نهنگه بود که پدر ژپتو رو خورده بود ،
یادته که . ..
احساسم اینه که الان من پدر ژپتو هستم و تنهایی شده نهنگه ،
البته قسمت خوبش تا همینجاس ،
ترسم از اینه که هضمم کنه . ..
اونوقت میشم جزیی از بدن نهنگه ،
اونوقته که دیگۀ دیگه اصلاً اصلاً نیستهِ نیست میشم ...
من که نه از نیستی می ترسم نه از تنهایی چون چشمام باز شده سعی کن تو هم می بینی اونوقت که دیدی می فهمی چیز ترسناکی وجود نداره همه چیز مسخره تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی اما بگم که می دونم با تمام مسخرگیش اصلا خنده دار نیست! زجر آوره و چاره اش فقط نیستیه.
رافونه ، اینش آزارم میده که تنهاییم خود خواسته نیست که براش برنامه ریزی داشته باشم و ازش لذت ببرم ، دارم بهم تحمیل میشه این تنهایی .
البته همونطور که گفتم کم کم دارم شروع میکنم ازش لذت بردن و بهش عادت کردن ، اینکه چقدر موفق بشم بعداً معلوم میشه .
ولی اینو کاملاً موافقم که به هیچ عنوان خنده دار نیست و چاره اش فقط نیستیه ...
واسه هیچ چیز برنامه ای نبود مگه برای آمدن ما به این دنیا مسخره برنامه ای بود؟
از اصل مشکل داره
پس فکر بقیه اش رو نکن سعی کن
همین چیزا رو میگی که من هیچوقت چیزی ندارم بگم ٬ خوب اگه ۴ خطشم بذاری تا به ذهن من برسه و بنویسمشون مگه چی میشه ؟