دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

آسیب






وقتی شروع می کنی ، جلو میری ،

و میدونی کجا داری میری و چی میخوای ،

اگه آسیب ببینی میگی اشکال نداره ،

دوباره دستتُ میگیری به امیدت و پا میشی . ..

اما وقتی شروع نکرده ،

با سر بخوری زمین ،

دیگه نمیتونی پاشی ،

چون خودت آسیب ندیدی ،

امیدته که آسیب دیده ،

امیدته که از بین رفته ...






جاییکه الان هستم






به همۀ ایده آلهام شک کردم دیگه ،

به همۀ چیزهایی که فکر می کردم ارزشن ،

به همۀ چیزهایی که برای آموختنشون به خودم سختی دادم یه روز ،

برای یاد گرفتنشون وقت گذاشتم . ..

الان که فکرشو می کنم میگم شاید تمام این مدت من اشتباه می کردم ،

شاید وقتمو ، عمرو برای هیچی گذاشتم ، برای هیچی تلف کردم . ..

شاید که نه ، حتماً من اشتباه می کردم که فکر می کردم ارزش آدما به درونشونه ،

اشتباه می کردم که باید یه نفر رو برای چیزی که توی وجودش هست انتخاب کنی ،

اشتباه می کردم که فکر می کردم ظاهر آدما ملاک ارزش گذاری نیست . ..

تمام مدتی که سعی می کردم اینا رو به آدمایی که میشناسم بگم داشتم وقت تلف می کردم ،

باید زودتر میفهمیدم که دارم راهُ اشتباه میرم ،

مهم اینه که اندام یه نفر چطوره ،

صورتش مهمه که چقدر زیبا باشه ،

مهم موجودیه جیبشه ،

مهم ماشینیه که سوار میشه . ..

همۀ این سالها اشتباه می کردم ،

به امید اینکه یه روز ظاهر بینها می فهمن حق با من بوده ،

می فهمن و از رفتارشون دست بر میدارن ،

به امی اینکه من برنده میشم ،

اما الان احساس کامل یه بازنده رو دارم ،

اون روز موعود هرگز نیومد ، چون هرگز قرار نیست بیاد . ..

از همه بد تر جاییه که الان هستم ،

نه می تونم برگردم عقب ،

نه می تونم با دید قبلیم برم جلو ،

نه می میرم ، نه زنده ام ،

دارم آهسته آهسته دق می کنم ...






اسباب بازی






میگم نخواستی ،

میگه نمی تونستم ،

میگم خودت چسبیدی به گذشته ،

میگه نمیخوام در آینده بفهمی نتونستم ،

میگم . ..

میگه . ..

بعد بازیش تمام میشه ،

میره سراغ یه اسباب بازی دیگه ،

یا شاید یه بازیچۀ جدید ،

آخه یکی یه دونه است ،

از این اسباب بازیها دورش زیاده ...






دو بی ربط






چطور بعضی ها می تونی برای چیزی که میدونن دوام نداره ،

انرژی و از این مهمتر وقت بذارن ؟

----------------------------------------------------------------

بازم نفرینم اثر کرد ...






نهنگ تنهایی






نهنگه بود که پدر ژپتو رو خورده بود ،

یادته که . ..

احساسم اینه که الان من پدر ژپتو هستم و تنهایی شده نهنگه ،

البته قسمت خوبش تا همینجاس ،

ترسم از اینه که هضمم کنه . ..

اونوقت میشم جزیی از بدن نهنگه ،

اونوقته که دیگۀ دیگه اصلاً اصلاً نیستهِ نیست میشم ...






از






از همه می ترسم ...


باید همیشه موافق باشم با همه چیز ،

باید همه رو تایید کنم ،

البته دائم هم بشنوم که هر وقت نظری داری بگو ، چرا نمیگی ؟

اما کافیه کوچکترین حرفی بزنم تا باهام مثل یه جامعه ستیز برخورد بشه ،

همین کافیه تا یا وسایلم بشکنن یا تهدید به شکستن بشن ،

یا از خونه بندازنم بیرون یا تهدید بهش بشم ،

یا کتک یا تهدیدش . ..


از همه کس ، همه چیز ، همه جا می تـــــر ســـــم ...


مــــــــــی تــــــــــر ســــــــــم . . .


مــــــــــــــــــــی تــــــــــــــــــــر ســــــــــــــــــــم .  .  .






از حساب تا حسابدار






دقت کردین این روزا با هرکی حرف میزنی میگه حسابداره ؟

( به قول دوستم تلفن جواب میدن اما میگن حسابدارن )


پس چرا هیچکس حساب عمرها رو نگه نداره ؟

حساب لحظاتی که می خنده رو ،

حساب لحظاتی که صرف میشه برای کسی رو . ..

چرا همه میخوان حساب همدیگه رو برسن ؟

چرا همه حسابی تنهان ؟


چرا با اینهمه حسابدار ، رو هیچکس نمیشه حساب کرد ؟


گاهی احساس می کنم حساب کارها از دست خدا هم در رفته ...






مردم






همش می ترسم از ایران برم و اونجا* هم با مردمی روبرو بشم که دائم دروغ میگن ...




* مهم نیست کجا ، این اونجا میتونه هر جایی باشه .






قسمت خوبم دیگه نیست






مدتهاس حس میکنم

اون قسمتی که درونم بود و

احساس داشت ،

لطیف بود ،

علاقه مند میشد ،

خوشش می اومد ،

عصبانی میشد ،

عاشق میشد ،

برای چیزی بی قرارم میکرد ،

اون قسمتی که گاهی مثل شعله های آتیش توی سینه ام حسش می کردم ،

اون قسمتی که گاهی میخواست بره یه گوشۀ تنها بگه من گریه نمیکنم و بعد آهسته گریه کنه ،

دیگه نیست . ..

خلاءش رو حس میکنم ،

جای خالیش رو ،

نبودش رو میفهمم . ..

حس میکنم قسمت با ارزش وجودم ،

قسمت با ارزش از بودنم رفته ،

ناپدید شده . ..

بدتر از اون ، اینه که

ذره ذره آب شدن و ناپدید شدنشو ،

متوجه شدم ،

از روزی که مرگ تدریجیش شروع شد ،

در تمام طول دوره ای که کوچیک و کوچیکتر میشد ،

نگاهش میکردم و

می دیدم که داره میمیره . ..

براش هر کاری تونستم کردم ،

به هر کس و ناکسی رو انداختم ،

التماسشون کردم ،

ذجه زدم ،

و در تمام این مدت اون داشت می مُرد . ..


حالا مدتهاس که اون قسمتم نیست ،

و من فکر می کنم که زنده ام . ..

فقط ، فــکــر ، می کنم که زنده ام ...






من مطمئنم بال داری






اول که گفتی یه چشمت نمی بینه ،

گفتم خدا یه فرصت استثنایی بهت داده ،

گفتم تو مجبور نیستی مثل همه دنیا رو با دو تا چشم ببینی ،

گفتم خوش بحالت . ..


بعد هر چی فکر کردم نفهمیدم پس اینهمه تاثیری که تو نگاهت هست از کجا میاد . ..


به خودم گفتم دفعۀ بعد برات میگم که :

این روزا همه از چشماشون به جای عقلشون استفاده می کنن ،

دیگه کسی برای اون دو تا کاربرد اصلی از چشماش استفاده نمیکنه ،

همون دو تایی که یکیش اینه که نور دنیا رو بگیره و وارد کنه و باعث بشه که تو اطرافت رو ببینی ،

باعث بشه دنیا رو ببینی و تو در یک کلام ، بینایی داشته باشی . ..

و دومیش هم اینه که چشمت پنجره ای باشه برای روحت و اجازه بده که اینبار دنیا از راه چشمت روحت رو ببینه . ..


میخواستم بگم شاید بخاطر همینه که تا چشماتو می بینم خرابم میکنن ،

میخواستم بگم دستمو گرفتم جلوی چشمات تا بتونم بقیۀ صورتتو ببینم ،

و اونوقت تو شگفتیه تک تک اعضای صورتت فهمیدم اگه بهم نشون بدی که

دو تا بال توی کمرت داری و بگی که فرشته ای و زمینی نیستی اصلاً تعجب نمیکنم . ..


میخواستم بگم خیلی خیلی خوش بحالت که این فرصت رو داری که از یک چشمت به عنوان یه

پنجرۀ کامل استفاده کنی و دیگه وقتش با دیدن دنیا تلف نمیشه . ..


انقدر چیز میخواستم بهت بگم که نگو . ..

                                                         اما نشد بگم که . ..

                                                                                     آخه نیستی که ...