دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

خــــــو نــــــــه







دلم اخمهای مامانمو میخواد 

و غرغرهای بابامو ...






رضا کرم رضایی






رضا کرم رضایی هم به خاطره ها پیوست ...

   

 


شرمنده که همیشه خبر خاطره ها رو متوجه میشم . خیلی سخته که وقتی یه بچه به دنیا میاد ، آدم بفهمه که یه هنرمند و شخصیت بزرگ به دنیا اومده یا نه .. .







بارون !!!






از ظهر داره بارون میاد ٬

نکنه شب قراره تو اخبار بگن

چند تا اعدامی جدید تو راهن ...






جاییکه الان هستم






به همۀ ایده آلهام شک کردم دیگه ،

به همۀ چیزهایی که فکر می کردم ارزشن ،

به همۀ چیزهایی که برای آموختنشون به خودم سختی دادم یه روز ،

برای یاد گرفتنشون وقت گذاشتم . ..

الان که فکرشو می کنم میگم شاید تمام این مدت من اشتباه می کردم ،

شاید وقتمو ، عمرو برای هیچی گذاشتم ، برای هیچی تلف کردم . ..

شاید که نه ، حتماً من اشتباه می کردم که فکر می کردم ارزش آدما به درونشونه ،

اشتباه می کردم که باید یه نفر رو برای چیزی که توی وجودش هست انتخاب کنی ،

اشتباه می کردم که فکر می کردم ظاهر آدما ملاک ارزش گذاری نیست . ..

تمام مدتی که سعی می کردم اینا رو به آدمایی که میشناسم بگم داشتم وقت تلف می کردم ،

باید زودتر میفهمیدم که دارم راهُ اشتباه میرم ،

مهم اینه که اندام یه نفر چطوره ،

صورتش مهمه که چقدر زیبا باشه ،

مهم موجودیه جیبشه ،

مهم ماشینیه که سوار میشه . ..

همۀ این سالها اشتباه می کردم ،

به امید اینکه یه روز ظاهر بینها می فهمن حق با من بوده ،

می فهمن و از رفتارشون دست بر میدارن ،

به امی اینکه من برنده میشم ،

اما الان احساس کامل یه بازنده رو دارم ،

اون روز موعود هرگز نیومد ، چون هرگز قرار نیست بیاد . ..

از همه بد تر جاییه که الان هستم ،

نه می تونم برگردم عقب ،

نه می تونم با دید قبلیم برم جلو ،

نه می میرم ، نه زنده ام ،

دارم آهسته آهسته دق می کنم ...






چه مرگتونه ؟






شما چی میخواین ؟


من دستمو به سمت خیلی ها دراز کردم ،

از هر طبقه ای ،

قشری ،

فرهنگی ،

شهری ،

از بالا تا پایین این کشور لعنتی ،

هر کس یه هدفی داشت ،

منظورم اینه که خودش توی مطالباطش از یه رابطه میگفت که چی میخواد و هدفش چیه . ..

اگه نگم تو همۀ موارد ،

اما در بیشتر موارد بیش از توانم سعی می کردم که خواستشونو برآورده کنم ،

و مطمئنم موفق می شدم چون خودشون بارها و بارها بهم میگفتن که چیزی که میخواستن از رابطه رو به دست آوردن ،

و میگم بیش از توانم چون خودم از تلاش و انرژیی که تو خودم می دیدم و هزینه می کردم تعجب می کردم ،

و هرگز هم تلاشم صرف همون یه هدف نشد ،

و همیشۀ همیشه بهترین تلاشم رو کردم که هر چیزی که به فکرم رسیده که برای یه رابطه لازمه رو با هر چیز خوبی که در روابط دیگه دیدم ، همراه کنم و برای رابطه ای که توش بودم هزینه کنم ،

از اون آدمهایی هم نیستم که بگم بذار یه مدت از عمر رابطه بگذره و اگه طرف ارزش داشت براش انرژی بذارم ،

همیشه به خودم گفتم که هر اتفاقی که تا آخرین رابطه ام افتاده ربطی به رابطه ای که 1 ساعت قبل شروع شده نداره ،

و از همون لحظۀ اول طوری به رابطه ام اهمیت دادم که انگار طرفم همسرمه ،

میگم همسر ، چون معتقدم یه رابطه هم اندازۀ یه ازدواج مهم و مقدسه و تنها فرقش اینه که ازدواج رو یه کاغذ ثبت میشه و یه دوستی نه ،

و اتفاقاً به همین دلیل یه رابطۀ دوستی رو بیشتر دست دارم چون هیچ جا ثبت نمیشه و قراره دو نفر رو وجود خودشون و چیزی که هستن کنار هم نگه داره ،

در حالی که توی خیلی از ازدواجها هممون دیدیم که به خاطر همون یه تیکه کاغذ ثبتی کنار هم دوام میارن . ..


بگذریم ، همۀ اینها رو خالصانه گفتم و خدا شاهده که تو همۀ روابطم اینطور بودم . ..


اما همیشه یه نقطه ای توی روابطم بوده ( توی روابط دیگران هم مشابه این نقطه رو دیدم اما چون اندازۀ روابط خودم بهشون اشراف نداشتم ، اشاره هم نمیکنم ) که طرف مقابلم نشون داده به هیچ اصلی پایبند نیست ، نه اهدافش اونهایی هستن که گفته بوده ، نه پای قول و قرارش ایستاده ، نه چیزی براش مهمه ، گاهی این نقطه 24 ساعت بعد از شروعه ، گاهی دو ماه و گاهی شش ماه ، اما همیشه وجود داره . ..


خیلی به دلایل همچین اتفاقهایی فکر کردم و دلایل زیادی هم براش پیدا کردم مثل نداشتن صداقت و دروغ گویی که گریبان گیر همه شده ، مثل عقل همه به چشمشون بودن و فقط ظواهر رو دیدن و خیلی دلایل دیگه ، اما چیزی که بیشتر از همه آزارم میده نبودن و واقعاً کیمیا شدن وفاداری و تعهده . ..


کی باید به ما و بخصوص نسل جوانمون متعهد بودن رو یاد بده ؟ واقعاً نمی بینین تو چه کثافتی داریم فرو میریم ؟ چرا برای همه کـــــــا مــــــلــــــاً غیر ممکن شده که متعهد باشن ؟


وقتی دو نفر با هم هستن برای یه سری خواسته یا نیاز یا هر کوفت دیگه ای که خودشون میدونن کنار هم هستن ، که یا برآورده میشه یا نمیشه ، وقتی برآورده میشه چه مرگشونه که باز چشم جفتشون هرز می گرده و از طرفشون که خداحافظی میکنن تا برسن خونه و با هم تلفنی حرف بزنن ، تو راه باز همراه یکی دیگه میشن ؟ اگرم برآورده نمیشه خواسته هاشون دیگه چه دردیه که باز با هم باشن وقتی هر کدوم داره دنبال یکی دیگه می گرده ؟


دارم خفه میشم ، نمی تونم داد بزنم ، دلم میخواد به همۀ این کشور استفراغ کنم ، حالم از همه چیز و همه کس تو این خراب شده داره بهم میخوره ...






خیلی سال پیش ...







خیلی سال پیش فقط بلد بودم نماز بخونم ،

یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم و دلم هوای نماز خوندن کرد ،

بلند شدم و نیت کردم دو رکعت عشق و یه نماز باحال خوندم ،

با صدای بلند هق هق می کردم و در همون حال خوندن حس میکردم توی ستاره ها دارم میرم بالا ،

صبح هیچکس صدامو نشنیده بود ،

بعد سالها نماز خوندم ،

مهم نبود توی پارکم یا مهمونی ، قبل از تمام شدن اذان قامت بسته بودم ،

همیشه هم توی رکعت آخر از تمام شدنش دلم میگرفت ،

خیلی وقتها وسط نماز روبرومو که نگاه می کردم کعبه رو می دیدم ،

شفاف شدنمو توی اون سالها حس می کردم و همه کاری می کردم که غرور نگیرتم ،

همیشه دلم دنبال حال اون شب میگشت ،

اون موقع ها خدا که بیدار بود هیچ ، مهربون و دوست داشتنی و لطیف و نزدیک هم بود ،

بعد زد و ورداشت یه شبه بَم رو شخم زد ،

دیگه همو ندیدیم ...






. . .






امروز عصر کاملاً تلافیِ دیشب در اومد ، غصه که نخوردم هیچ ، لبخند هم زدم ...






...






دلم گرفته ، خیلی زیاد ، داغونم هستم ، گریه هم میکنم ...






شهر من ، من به تو می اندیشم ...






چون تقریباً همۀ اکانتها توی ایران فیلتر هستند کُل متن رو اینجا میذارم ، اما لینکش رو هم میذارم که اگه کسی خواست بره از توی خودِ سایت گویا ببینه :


مشاهدات تکان‌دهنده‌ی یک پزشک از شنبه‌ی خونین، موج سبز آزادی


چهار هفته از روزی که سبزپوشان و سبزاندیشان تهرانی، قربانی قهر و سرکوب وحشیانه‌ی نیروهای لباس شخصی، انتظامی و شبه نظامی شدند، می‌گذرد. آن روز چهره‌ی سبزها، سرخ شد و در تمام این چهار هفته، زخم‌های آن روز هنوز پیکر جنبش سبز را جریحه‌دار نگه داشته است.


به گزارش سایت موج سبز آزادی، یکی از پزشکان شجاع تهرانی که ترجیح داده خود را «پزشک گمنام» معرفی کند، گزارشی را به دست ما رسانده که حاوی اطلاعات تکان‌دهنده‌ای درباره فجایع صورت گرفته در روز شنبه سی‌ام خرداد ماه است. اگرچه بررسی و ارزیابی صحت جزئیات این گزارش در شرایط امنیتی فعلی ممکن نیست، ولی در مجموع با توجه به همخوانی کلیات این گزارش با شواهد دیگر، می‌توان به آن اعتماد کرد.


متن ارسالی را به طور کامل و بدون هیچ جرح و تعدیلی، و تنها با اندکی تغییر برای پیراستگی و ویراستگی متن، به خوانندگان «موج سبز آزادی» ارائه می‌کنیم.


من پزشکی هستم که خوشبختانه یا متأسفانه شاهد عینی فجایع تکان‌دهنده و وحشتناک شنبه‌ی خونین 30 خرداد از نزدیک بوده‌ام.


تاکنون به دلایل مختلف نخواسته‌ام یا نتوانسته‌ام گوشه‌ای از حقیقت فجایعی را که به چشم خود دیده‌ام، نقل کنم. ولی اینک تصمیم گرفته‌ام، ولو به هر قیمت، پس از گذشت چند هفته، گوشه‌ای از فجایع تلخی را که خود شاهد آن بوده‌ام، برای همه‌ی هموطنانی که زخم آن روز بر روحشان جاری است، حکایت کنم. باشد که گفتن حقیقت از بار فشاری که این روزها بر من وارد شده، بکاهد و نیز ادای دینی باشد بر آن مظلومان حق‌خواهی که در آخرین لحظات حیات دنیوی آنان، اینجانب تک و تنها بر بالینشان بوده ام و در حالی که چشمانم در نگاهشان گره خورده بود، جان به جان‌آفرین تسلیم کردند. باشد که در تاریخ این دیار مظلوم ثبت گردد، و اگر فرصتی بود و عمری، همه را با ذکر جزئیات در دفتری گرد خواهم آورد تا آیندگان بخوانند و عبرت بگیرند. ولی هم‌اینک در این فرصت به همین مقدار یادآوری آن روز خونین بسنده می‌کنم.


من هم مانند بسیاری از شما شاهد جنایات فجیع و جاهلانه برادران بسیجی بوده‌ام. من یک پزشک هستم و شخصا از داخل آمبولانس شاهد بودم که در مقابل ایستگاه متروی نواب، از پشت‌بام مسجد لولاگر چند نفر بسیجی با اسلحه کلاشینکف و ژ3 بصورت مستقیم به مردم تیراندازی می‌کردند و خود شخصا دیدم مغز پسری جوان را که روی سکوهای سیاه‌رنگ مقابل مترو پخش شده بود. آیا باز هم از جنایات بسیجیان بگویم؟


من خود شخصا از داخل بیمارستان امام خمینی و از پشت نرده‌ها دیدم که - در حالی که در همه‌جای دنیا گلوله‌های گاز اشک‌آور هوایی یا منحنی زده می‌شود - در اینجا در میدان توحید و در فاصله چند متری من، جوانی در اثر اصابت مستقیم و هدف‌گیری شده‌ی گلوله بزرگ و داغ گاز اشک‌آور و اصابت آن به گردنش، خون از گلویش فواره زد و درجا بر روی زمین افتاد و کشته شد.


من خود در خیابان جمالزاده از داخل یک آمبولانس شاهد بودم که بسیجی‌های موتورسوار چگونه با زنجیرهایی که در دست داشتند، از پشت بر کمر پسران و دختران می‌زدند، و دیدم که چگونه دختری پس از ضربه‌ی شدید و وحشیانه‌ی زنجیر یک بسیجی موتورسوار بر کمرش، از شدت درد ناله‌ای سر داد و با صورت بر روی آسفالت افتاد.


من شخصا شاهد بودم که در تقاطع خیابان کارگر شمالی و بلوار کشاورز، مقابل کیوسک نیروی انتظامی، ون‌های سفیدرنگ سپاه با پلاک شخصی توقف می‌کردند و دستگیرشدگان را یک به یک بی‌هیچ دلیلی از آنها پایین می‌آوردند و در اختیار 50 نفر بسیجی که در آنجا تونل وحشت! تشکیل داده بودند، می‌گذاشتند تا از تونل باتوم، چماق، زنجیر و فحش‌های برادران عبور کند، و سپس پیکر خون‌آلود و نیمه‌جان وی را دوباره به داخل ماشین می‌انداختند و سپس نفر بعدی... و فردا که از آنجا عبور می‌کردم، هنوز سنگفرش آنجا خون‌آلود بود.


من خود یک بسیجی را دیدم که لابد به علت خوردن موتورش به مردم! مجروح شده بود و او را به بیمارستان آورده بودند. وقتی به چفیه‌ی دور کمر وی دقت کردم، متوجه شدم که در زیر این چفیه یک قمه‌ی بزرگ پنهان شده است! خدایا چه می‌بینم، چفیه و قمه؟! قمه و بسیجی؟! و وقتی از او پرسیدم بچه‌ی کجایی، گفت که ما از طرف سپاه شهرری (سپاه جنوب تهران) اعزام شده‌ایم! خدایا اعزام برای کدام نبرد و مقابله با چه کسی؟!


شاید هیچ کس دیگر نداند که کشتگان این روز و یا شهدای خونین‌بدن این روز خدا، نه [آن‌طور که فرمانده‌ی نیروی انتظامی گفته است] 20 نفر، بلکه حداقل چندین برابر این تعداد بوده‌اند. به گونه‌ای که فقط در بیمارستان امام خمینی 22 نفر از مجروحین ورودی در 24 ساعت اولیه به سردخانه منتقل شدند؛ یا در بیمارستان رسول اکرم (ستارخان) 16 نفر از جمله دو کودک 4 و 9 ساله! (می‌توانید صحتش را از دانشجویان پزشکی این بیمارستان سؤال کنید) و یا در بیمارستان شریعتی 9 نفر. این در حالی است که حداقل نیمی از کشته‌ها و مجروحین به بیمارستان بقیة‌الله سپاه و ولیعصر ناجا منتقل شده‌اند.


و دست آخر اینکه بنابر اطلاع یک دوست معتبر در پزشکی قانونی، تا این زمان، حداقل 140 نفر در شنبه خونین 30 خرداد تاوان آزادی‌خواهی خود و ملت خود را پس داده‌اند. تازه این در شرایطی است که بسیاری از آنها روزهای بعد به خیل شهدا پیوستند؛ از جمله زن جوان باردار سه ماهه‌ای که باتوم برقی آن‌چنان با شدت بر سرش خورده بود که دچار ضربه مغزی شده بود و پس از یک هفته در کما بودن، در نهایت به همراه جنین خود به حق پیوست. ظاهرا ضارب بسیجی وی از روی موتور، به جای فرد دیگری، وی را مضروب ساخته بود، و تازه بعضی از مردم فکر می‌کنند که کشته‌شدگان فقط ندا و چند نفری هستند که از پشت دوربین‌ها دیده شده‌اند و جنایت‌ها فقط همان‌ها بوده است که در صفحه‌های تلویزیون‌ها و اینترنت دیده‌اند!


هرگز، هرگز! جنایات آن چند هزار متأسفانه برادر غافل بسیجی که از روز جمعه از شهرستان‌های مختلف با اتوبوس به تهران آمده بودند و پس از تحریک احساسی و بی‌منطق در نماز جمعه، آن‌چنان شدند که در روز شنبه آن‌گونه با خواهران و برادران خود رفتار کردند. نکته جالب اینکه گروهی از مضروبین، خود بسیجی‌هایی بودند که تنها جرمشان برای باتوم خوردن از گروهی دیگر از بسیج، داشتن چفیه و دستار سبزشان بوده است! و هرگز از یاد نمی‌برم صحنه‌ای که یکی از همین بسیجی‌های سبز در روی تخت اورژانس، کارت بسیجی فعال خود را درآورد و در برابر دیدگان ما و دیگران پاره پاره کرد و بر بسیجی بودن خود لعنت فرستاد!


آری، این است عاقبت حکمرانی جهالت و بی‌خردی و تعصب کور بر یک مملکت: برادر علیه برادر، بسیجی علیه ملت، بسیجی علیه بسیجی! و هرگز و تا آخر عمر از یاد نمی‌برم آن لحظه‌ای را که در نیمه‌های شب بر سر بالین جوان خوش‌سیمایی که محاسن کوتاهی داشت و دستبند سبز به دست گره زده بود و در اثر شلیک مستقیم گلوله، کبد و طحالش از بین رفته بود و در حالی که بر روی یک برانکارد در محوطه اورژانس بیمارستان امام قرار گرفته بود (چون نه تختی وجود داشت و نه حتی فضایی خالی) و قبل از آنکه من و دوست دیگری CPR (احیاء) بی‌حاصلی برای او انجام دادیم، در آخرین لحظات با لبخند و در حالی که به نقطه‌ای خیره شده بود، آرام سه بار گفت : یا حسین، یا حسین، یا حسین ... و سپس جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.


عمق جنایتی که من دیدم، آن‌قدر فجیع بوده که هیچ‌گاه به ذهن شما نیز خطور نخواهد کرد، و اینکه چگونه تعدادی از دستگیرشدگان را آن‌چنان در زیر شکنجه مورد مهرورزی قرار داده بودند که دو روز بعد جنازه‌ی آنها را به سردخانه بیمارستان امام آوردند و از آنجا به پزشکی قانونی و از آنجا به سردخانه‌ی میوه و تره‌بار جنوب تهران! و هرگز هیچ‌کس جز ما عمق این فاجعه را نفهمیده است و نخواهد فهمید، چرا که هرگز آنها را به سردخانه متروک میدان بهمن تهران و یکی دو سردخانه دیگر در همان حوالی راه نخواهند داد ...


الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم


پزشک گمنام
تهران 25 تیرماه 88




http://news.gooya.com/politics/archives/2009/07/090911.php






زبونه میکشن و آبی نیست






درونم پُر از نیازهاییه که مثل شعله هایِ آتیش زبونه میکشن و آبی نیست که بریزم روشون ، از دستم کاری براشون بر نمیاد ، البته اول فکر می کردم برمیاد ، همۀ تلاشمم کردم و به هر دری هم زدم که بازم البته بسته از کار در اومد . ..

دیگه از وجود نفرینی که چمبره زده رو زندگیم مطمئنِ مطمئنم ، هم عذاب میکشم هم قبولش کردم...