونه ای توی حرفاش بهم نمیداد که بفهمم چیزی بیشتر از یه گفتگو میخواد یا نه ، برای همین تماسهامو قطع کردم و دیگه اگه مجلۀ هفتگی اگه با چهار پنج روز تاخیر هم میومد چیزی نمیگفتم و بهش زنگ نمیزدم . ..


گذشت و گذشت تا هفتۀ پیش که یهو دلم بد جوری هوای صداشُ کرد ، زنگ زدم و خودش برداشت ، یه طوری حامو پرسید که همون لحظه بابت چند ماهی که زنگ نزده بودم پشیمون شدم ، توی حال و احوال پرسی بودیم که بی مقدمه تیکه انداخت که شما هم معلوم نیست میخوای چکار کنی ها ، البته اینم بگم بعد از اینکه همون موقع ها با رفتارش خیالمو راحت کرده بود که امیدی بهش نداشته باشم و بعد از آخرین تماسم برای اینکه خودمو بیشتر آزار ندم تصمیم گرفتم که همه چیزو دربارش فراموش کنم ، برای همینم الان که حرف میزدیم فامیلشم یادم نبود و پشت سر هم سر این موضوع داشت بهم تیکه مینداخت . ..


خلاصه حالیه هم کردیم که میخوایم همو ببینیم ، اما برگشت گفت پاشو بیا دفتر مجله و توضیح داد که نهایتاً دو دقیقه وقت داریم همو ببینیم ، وقتی بهش گفتم که این کمه و میتونیم برای دیدار اول حداقل میتونیم توی مسیر برگشت به خونه همراه هم باشیم ، غیر مستقیم رد کرد ، خلاصه قراری نذاشتیم و خداحافظی کردیم . ..


تا فرداش که دوباره زنگ زدم بهش فکر و خیال ولم نمی کرد ، بهش گفتم ایکه میخوای دو دقیقه ببینیم همو علتی داره که اگه الان پای تلفن برات بگم دیگه تو رو برام بی ارزش میکنه اما اگه اگه بذاری وقتی همو ببینیم برات بگم وضع فق میکنه ، اصرار کرد که بگم و منم گفتم که علت اصرار برای دو دقیقه اینه که حاضر نیستی به ظاهر طرفت اعتماد کنی و برای بار اول باهاش قرار بذاری و میخوای اول ببینیش و اگه پسندیدیش تازه باهاش قرار اولتو بذاری و اضافه کردم که این کار هم برخورنده است ، هم اینکه شرط دوستی اعتماده و وقتی تا اینجا اومدیم بهتره که با اعتماد قدمهای بعدی رو برداریم که اگه ادامه پیدا کرد با اعتماد شروع کرده باشیم ، تازه میتونی بیای سر قراری بیرون از محل کارت و نهایتاً اگه از دور طرفتُ دیدی و به هر دلیل نپسندیدیش بری یا فوقش نیم ساعت وقت بذاری و بعد خیلی مودبانه نظرتُ بگی و بری .. .


اینهمه گفتم که بگم چرا دخترای ما عقلشون به چشمشونه ؟ یعنی اینهمه تلاقی که هر روز اتفاق میفته و زندگیهایی که هر روز داره خراب میشه و همشون هم فقط و فقط به خاطر اینه که روز اول از روی ظاهر همو انتخاب کردن ، کافی نیستن که درس بشن تا ماها این رفتارُ ادامه ندیم ؟ من با همۀ اعتماد به نفسی که ندارم میدونم ظاهر خوبی دارم ، عالی نیستم ، اما از متوسط بالاترم ، اما از اینکه کسی منو از روی اندامم بپسنده یا از تیپم خوشش بیاد و انتخابم کنه ، یا حتی من کسی رو از روی این چیزها انتخاب کنم متنفرم و به نظرم این توهین به شخصیت هر دو طرف این انتخابه . ..


خود من بارها و بارها دخترهایی رو دیدم که دوست پسرهایِ زیادی رو عوض کردن و بارها هم به این نتیجه رسیدن که اون چیزی که احساس یه دوست رو بهشون میده ، ایجاد صمیمیت میکنه ، آرامش میده و تنهایی رو از بین میبره ، اصلاً ربطی به تیپ و ظاهر نداره ، اما همچنان طرفشونو ازروی همین چیزای سطحی انتخاب میکنن و جالبه که باز همون نتیجۀ چندباره رو میگیرن . ..


البته اینو بگم که اصلاً منظورم بی تناسبی نیست و معتقدم که دو نفر باید حتی در ظاهر با هم تناسب داشته باشن ، اما حرفم اینه که نباید این ظاهر همه چیزو تحت الشعاع خودش قرار بده . خلاصۀ پایان اون ماجرا هم اینکه یکی دو روز بعد نزدیک کریمخان توی یه کتاب فروشی کار داشتم و وقتی کارم انجام شد گفتم برم ببینم این کی بود که انقدر راحت فرصت از بین بردن تنهایی رو ازم گرفت ، رفتم و دیدم یه دختر خیلی معمولیه ( خداشاهده که بدون ذره ای غرض اینو میگم ) با صورتی که پر از جای جوشهای کنده شده است که جای گودشون بعد از ترمیم زخم حاصل از کندنشون مونده ، اما راستش اینا اصلاً اهمیتی نداشت . ..


از اون روز تا الان هر بار یادش میفتم به خودم میگم کاش جزء دسته ای غیر از اون دسته ای بود که چشمهاشون کار عقل رو هم براشون انجام میدن . ..


همون روز وقتی برگشتم زنگ زدم بهشُ آدرس خونۀ دوستُ دادم بهش تا بذاره جای آدرسم تا دیگه چشمم به مجله نیفته* ...




*البته تعداد تماسها یه چندتایی بیشتر بود که من خلاصه اشون کردم ، چون به اندازۀ کافی طولانی شده و دیگه الکی طولانی تر میشد ، در آخر هم از همۀ  کسایی که حوصلۀ خوندن این متن طولانی رو به خودشون دادن بینهایت تشکر میکنم .






چند لحظه آرامش






نمیدونم ، ولی احساس کردم برای دادن آرامش

به ذهنمون از اینهمه فشار و هجوم اخبار و حوادث ،

نیاز داریم که چند لحظه ای رو فارغ از همه چیز بگذرونیم :







باغ ارم






ساختن یه پدیده از صفر به نظر من خیلی کار راحتیه ،

نسبت به اینکه بخوای برای ساختن یه پدیده، اول چیزی رو خراب کنی و پدیده رو جای اون بسازی،

و این کاریه که همه از ما انتظار انجامش رو دارن . ..


این چیزیه که هر روز پدرها و مادرهامون و به روایتی نسل قبل تو گوشمون میخونه ؛

ما اشتباه کردیم ، در عوش شما که جوونین و آینده تو دستتونه از نو بسازینش . ..


اما واقعیت اینه که منظورشون اینه که گند کاریشونو درست کنیم ،

باید یه زندان رو خراب کنیم و جاش باغ ارم بسازیم ،

اونم نه یه زندانِ خراب و متروک رو ،

بلکه یه زندانِ کاملاً به روز رو که زندان بانهاش هم همه هوشیار ازش مراقبت میکنن . ..






خـــا کـــســـتـــر ی







اگه عکسهای جوونها و نوجوونهایی رو که دارن برای انتخابات دورۀ قبل تبلیغ میکنن رو تو اینترنت پیدا کنین و ببینین و با همین دو سه هفتۀ اخیر ( که اوج آزادی رو جوونها حداقل توی پوشش دارن ) مقایسه کنین می بینین که چقدر لباسها قبل از این چهار سالِ اخیر آزادتر و راحت تر بوده . ..


تو این چند وقته با خیلی ها صحبت کردم ، هم کسایی که بعد از دورۀ نخست وزیریِ میرحسین به دنیا اومده بودن ، هم کسایی که توی دوران کاریش نوجوون یا بزرگتر بودن و خیلی خوب اون موقع ها رو یادشونه . ..


تقریباً همه طوری حرف میزنن که انگار انتخابِ بین میرحسین و احمدی نژاد ، انتخابِ بین خوب و بده ، انتخابِ بین سپیدی و سیاهیه۱ اما هر دودسته و بخصوص دستۀ دوم که دهۀ شصت رو - که همون دورانِ حکومتِ خمینی ، ریاست جمهوریِ خامنه ای و نخست وزیریِ موسویه - یادشونه ، به نظر من باید بدونن که انتخاب اصلی بین بد و بدتر داره انجام میشه . ..


انتخاب بین بد و بدتره چون توی دهۀ شصت بود که دورانِ طولانی یی پوشیدن مانتو قدغن بود ، زنهای چادریِ کمیته تیغ لای دستمال کاغذی میذاشتن و باهاش رُژ لب رو از روی لبهای دخترها و حتی خانمهایِ متاهلی که همراه همسرشون بودن پاک می کردن ، پوشیدن شلوار جین ، جوراب سفید ، پیرهن آستین کوتاه و جمع بیشتر از سه چهار نفرِ جوونها قدغن بود۲ . ..


و این موسوی همونطور که خودش توی مناظره با کروبی خیلی صریح اعلام کرد ، همون موسویه و فرقی نکرده ، البته همینکه سالهاس جزو اصلاح طلبانه و همینکه افراد خوش سابقه ای پشتش ایستادن ، این امیدواری رو میده که دیگه قرار نیست شاهد اون وحشی بازیها باشیم و البته ۲۰ سال زمانِ کافییه برای اینکه یه نفر از کرده هاش پشیمون بشه ، برگرده و دنبال فرصت برای جبران کردن باشه . ..


خلاصه قصدم از این وراجی این بود که بگم هیچکس کاملاً سیاه یا کاملاً سپید نیست ، بخصوص و بخصوص توی دنیای سیاست که همه در آنِ واحد و در یه جمله هم راست میگن و هم دروغ . ..


امیدوارم هر اتفاقی که میفته و هرکس که انتخاب میشه ، جز صلاح ایران چیز دیگه ای توش نباشه و باعث بشه که مسیر زندگی همۀ مردم در جهت بهتر و بهتر شدن قرار بگیره .. . آمـیـن ...




۱ - البته اگه یه چرخی توی جامعه بزنین و یه آمار سرانگشتی بگیرین ، دستتون میاد که محسن رضایی و مهدی کروبی عملاً جایگاه قابل توجهی ندارن که بشه به عنوان یه وزنه تویِ انتخابات روشون حساب کرد و رقابت اصلی بین میرحسین و احمدی نژاده .


۲ - در مورد پوشش و لباسها صحبت کردم ، چون دونستن دربارش و مقایسه کردنش با سالهایِ قبل تر ، کم ترین نیاز رو به تحقیق داره و کافیه آدم از خونه بیرون بیاد تا وضعیت پوشش جامعه دستش بیاد و از طرف دیگه همین لباس یکی از ملاکهای مهمیِ که روانشناسها و جامعه شناسها مطالعش میکنن ، روانشناسها برای بررسی وضعیت روحی افراد و جامعه شناسها برای پی بردن به حالات روحیِ جوامع .






این مردم ، این دولت






              


احساس می کنم که ما ایرانیها ، زرنگ ترین و باهوش ترین دولتِ دنیا رو بخصوص تویِ سیاست داریم، بلده که چطور برای راهپیماییهاش مردم رو بکشونه توی خیابون ، بلده که چطور مردم رو برخلاف همۀ دلزده گیها و بی انگیزگی هاشون و خستگیشون برای انتخاباتها به وجد بیاره و طوری شور و شوق بینشون بندازه تا همه با حس مسئولیتِ خودشون و ارادۀ خودشون ( تصور اینکه خودشون تصمیم گرفتن وارد ماجرا بشن ) برای رای دادن به سمت صندوقها حمله ور بشن ، بلده که چطور برای دوره های طولانی مردم رو از هر نظر ( مادی و غیر مادی ) توی فشار و مضیقه نگه داره و کِی فشار رو از روشون برداره و درست یه هفته مونده به موقعی که به حضور مردم نیاز داره چیزهایی رو که براشون له له میزدن رو پرت کنه جلوشون ...


همین حسم میگه که ساده ترین ( نمیخوام بگم احمق ترین ) مردم دنیا رو هم ما داریم ، که سالهاست باهاشون اینطوری تا میکنن و همچنان این رفتارها رو باور میکنه و بهشون ایمان دارن و خودشونو با این برخوردها هماهنگ میکنن ...






مفهومی به نام زندگی







تو کشورهای دیگه* زندگی مفهومیه که مردم اون کشور سر کار میرن تا با درآمدشون سوار امواجش بشن و از عمرشون لذت ببرن . ..

سر کار میرن تا از خود کار کردن لذت ببرن . ..

ساعات بعد از کارشون ، ساعاتِ استراحته ، وقتیه برای بودن و لذت بردن از کنار خانواده بودن ، گپ زدن و شاد بودن ، برای تفریح . ..

زندگی فرصتیه که با روحی شاد و آروم به وطنشون خدمت بکنن .. .



اما اینجا تو این ایرانِ از همه چیز خسته ، زندگی شده مفهومی که همه صبح باید با باقیماندۀ خستگی و فشارهای روحی و عصبی شب قبل از رختخواب بزنن بیرون ، تا به جنگش برن . ..

شده مفهومی که باید همیشه و همیشه باهاش در نبرد بود . ..

نبردِ بی امان و بی پایان و نابرابری که نتیجه ای جز خسته و فرسوده کردن حریفش نداره . ..

جنگی که فرصت همه چیزُ از مردم گرفته و دیگه سالهاس که تفریح و شاد بودن رو تبدیل کرده به دقایق خیلی کوتاهی در طول هفته و بیشتر ماه و بیشتر از اون در طول سال . ..

جنگی که اگه طرفش رو زیر لگدهاش له نکنه ، از بین نبره و زندگی روحی فرد رو از هم نپاشونه ، در بهترین حالت حریفش رو به یه بازنده تبدیل میکنه . ..

زندگی اجباریه تا شاهد تجاوز به جسم و روح خودشون باشن .. .



* منظورم از کشورهای دیگه ، کشورهاییه که از ما از هر نظر بالاتر و بهترن ، هم از اینکه همیشه ببینم باید با پایینترها خودمونو مقایسه کنیم - تا به بودن توی این لجن زاری که برامون ساختن لذت ببریم - خسته ام ، هم بدم میاد از مقایسه با پایین ترها .

 

 

 





مقامِ معظم ، تو هم بـــــعـــــلـــــه ؟






چرا مقام معظم رهبری

مردم سالاری

رو فقط توی شرکت تو انتخابات میبینه ؟


چرا فقط دَمِ انتخابات یادش میفته که باید

مملکت با مردم سالاری ،

( البته از نوعِ دینیش )

اداره بشه ؟


چرا تو فاصلۀ بین انتخاباتها هیچ یاد مردم سالاری نمیفته ؟