دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

یک داستان ، اما حقیقت ...






سلام هلیا ،

کوچه از بارون نمناکِ ، من از تو ...

دلم گرفته هلیا ، کجایی ؟ چرا یه زنگ نمیزنی ؟ هنوز تماسِ سوم مونده ، تو تا حالا دو بار بیشتر زنگ نزدی . همه ازم دلگیرن ، تو چی ؟ من سوتی دادم ، من خراب کردم ، همۀ زحماتُ ، همۀ قشنگیهایی که در دو ماه ساخته بودم . فقط رویای توِ که سر جاش مونده . میدونی چی شد ؟ من اسم سمیه رو جلوی پیمان بردم و حال سمیه رو از پیمان پرسیدم . فقط برای اینکه سر صحبت عاشقانه رو با پیمان باز کنم ، اما نمی دونستم فقط این موضوع رو به حمید و حمیدرضا و سارا گفته . پیمان پرسید از کجا می دونم و من گفتم از نازنین شنیدم و این کار رو بدتر کرد . همه ازم دلخورن . همه . سارا میگه تو منو بازی دادی . منو میگه . به من میاد کسی رو بازی بدم ؟ اونم سارا رو ؟ آخ هلیا هلیا هلیا ... پیمان از سارا دلخورِ ، سارا از من ، من از من ، از ما ، از دنیا . کجایی هلیا ؟ صدامو میشنوی ؟




( دوست دارین اینو کامل بدارم ؟ البته خود دستنویسش رو . .. )

( متاسفانه واقعی هم هست ، منظورم اینه که داستان نیست )