دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

گاهی ...






گاهی انقدر غرق این میشی که :

فقط یه بار دبگه صداشُ بشنوم . ..

که یادت میره بخوای ببینیش ،

بخوای شنیدن صداش ،

بخوای دیدنش ،

دوام بیاره و همون یک بار نباشه ...






من مطمئنم بال داری






اول که گفتی یه چشمت نمی بینه ،

گفتم خدا یه فرصت استثنایی بهت داده ،

گفتم تو مجبور نیستی مثل همه دنیا رو با دو تا چشم ببینی ،

گفتم خوش بحالت . ..


بعد هر چی فکر کردم نفهمیدم پس اینهمه تاثیری که تو نگاهت هست از کجا میاد . ..


به خودم گفتم دفعۀ بعد برات میگم که :

این روزا همه از چشماشون به جای عقلشون استفاده می کنن ،

دیگه کسی برای اون دو تا کاربرد اصلی از چشماش استفاده نمیکنه ،

همون دو تایی که یکیش اینه که نور دنیا رو بگیره و وارد کنه و باعث بشه که تو اطرافت رو ببینی ،

باعث بشه دنیا رو ببینی و تو در یک کلام ، بینایی داشته باشی . ..

و دومیش هم اینه که چشمت پنجره ای باشه برای روحت و اجازه بده که اینبار دنیا از راه چشمت روحت رو ببینه . ..


میخواستم بگم شاید بخاطر همینه که تا چشماتو می بینم خرابم میکنن ،

میخواستم بگم دستمو گرفتم جلوی چشمات تا بتونم بقیۀ صورتتو ببینم ،

و اونوقت تو شگفتیه تک تک اعضای صورتت فهمیدم اگه بهم نشون بدی که

دو تا بال توی کمرت داری و بگی که فرشته ای و زمینی نیستی اصلاً تعجب نمیکنم . ..


میخواستم بگم خیلی خیلی خوش بحالت که این فرصت رو داری که از یک چشمت به عنوان یه

پنجرۀ کامل استفاده کنی و دیگه وقتش با دیدن دنیا تلف نمیشه . ..


انقدر چیز میخواستم بهت بگم که نگو . ..

                                                         اما نشد بگم که . ..

                                                                                     آخه نیستی که ...






رنگ






به تو که می رسم ،

رنگ از رخ روحم می پرد ،

برگی را می مانم که به پاییز رسیده . ..


تو که می رسی ،

زمین به بهار می رسد ،

زمان به بهترین لحظه ...






هر روز ...






چیزی درونم رشد می کند ،

هر روز که از نیامدنت می گذرد بزرگتر می شود ،

گاهی فکر می کنم روزی خواهد آمد که همۀ مرا در بر می گیرد ،

گاهی فکر می کنم روزی از من نیز بزرگتر خواهد شد ،

اما آن سالهاست که در من است ،

بزرگ و بزرگتر می شود ،

و هنوز در من جای زیادی برای پُر شدن هست ،

چیزی درونم هست که هر روز می شکند و آب می شود به پای نیامدنت ،

چیزی که درونم هست ،

همۀ چیزیست که از نیامدنت دارم ...






بی دل







                          همه از سرخی سیبی بود ،

                          که در دست تو جوانه بست ،

                          من مست از پیالۀ نگاهت ،

                          دست دراز کردم ،

                          بر پندار دلی که پیش آمده بود ،

                          دلم به سیبی تاخت رفت . ..


                          از آن روز ،

                          با سیبی در دست ،

                          از پیِ تو به جستحوی خانه ،

                          می روم بی دل ...






تنهایِ تنها






تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،

تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،

اومدی هر چی که بود دزدیدی ،

تو به من خندیدی . ..


منو باش ؛

با خودم خندیدم ،

گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..

منو باش ؛

انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،

من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،

به خیالم توی اون تاریکی

                                  خورشیدُ می دیدم ،

تو فقط سارق قلبم بودی

                                  من اینو خیلی دیر

                                                           بعدها فهمیدم . ..


تو رو باش ؛

اینهمه بد ،

منو باش ؛

اینهمه تنها و غریب ،

در به در ، در پیِ هیچ ،

تو رو باش ؛

همه تزویر و فریب . ..


تو رو باش ؛

نه به سرشاری باران نزدیک ،

نه به شفافی خورشید شبیه . ..


تو فقط سادگی ام را دیدی ،

تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،

تو فقط بغض به من بخشیدی . ..


چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،

در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،

در کویری پیِ رفع عطشی . ..


من نمی فهمیدم ،

که تو از زجر دلم خرسندی ،

من نمی فهمیدم ،

باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،

باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..


و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،

و از این حادثه جز هیچ نماند ،

ولی امروز پس از آن همه سال ،

آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..


منو باش ؛

در دلم می پرسم ،

هیچ یادت مانده ،

که به من خندیدی ؟

چه شده ؟

باز منو ،

            تنهایِ تنها دیدی ؟






بادبادک






تو از راه میرسی ،

روحم از خنکای رسیدنت سرما می خورد ،

از من بادبادکی بساز ،

رهایم کن ،

بگذار برای تو در آسمان برقصم ،

نخم را به پایت ببند ،

میخواهم هر جا رفتی با تو بیایم . ..






نسیمِ معطر صدایت






برای تو می نویسم ،

که در دل تاریکی و

در چهره زیبایی داری ،

و خدا را به انتظار نشانده ای

تا رو به او گردانی . ..


برای تو می نویسم ،

که از من شمعی میسازی

غرقِ در شعله ای سبز ،

که از من پروانه ای میسازی

پر پرِ حقیقتی که می پوشانی . ..


برای تو می نویسم ،

روحم را با نسیمِ معطر صدایت در مینوردی . ..


ببر مرا به آنجا که عشقی نهفته داری ،

ببر به ناشناخته های دلت ،

ببر به ابرهایی که چشمانت می سرایند ،

دِ آخه پدر سگ به چه زبونی بگم دوست دارم ؟

دِ زبون نفم یه ذره حرف گوش کن ،

دست از لج بازی بردار پاشو بیا پیشم* ...




*یه زمانی یه دوستی به اسم شیده داشتم ، این برای اونه ، با این تفاوت که یه 3-4 سال دیر نوشته شد ...






برای دلم . . .






عشق همۀ چیزی بود که در دلم نهان کرده بودم ،

تویِ بی همه چیز کاشف آن شدی ،

و شدی همه چیز

                        برای دلم  . . .






جاری خواهی شد ...






دیر یا زود در تو آب میشوم ،

و تو در تنم جاری خواهی شد ...