دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

مـــعـــلـــم







اینو یادم نیست کِی ، اما میدونم یه بار دیگه تو یه وبلاگم گفته ام ، اما چون چند روزه باز تو سرم میچرخه دوباره مینویسمش :


همیشه وقتی دور و ورِ روز معلم میشه ، یا اولِ مهر میرسه یادِ آخرین روز کلاسِ اول دبستانم میفتم ، خانم صادقی ( اونسال سالِ آخر تدریسش بود و اونروز بازنشست میشد ) هممونُ به صف کرد و گفت همینطور که از کلاس میرین بیرون یکی یکی بیاین تا ببوسمتون ، صف رفت جلو تا رسید به نفر جلوییم ، وقتی خم شد تا اونو ببوسه من به خیالِ خودم زرنگی کردم ( یا شیطنت ، یا هر اسم لعنتیه دیگه که روش بذارین ) و از کنار جلویی رد شدم و بدون اینکه ببوستم از کلاس رفتم بیرون . ..


تا سه چهار سالی وقتی یادِ اونروز میفتادم پیشِ خودم میگفتم من تنها کسی بودم که نبوسیدش و به خیالم همین منو خاص میکرد ( البته هیچ وقت در کل آدمی نبودم که دنبالِ خاص بودن باشم ) . ..


اما از بعد از اون سه چهار سال تا همین الان احساس میکنم چیزی که باعث میشه هر سال روز معلم یا هر سال اول مهر یاد اون روز بیفتم حسرت اون بوسه است ...





دنیا







دنیا پُر از زشتی است ،

و زشتی کم ندارد ،

زشتیهایِ آن خیلی بیشتر بود

اگر دیده بر آنها بسته بودیم ...


( از کلامِ آغاز فیلم خانه سیاه است )






چشمانِ کاملاً بسته






کاش میشد کاسۀ سرمُ باز کنم ،

مغزمُ دربیارم بذارم یه کنار تا خوب بخار کنه و خنک بشه ،

بعد یه چیزهایی رو ازش در بیارم و بندازم تو سطل زباله ،

اما اینکه عملی نیست . ..


اما این کاش عملیه که بگم :

کاش میشد دراز بکشم ،

چشمامُ ببندم ،

بازشون نکنم ،

باز نشن ،

بسته بمونن ،

بمونن ،

بمونن . ..


بـ ـر ا ـی هـ ـمـ ـیـ ـشـ ـه   . . .






صبور باش غریبه






قصدم این نبود ،

اشتباه شناختی منو ،

اشتباه گرفتی منظورمو ،

نمیخواستم اینطوری بشه ،

نمیخواستم ،

نمیخواستم ،

نمیخواستم . ..


جنگ اعصاب ...






کاش کمی ، فقط کمی ...







کاش قبل از ...


اول برش میداشتی ،

ببینی اصلاً چیه ،

ارزشی داره ؟

میارزه بذاریش تو جیبت ،

حتی برای یک روز . ..


کاش قبل از پریدن روش ،

قبل از له کردنش ،

کمی براش وقت میذاشتی ...




کسی میدونه من چه مرگم شده ؟!






بارون ...







بارون ول کن نیست ،

یاد روزهایی میفتم که

جلوم مینشستی ،

من غرقِ تو میشدم و

تو غرق سازت . ..


کجایی ؟

هنوز ساز میزنی ؟

برای کـــی ؟






از دلِ ما تا ولِ شما







عمرِ ما به دلِ گرفته گذشت ،

واسه گَل و گُشادیِ دلِ شما ...






خوبه !!!






یه جورِ بَدی ، حالم خوبه !!!






حـــــرف







فکر کن ،

از سینما میزنیم بیرون ،

دلمونم نمیاد خداحافظی کنیم ،

اول یه کافی شاپِ ساده ،

بعد پیاده روی و قدم زدن تو پارک ،

تمامِ مدت هم حرف میزنیم ،

هی حرف میزنیم و حرف و حرف . ..

سَرِ بهتر بازی کردنِ دو تا بازیگرِ معمولی بحث میکنیم و

از همه چیزِ این لحظات لذت میبریم ،

از ثانیه ثانیه و قدم به قدمش . ..


امـا نـیـسـت کـه ...






تو ، اما تار







                   مدتها منتظرت بودم تا بیای ،

                   بالاخره هم اومدی . ..

                   اما انقدر این زمان طولانی شد که

                   همۀ حرفهایی که آماده کرده بودم فراموشم شد ،

                   یادم رفت ،

                   انقدر لحظات تویِ سکوت گذشت که

                   خودِ حرف زدن یادم رفت ،

                   و الان می ترسم ،

                   می ترسم کلمه ای بگم و برنجونمت . ..

                   فقط می تونم بگم بمون ...