البته یه چیزی هم هست ،
اونم اینه که :
خودم میدونم که هیچ چیزِ دوست داشتنی یی ندارم . ..
من خیلی چیزایِ دیگه هم در مورد خودم میدونم ...
دو شب پیش همین موقع ( به ساعت انتشار پُست نگاه کنید ) پیامک میزنه که :
- اشکان ؟ بیداری ؟
-- آره .
- حوصله داری چند تا سوال ازت بپرسم ؟
-- در حد 5تا ، باشه ؟
- اوکی ، چرا بعد از س.ک.س به آدم احساس تحقیر شدن دست میده ؟
شماها هم اینطوری هستین ؟
-- چون دید و برداشتت از س.ک.س اشتباهه ، تا وقتی یه اتفاقِ جنسیِ صرف ببینیش حِسِت
همینه ، باید روحت ارضاء بشه تا شادیِ س.ک.س رو درک کنی .
- 1 دختر فقط بار اولِ س.ک.س واسه پسر جذابیت داره ، درسته ؟
اگه دفعۀ بعدی هم در کار باشه فقط صرفِ ارضاء شدنشه ، درسته ؟
باید طرف مقابلتُ خیلی دوست داشته باشی تا روحتم ارضاء بشه !
که از بودن باهاش لذت ببری !
-- برای من که اینطور نیست ، کسی رو که دوست داشته باشی هر بار جذاب تر میشه .
خیلی دوست داشتن که میگی ، فقط فاصله اتُ با اون شادی زیادتر میکنی و س.ک.سُ بیشتر
از حدش بزرگ میکنی .
س.ک.س مثل بقیۀ اتفاقهای رابطه یه وسیله است که به مقصد برسونه ،
جایزۀ به مقصد رسیدن نیست .
- ممنون که به سوالام جواب دادی ، فقط یه چیز دیگه ، همۀ پسرها مثل تو فکر میکنن ؟
-- نه ، مشکل منم همینه که نمیتونم مثل بقیه فکر کنم ، حالا شب به خیر . . .
امروز که داشتم با خودم حرف میزدم ،
یه لحظه برام سوال پیش اومد و از خودم پرسیدم :
این بد یا عجیبه که با خودم حرف میزنم ؟
راستش هم صحبتی ندارم و معمولاً وقتی مدت طولانیی صدای خودمو نمیشنوم ،
دلم برای صدام تنگ میشه و شروع میکنم با خودم حرف زدن و
چیزای مختلفی رو شروع میکنم با صدای بلند تعریف کردن برای خودم ...
گاهی از توان خودم تعجب میکنم ،
از اینهمه توانی که برای جنگیدن با تنهایی دارم ،
از اینکه اینهمه امیدوارم ،
از اینکه تسلیمش نمیشم ،
تعجب میکنم . ..
اینو یه بار در جوابِ یه نظر گفتم و بهشم اعتقاد دارم که :
وقتی آدم خودش بخواد تنها باشه و به تنهایی هم پناه ببره ،
در عینِ حالی که بدونه هر وقت اراده کرد از تنهایی در بیاد ،
کس یا کسانی هستن که تنهاییشو از بین ببرن و باهاشون حرف بزنه ،
تنهایی نه تنها آزار دهنده نیست بلکه خوشایند هم هست . ..
اما اگه بدونه هر جا بره تنهایی همراهش هست ،
و هیچ جا تنهاییش از بین نمیره ،
و هیچ جا کسی نیست که همصحبتش بشه ،
و در بهترین حالت اگه همصحبتی هم پیدا کنه و باهاش حرف بزنه ، اون حرفش رو نمیفهمه ،
اونوقته که تنهایی چهرۀ زشت خودش رو بهش نشون میده ،
اونوقته که تنهایی میشه یه چیز خرد کننده ،
میشه عذاب همۀ لحظه هاش ،
میشه زجری که نمیدونی کِی تمام میشه ،
یا نمیدونی اصلاً تمامی داره یا نه . ..
نمیدونم توانم برای تسلیم این تنهایی نشدن از کجا میاد ،
گاهی فکر میکنم بهش عادت کردم ،
اما عذابش یادم میاره که اینطور نیست ،
برای روحم شده مثل یه درد ،
یه دردِ شدید که نه شدیدتر میشه ،
نه از شدتش کم میشه ،
همیشه هست ،
و همیشه هم بَده . ..
هر روز که از خواب بیدار میشم جنگ شروع میشه ،
جنگ برای عادت نکردن به تنهایی زندگی کردن ،
عادت نکردن به تنهایی بیرون رفتن ،
تنهایی فیلم دیدن ،
سینما و تاتر رفتن ،
تنهایی گردش و پارک رفتن ،
قدم زدن ،
شاد بودن و خندیدن ،
حتی تنهایی گریه کردن ،
و این جنگ تا موقعی که خوابم ببره ادامه داره . ..
من از توانم برای این نبرد هر روزه در تعجبم ...
وقتی به دنیا اومدم ،
مادرم 38 ساله بود و
پدرم 41 ساله ،
برای همینم الان که تو سنی هستم که
دوست دارم ارتباط اجتماعی داشته باشیم و
با مردم و فامیل بریم و بیایم ،
اونا رفت و آمدهاشونو سالها پیش کردن و
برای این کارها خسته ان و دوست دارن تو خونه باشن و
استراحت کنن . ..
بارها این اختلاف و فاصلۀ سنیمونو محاسبه کردم ،
و هر بار امیدوار بودم که دفعۀ قبل اشتباه کرده باشم و
اینبار اقلاً 1 سال فاصلمون کمتر شده باشه ...
چیزی درونم رشد می کند ،
هر روز که از نیامدنت می گذرد بزرگتر می شود ،
گاهی فکر می کنم روزی خواهد آمد که همۀ مرا در بر می گیرد ،
گاهی فکر می کنم روزی از من نیز بزرگتر خواهد شد ،
اما آن سالهاست که در من است ،
بزرگ و بزرگتر می شود ،
و هنوز در من جای زیادی برای پُر شدن هست ،
چیزی درونم هست که هر روز می شکند و آب می شود به پای نیامدنت ،
چیزی که درونم هست ،
همۀ چیزیست که از نیامدنت دارم ...
احساس میکنم دارم تو کشوری زندگی میکنم ،
که پیر و جوون ، مرد و زن و پسر و دخترش دروغ میگن ،
از بالا ترین آدمهاش تا پایینترینشون ،
سرِ ریز و درشت ،
کوچیک و بزرگ ،
بهم دروغ میگن . ..
حس میکنم دارم جایی زندگی میکنم ،
که برای حفظ تعادل و آرامش روحیت ،
ناخواسته باید همه رو دروغ گو فرض کنی مگه اینکه خلافش ثابت بشه . ..
یا دروغ میگن که منفعتی رو پیش ببرن ،
یا دروغ میگن که حقیقتی رو پنهان کنن ،
یا دروغ میگن که دورت بزنن ،
و
در بهترین حالت جوابشون اینه که :
بخاطر خودت بهت دروغ گفتم ،
و بعدش یه دلیل مسخره برای اثبات حرفشون میارن . ..
واقعاً زندگی کردن توی همچین کشوری ،
بین همچین مردمی نباید عذاب آور باشه ؟
نباید هر روز و هر روز ،
آهسته آهسته ،
روحِ آدمُ بخوره ؟
نباید آدمُ از تو بپوسونه ؟
نباید ذره ذره آدمُ بخشکونه ؟
نباید هر ثانیه دلمردگی رو به آدم تزریق کنه ؟
عذاب دهنده تر از همه اینه که ،
همه خودشون اینو قبول دارن ،
و تا حرفش میشه هم ازش مینالن ،
اما خودشون جزو کسانی هستن که بهش دامن میزنن ،
خودشون هر روز سطلی از لجن تو این مرداب میریزن و بزرگترش میکنن ،
حتی به فکر کسی هم خطور نمیکنه که فقط یک روز ،
فقط برای یک روز سطل لجنش رو از مرداب دریغ کنه . ..
پیشنهاد میکنم به جای کلمۀ دروغ ،
یه بار هم عبارت بی صداقتی ،
بی عدالتی ،
بی وفایی ،
...
رو بذارین و دوباره بخونینش . . .
یه روز که خیلی خسته بودم ،
دولا شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ،
اما جهان خسته نبود و رفت ،
همه چیزم با خودش برد ،
بعد گذشته رسید بهم ،
و من شدم جزیی از گذشته ،
دورم پر شد از چیزایی که دیگه وجود نداشتند ،
چیزایی که بودن اما لمسشون نمیشد کرد ،
دوستای دختر و پسرم برگشته بودن ،
دختر پسرهایی که تا موقعی که اسمشون رو هم بود ،
و تا موقعی که همه اونا رو با هم می دونستن ،
پای هم می ایستادن ،
حتی اونایی که مرده بودن ،
همه چیز شاد بود و رنگی ،
اخلاقهای خوب ،
فکرهای تازه ،
روزهای قشنگ ،
همه دوباره بودن . ..
اما بعد از یه مدت دلم برای برگشتن به الان تنگ شد ،
دویدم ،با همۀ توان و سرعتم دویدم تا رسیدم به امروز دوباره ،
اما دیگه مثل گذشته نبود ،
پسرها دیگه شادابی و تلاش و نداشتند ،
فقط تلاش می کردند ،
دخترها دیگه زیبایی1 و نجابت رو نداشتند ،
فقط خوشکل شده بودند ،
و از همه بد تر هر دوتاشون تعهد رو یادشون رفته بود ،
همه با هم بودن و نبودن ،
توی یه سال چند تا ارتباطُ از سر رد می کردن ،
امروز همه بودن اما نه با هم ،
همه برای هم شدن عابر ...
1 - توی فرهنگ لغات من فرق هست بین زیبا و خوشکل ؛
زیبا به کسی میگم که فقط دوست داری تماشاش کنی و
از شکوه خلقتش لذت ببری و خالقش رو تحسین کنی ،
و خوشکل به کسی میگم که دیدنش فقط قوۀ جنسی آدم رو تحریک میکنه
و آدم تنها چیزی که میخواد اینه که ...
توی پُست قبلی هر کاری کردم آهنگها نمایش داده نمی شد ،
برای همین اینجا گذاشتمشون :
معجزۀ خاموش :
تصویر رویا :
یهو یاد این پُستم افتادم و یادم اومد که اون موقع نمی دونستم کجا باید آهگُ آپلود کنم
و چطوری بذارمش برای پخش ، اما یادم نمیاد بعداً که یادگرفتم اینکارو کرده باشم ،
خلاصه الان آهنگ بالایی همونه . ..
آهنگ پایینی هم یه دونه دیگه از ترانه هایِ آلبوم معجزۀ خاموشِ
که خودم خیلی خیلی دوسش دارم و به نظرم
یکی از اون کارهاس که داریوش بعد از مدتها در حد و اندازه های خودش داده بیرون ...