دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

ثانیه های بی تو ، ثانیه های توهم







از مکر ثانیه ها خسته ام ،

از خیالِ خامی که تو را نوید می دهد ،

از سیالِ ذهنم که تو را پیش می رود ،

از تکرار تو در بی تکرار عمرم . ..

و تو ،

هر روز ،

هر ساعت ،

هر لــحــظــه ،

نمی آیــــــــــــــــــــــــــی .. .


خورشید اما هر صبح به بهانۀ تو ،

نور بارانم میکند ،

می شویدم . ..

و من اما ،

هر شب خسته از نبردِ با تاریکی ،

به بستری می روم که سالهاست بهانۀ عطر تو را در گوشم زمزمه میکند ...






تقریباً 2 ماهِ دیگه






تقریباً 2 ماه دیگه , 3 سالِ تمام میشه که به شکلی تمام عیار تنهام ،

راستش هنوز به هیچکدوم از ویژگیهای این شرایط عادت نکردم ،

همچنان دلم میخواد که کسی باشه که

باهاش راه برم ، حسش کنم ، بریم گردش ، پارک ، سینما ،

حتی عشق بازی کنیم . ..

هنوز و همچنان همۀ اینا رو دلم میخواد ، اما ،

اما الان به همینکه فقط یه نفر باشه ، راضیم .. .


من هنوز زنده ام ،

اما به دلیل اصلیِ بالا و چند دلیل فرعی ( اما نسبتاً مهمِ دیگه ) زندگی نمیکنم ،

فقط زنده ام ...






کودک






یه کودک رو تصور کنین که فقط از دنیا یه عروسک یا اسباب بازی میخواد ( فقط یه چیز میخواد ) ،

بعد تصور کنین یه بزرگتر که تسلط داره رو اون کودک ،

اون اسباب بازی رو میاره پیش کودک ،

برای یک دقیقه میدتش دستش تا خوب لذت داشتنش رو حس کنه ،

بعد از دستش میگیرتش ،

یه دستش رو میذاره روی سینۀ کودک ،

و با دست دیگه اش اون اسباب بازی رو دور میکنه ،

وقتی کودک میخواد بزنه زیر گریه ،

بهش میگه گریه نکن ، از وقتت استفاده کن و دور شدنش رو خوب تماشا کن . ..


سالهاس احساس اون کودکُ دارم ،

خدا برام حس اون بزرگتر رو داره ،

و اون عروسک همونه که همیشه میره .. .


گاهی با این وضع کنار میام و میسازم ،

گاهی کنار نمیام و داغونتر میشم ...






دو بی ربط






چطور بعضی ها می تونی برای چیزی که میدونن دوام نداره ،

انرژی و از این مهمتر وقت بذارن ؟

----------------------------------------------------------------

بازم نفرینم اثر کرد ...






نهنگ تنهایی






نهنگه بود که پدر ژپتو رو خورده بود ،

یادته که . ..

احساسم اینه که الان من پدر ژپتو هستم و تنهایی شده نهنگه ،

البته قسمت خوبش تا همینجاس ،

ترسم از اینه که هضمم کنه . ..

اونوقت میشم جزیی از بدن نهنگه ،

اونوقته که دیگۀ دیگه اصلاً اصلاً نیستهِ نیست میشم ...






از






از همه می ترسم ...


باید همیشه موافق باشم با همه چیز ،

باید همه رو تایید کنم ،

البته دائم هم بشنوم که هر وقت نظری داری بگو ، چرا نمیگی ؟

اما کافیه کوچکترین حرفی بزنم تا باهام مثل یه جامعه ستیز برخورد بشه ،

همین کافیه تا یا وسایلم بشکنن یا تهدید به شکستن بشن ،

یا از خونه بندازنم بیرون یا تهدید بهش بشم ،

یا کتک یا تهدیدش . ..


از همه کس ، همه چیز ، همه جا می تـــــر ســـــم ...


مــــــــــی تــــــــــر ســــــــــم . . .


مــــــــــــــــــــی تــــــــــــــــــــر ســــــــــــــــــــم .  .  .






قسمت خوبم دیگه نیست






مدتهاس حس میکنم

اون قسمتی که درونم بود و

احساس داشت ،

لطیف بود ،

علاقه مند میشد ،

خوشش می اومد ،

عصبانی میشد ،

عاشق میشد ،

برای چیزی بی قرارم میکرد ،

اون قسمتی که گاهی مثل شعله های آتیش توی سینه ام حسش می کردم ،

اون قسمتی که گاهی میخواست بره یه گوشۀ تنها بگه من گریه نمیکنم و بعد آهسته گریه کنه ،

دیگه نیست . ..

خلاءش رو حس میکنم ،

جای خالیش رو ،

نبودش رو میفهمم . ..

حس میکنم قسمت با ارزش وجودم ،

قسمت با ارزش از بودنم رفته ،

ناپدید شده . ..

بدتر از اون ، اینه که

ذره ذره آب شدن و ناپدید شدنشو ،

متوجه شدم ،

از روزی که مرگ تدریجیش شروع شد ،

در تمام طول دوره ای که کوچیک و کوچیکتر میشد ،

نگاهش میکردم و

می دیدم که داره میمیره . ..

براش هر کاری تونستم کردم ،

به هر کس و ناکسی رو انداختم ،

التماسشون کردم ،

ذجه زدم ،

و در تمام این مدت اون داشت می مُرد . ..


حالا مدتهاس که اون قسمتم نیست ،

و من فکر می کنم که زنده ام . ..

فقط ، فــکــر ، می کنم که زنده ام ...






متفاوت بودن یا نبودن !!!






متاسفانه متوجه شدم که آدم متفاوتی هستم ،

یه موقعی رو یادم میاد که دلم میخواست متفاوت باشم ،

البته یادمم هست که بعداً دست از این خواسته کشیدم ،

اما از حرفها و عکس العملهای دیگران متوجه شدم که متفاوتم ،

و اعتراف می کنم که از این متفاوت بودن اصلاً خوشم نمیاد ،

حتی آزارمم میده . ..


من متفاوتم به این دلیل که فقط کارهایی رو که دلم میخواد* انجام میدم ،

البته اینو بگم که هیچکدوم از این جور رفتارهام نه آسیب جسمی به کسی میزنه ، نه روحی ،

دیگران هم رفتارهام رو از دید خودشون می بینن ،

به عنوان مثال به همۀ کسایی که فکر کردم تا حدی حرفم رو درک میکنن ،

گفتم که از خوردن و خوابیدن بدم میاد ،

برای همینم معمولاً گرسنه از پای غذا بلند میشم ،

چون با اینکه میدونم برای بدن لازمه ،

اما معمولاً توی غذا خوردن لحظه ای هست که از خوردن خسته میشم ،

از اینکه قاشق یا لقمۀ نونی رو پر کنم و بذارم تو دهنم ،

بعد جویدن شروع بشه و بعد از اون آدم هلش بده پایین ،

و تازه مجبورت میکنه که زود به زود کارت به دستشویی هم بیفته و دوباره همه چیز از نو ،

و همیشه برام هم عجیبه و هم آزار دهنده که می بینم دیگران چطور

برای خوردن برنامه ریزی می کنن ، ولع نشون میدن و

تو هر وعدۀ غذایی مثل قحطی زده ها به بشقاب حجوم میرن ،

در مورد خواب از این بدتره ،

چون تا جای ممکن و تا جایی که بتونم مقاومت کنم و به شکلی بتونم از زمان و بیداری

استفاده کنم سمت تخت نمیرم ،

و معمولاً بعد از بیست و یکی دو ساعت برای شش هفت ساعت میخوابم ،

البته درست ترش اینه که بگم بیهوش میشم ،

راستش توی خوابیدن هیچ جذابیتی نمی بینم که منو به خودش بکشه ،

همین حالت باعث شده که زمان خوابم چرخشی بشه ،

یعنی گاهی این شش هفت ساعت از ساعتهای پنج و شش صبح شروع بشه و

گاهی بعد از ناهار باشه تا سر شب ،

چیزی که اذیتم میکنه دقیقاً اینجاس که چون خیلی از اوقات خوابم به روز برخورد میکنه ،

( البته اینو بگم که چون عاشق شبم سعی میکنم خودمو توش بیدار نگه دارم )

همه بهم غر میزنن که چرا انقدر میخوابی ؟

می بینین ؟ همه ، حتی اونهایی که دلایلمو براشون توضیح دادم و فکر می کنم که بفهمنم ،

هرگز کسی نمی پُرسه که چرا انقدر بیدار میمونی ؟

چون همه با حالتهای خودشون مقایسه می کنن ، که به نظرم داره توی خواب میگذره ،

آره ، کسی از مقدار بیداریم نمی پرسه تا

منم ازش بپرسم شما چرا انقدر کم بیدار می مونین ؟


به هر حال خودم فکر میکنم نظم مخصوص خودم رو دارم ،

سیرم ، گرسنه میشم ، می خورم ، سیر میشم ...

یا بیدارم و از بیداری لذت می برم ، خواب فاصله میندازه توش و دوباره از اول ...

البته فکر میکنم تا چند وقت دیگه شرایطم طوری بشه که به نظن رایج برگردم ،

آخه با همۀ وجود پا توی راهی گذاشتم که اگه به انتها برسه ،

که با همۀ وجود و ملکول ملکولم از خدا میخوام کمک کنه ، کاری کنه که برسه ،

اونوقت باید تابع اون نظم بشم .. .


بگذریم ، همین دیگه ، اینهمه گفتم و دو تا مثال زدم که بگم متوجه شدم که متفاوتم ،

و متفاوت بودن چندان هم خوب نیست ، تمام ...




--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* متاسفانه سالهاست که عبارت دلم میخواد مترادف شده با عبارت به تو چه ، اما اینجا منظورم از دلم میخواد دقیقاً همون معناییه که دارم میگم و خود عبارت معنی میده ، یعنی انجام کاری که از لحاظ روحی بهم آرامش میده ...






هیچ چیز ...






البته یه چیزی هم هست ،

اونم اینه که :

خودم میدونم که هیچ چیزِ دوست داشتنی یی ندارم . ..


من خیلی چیزایِ دیگه هم در مورد خودم میدونم ...






برای خودم






امروز که داشتم با خودم حرف میزدم ،

یه لحظه برام سوال پیش اومد و از خودم پرسیدم :

این بد یا عجیبه که با خودم حرف میزنم ؟

راستش هم صحبتی ندارم و معمولاً وقتی مدت طولانیی صدای خودمو نمیشنوم ،

دلم برای صدام تنگ میشه و شروع میکنم با خودم حرف زدن و

چیزای مختلفی رو شروع میکنم با صدای بلند تعریف کردن برای خودم ...