دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

نمیاد






یه بغضی چند وقته تو گلومه ،

یه بغضِ بزرگ ، خیلی بزرگ ،

دلم یه گریۀ سیر میخواد ،

اما نمیاد ،

لعنتی نمیاد ،

نمیاد ...






پروین سلیمانی







پروین سلیمانی

هم به خاطره ها پیوست ...

۱۳۰۱-۱۳۸۸


روحش شاد و یادش گرامی باد ...

( فاتحه یادمون نره )






باز هم ثانیه ها ...






۳۰ سالگی ،

ثانیه های اول ...






ثانیه ها ...






۲۹ سالگی ،

ثانیه های آخر ...






خدا ؛ از درگاه تا درو !!!







هنوز نه با زلزلۀ بَم کنار اومدم ،

نه اندوهشُ طوری که تخلیه شَم گریه کردم . ..


همیشه یه گوشۀ ذهنمه ،

گاهی هم مِثِ امشب میاد جلوی همۀ افکارم ...






کلافه ام ، زیـــــــــــاد







احساسِ کلافه گی دارم ، از گرما ، از پیش نرفتن کارها ، از همکاری نکردنها ، از خیلی چیزا ، دارم دیوانه میشم ، از تنهایی ، از این حسِ بی کسی ، از زمین و زمان ، خلاصه بخوام بگم باید بگم از هر چیزی که امکان داره بشه بهش فکر کرد . ..

دلم میخواد حداقل یه پاچه بگیرم ، غر بزنم ، داد بزنم ( هیچکسُ ندارم ) ، در بکوبم به هم ( عادت ندارم به این کار ) ، انقدر سرمو بکوبم زمین تا جمجمه ام تیکه تیکه بشه ، دوست دارم فحش بدم ، حرفایِ رکیک به خدا و پیامبرهاش بزنم . ..



(درضمن از خیر نمایشگاه رفتن گذشتم، نمیخواد کسی همرام بیاد)






از نصفه شب تا شبِ نصفه







نصفه شبه ،

اگه بود ، عادلانه قسمتش میکردیم ،

نصف اون ، نصف من ،

اما نیست که . ..


برای همین شده یه شبِ نصفه ،

می بینی ، وقتی نباشه چطور همه چیز بهم میریزه ؟

آخه بدون اون ، نصف شب تویِ یه شب نصفه به چه درد مبخوره ؟

ماه هستا ،

اما شب کامل نیست ،

هیچی کامل نیست ،

چون اون که باید ،

نـــیـــســـت ...






کمی ؟






کمی سرشارم از تو ،

کمی لبریزم از غم ...






کتاب ؛ گمشده در مطالعه







یک روز که یادم رفته بود توله هایِ برادرهایم همیشه در 2 سالگی نمی مونند ، همۀ کتابهای نوجوونیم رو کارتون کارتون کردم و سرشار از حس وطن پرستی بردم دادم به کتابخونۀ محل ، طوری که نزدیک به یه قفسه رو از بالا تا پایین پُر کرد و کارکنان کتبخونه رو مجبور میکرد تا مدتها جلوم دولا راست بشن ( البته خودم واقعاً اینو نمی خواستم و قصدمم این نتیجه نبود ) . ..


کتابهایی رو بخشیدم که از اول دبستان جمع شده بودن ، کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم ، با سکی که خالی می بردیم نمایشگاه و عصر پر میاوردیم خونه ، اما به سر ماه نرسیده باز همه از شنیدنِ "حوصله ام سر رفت" و "چی بخونم" کلافه بودن . ..



جنونِ خوندن رهام نمی کرد ، کتاب پشت کتاب ، گاهی 3-4 تا کتابُ با هم می بردم جلو ، عطش دونستن رفع نمیشد ، اما کم کم کتابها گرون تر میشدند و تفریحم شده بود اینکه توی کتاب فروشی ها بگردم دنبالِ کتابهایِ زیرِ 1000 تومن ، البته نمیدونم چرا ، اما همیشه حتی از توی همین کتابهایِ 1000 تومنی هم کتابهایِ خوبی قسمتم میشد ( اینو بعده ها فهمیدم ، فهمیدم که زیاد هم کتابهایِ پرت و پلا نخوندم ) از کتابخونه کتاب گرفتنُ دوست نداشتم ، چون دلم میخواست مالِ خودم باشه تا هر لحظه ای که دلم خواست بتونم برگردم و هرجاشُ که دوست داشتم دوباره و دوباره بخونم . ..


اگه تا اینجا رو حوصله کردین و خوندین ، فکر نکنین راضی ام از این گذشته ، البته تا یه موقعی راضی بودم اما وقتی که این گذشته کم کم تاثیرشُ روی آینده ام نشون داد پشیمونیم شروع شد . ..



تمام اون سالهای نوجوونی و اوایل جوونی که دوستهام و بچه هایِ محل توی کوچه فوتبال بازی می کردن و سر راه دخترهای محل می ایستان ، من مثل دیوانه ها کتاب خوندم ، به این خیال که چی ؟ که اینکه بالاخره روزی میرسه که اونها می فهمن که راهشونُ اشتباه رفتن و کار درستُ من کردم ، روزی میرسه که میان ازم میپرسن من چکار کردم که شدم این و اونها کجای راهُ خراب کردن ، اما اینا فقط خیال بود . ..


اتفاقی که در واقعیت میفتاد این بود که من داشتم از نسلم فاصله میگرفتم ، دیگه نه من حرف همسن و سالهامُ میفهمیدم ، نه اونا حرفِ منو ، دور شدم ، از همه دور شدم ، تنها شدم ، کتابها بهم یاد داده بودن چه کارهایی خوبه و انجام بدم و چه کارهایی رو نه ، کتابها زندگی کردن عکس بقیه رو کرده بودن تو سرم ، کتابها فریبم دادن . ..



حالا هر روز باید به رشد و پیشرفت اونایی نگاه کنم که  قرار بود یه روز بیان ازم بپرسن کجایِ راهُ اشتباه رفتن ، البته تا مدتها هی به خودم گفتم اینا ظواهره ، عمرش کوتاهه ، هی به خودم دلگرمی دادم که دیر یا زود ورق به نفع من و عدۀ کمِ امثال من برمیگرده ، اما هیچ ورقی برنگشت ، عمر اون ظواهر هم کوتاه نبود ، اصلاٌ باطنی وجود نداشت که ظاهری داشته باشه ، همه چیز همین بود و همین هست که می بینیم . ..


اما اشتباه بزرگتر از روزی شروع شد که خواستم قدم تو راهِ نرفته بذارم ، قدم تو راهی بذارم که قرار بود اشتباه از آب در بیاد اما هر روز که میگذشت حقانیتش بیشتر ثابت میشد ، از شرح این قسمت دیگه میگذرم ، فقط انقدر بگم که ، دیگه نه میتونم کتابی بخونم و حس و رغبتی برای مطالعه هست ، نه شدم شبیه قومِ برنده ، من گم شدم لای کتابهایِ نخونده ای که روز بروز تعدادشون بیشتر میشه ، اما همچنان دست از خریدشون بر نداشتم . ..


مـــــن گـــــم شـــــدم  . . .






پیمان ابدی هم به خاطره ها پیوست ...







پیمان ابدی بدلکار ایرانی سریال تلویزیونی

«هشدار برای‌ کبری‌ 11»

بر اثر سانحه رانندگی هنگام فیلمبرداری درگذشت . ..

 ( عکسهاش )


به نظر من که فدای نبود ایمنی توی این شغل تو ایران شد ،

از اون خبرا بود که مثل پُتک میخوره تو سر آدم ،

هنوز گیجم از شنیدنش . ..


روحش شاد  . ..


فاتحه فراموشمون نشه  ...