دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

هیچ چیز ...






البته یه چیزی هم هست ،

اونم اینه که :

خودم میدونم که هیچ چیزِ دوست داشتنی یی ندارم . ..


من خیلی چیزایِ دیگه هم در مورد خودم میدونم ...






پیامک






دو شب پیش همین موقع ( به ساعت انتشار پُست نگاه کنید ) پیامک میزنه که :


-  اشکان ؟ بیداری ؟

-- آره .

-  حوصله داری چند تا سوال ازت بپرسم ؟

-- در حد 5تا ، باشه ؟

-  اوکی ، چرا بعد از س.ک.س به آدم احساس تحقیر شدن دست میده ؟

   شماها هم اینطوری هستین ؟

-- چون دید و برداشتت از س.ک.س اشتباهه ، تا وقتی یه اتفاقِ جنسیِ صرف ببینیش حِسِت

   همینه ، باید روحت ارضاء بشه تا شادیِ س.ک.س رو درک کنی .

-  1 دختر فقط بار اولِ س.ک.س واسه پسر جذابیت داره ، درسته ؟

   اگه دفعۀ بعدی هم در کار باشه فقط صرفِ ارضاء شدنشه ، درسته ؟

   باید طرف مقابلتُ خیلی دوست داشته باشی تا روحتم ارضاء بشه !

   که از بودن باهاش لذت ببری !

-- برای من که اینطور نیست ، کسی رو که دوست داشته باشی هر بار جذاب تر میشه .

   خیلی دوست داشتن که میگی ، فقط فاصله اتُ با اون شادی زیادتر میکنی و س.ک.سُ بیشتر

   از حدش بزرگ میکنی .

   س.ک.س مثل بقیۀ اتفاقهای رابطه یه وسیله است که به مقصد برسونه ،

   جایزۀ به مقصد رسیدن نیست .

-  ممنون که به سوالام جواب دادی ، فقط یه چیز دیگه ، همۀ پسرها مثل تو فکر میکنن ؟

-- نه ، مشکل منم همینه که نمیتونم مثل بقیه فکر کنم ، حالا شب به خیر . . .






برای خودم






امروز که داشتم با خودم حرف میزدم ،

یه لحظه برام سوال پیش اومد و از خودم پرسیدم :

این بد یا عجیبه که با خودم حرف میزنم ؟

راستش هم صحبتی ندارم و معمولاً وقتی مدت طولانیی صدای خودمو نمیشنوم ،

دلم برای صدام تنگ میشه و شروع میکنم با خودم حرف زدن و

چیزای مختلفی رو شروع میکنم با صدای بلند تعریف کردن برای خودم ...






توانِ من ...






گاهی از توان خودم تعجب میکنم ،

از اینهمه توانی که برای جنگیدن با تنهایی دارم ،

از اینکه اینهمه امیدوارم ،

از اینکه تسلیمش نمیشم ،

تعجب میکنم . ..


اینو یه بار در جوابِ یه نظر گفتم و بهشم اعتقاد دارم که :

وقتی آدم خودش بخواد تنها باشه و به تنهایی هم پناه ببره ،

در عینِ حالی که بدونه هر وقت اراده کرد از تنهایی در بیاد ،

کس یا کسانی هستن که تنهاییشو از بین ببرن و باهاشون حرف بزنه ،

تنهایی نه تنها آزار دهنده نیست بلکه خوشایند هم هست . ..

اما اگه بدونه هر جا بره تنهایی همراهش هست ،

و هیچ جا تنهاییش از بین نمیره ،

و هیچ جا کسی نیست که همصحبتش بشه ،

و در بهترین حالت اگه همصحبتی هم پیدا کنه و باهاش حرف بزنه ، اون حرفش رو نمیفهمه ،

اونوقته که تنهایی چهرۀ زشت خودش رو بهش نشون میده ،

اونوقته که تنهایی میشه یه چیز خرد کننده ،

میشه عذاب همۀ لحظه هاش ،

میشه زجری که نمیدونی کِی تمام میشه ،

یا نمیدونی اصلاً تمامی داره یا نه . ..


نمیدونم توانم برای تسلیم این تنهایی نشدن از کجا میاد ،

گاهی فکر میکنم بهش عادت کردم ،

اما عذابش یادم میاره که اینطور نیست ،

برای روحم شده مثل یه درد ،

یه دردِ شدید که نه شدیدتر میشه ،

نه از شدتش کم میشه ،

همیشه هست ،

و همیشه هم بَده . ..


هر روز که از خواب بیدار میشم جنگ شروع میشه ،

جنگ برای عادت نکردن به تنهایی زندگی کردن ،

عادت نکردن به تنهایی بیرون رفتن ،

تنهایی فیلم دیدن ،

سینما و تاتر رفتن ،

تنهایی گردش و پارک رفتن ،

قدم زدن ،

شاد بودن و خندیدن ،

حتی تنهایی گریه کردن ،

و این جنگ تا موقعی که خوابم ببره ادامه داره . ..


من از توانم برای این نبرد هر روزه در تعجبم ...






وقتی به دنیا اومدم






وقتی به دنیا اومدم ،

مادرم 38 ساله بود و

پدرم 41 ساله ،

برای همینم الان که تو سنی هستم که

دوست دارم ارتباط اجتماعی داشته باشیم و

با مردم و فامیل بریم و بیایم ،

اونا رفت و آمدهاشونو سالها پیش کردن و

برای این کارها خسته ان و دوست دارن تو خونه باشن و

استراحت کنن . ..


بارها این اختلاف و فاصلۀ سنیمونو محاسبه کردم ،

و هر بار امیدوار بودم که دفعۀ قبل اشتباه کرده باشم و

اینبار اقلاً 1 سال فاصلمون کمتر شده باشه ...






هر روز ...






چیزی درونم رشد می کند ،

هر روز که از نیامدنت می گذرد بزرگتر می شود ،

گاهی فکر می کنم روزی خواهد آمد که همۀ مرا در بر می گیرد ،

گاهی فکر می کنم روزی از من نیز بزرگتر خواهد شد ،

اما آن سالهاست که در من است ،

بزرگ و بزرگتر می شود ،

و هنوز در من جای زیادی برای پُر شدن هست ،

چیزی درونم هست که هر روز می شکند و آب می شود به پای نیامدنت ،

چیزی که درونم هست ،

همۀ چیزیست که از نیامدنت دارم ...






مرداب






احساس میکنم دارم تو کشوری زندگی میکنم ،

که پیر و جوون ، مرد و زن و پسر و دخترش دروغ میگن ،

از بالا ترین آدمهاش تا پایینترینشون ،

سرِ ریز و درشت ،

کوچیک و بزرگ ،

بهم دروغ میگن . ..


حس میکنم دارم جایی زندگی میکنم ،

که برای حفظ تعادل و آرامش روحیت ،

ناخواسته باید همه رو دروغ گو فرض کنی مگه اینکه خلافش ثابت بشه . ..


یا دروغ میگن که منفعتی رو پیش ببرن ،

یا دروغ میگن که حقیقتی رو پنهان کنن ،

یا دروغ میگن که دورت بزنن ،

و

در بهترین حالت جوابشون اینه که :

بخاطر خودت بهت دروغ گفتم ،

و بعدش یه دلیل مسخره برای اثبات حرفشون میارن . ..


واقعاً زندگی کردن توی همچین کشوری ،

بین همچین مردمی نباید عذاب آور باشه ؟

نباید هر روز و هر روز ،

آهسته آهسته ،

روحِ آدمُ بخوره ؟

نباید آدمُ از تو بپوسونه ؟

نباید ذره ذره آدمُ بخشکونه ؟

نباید هر ثانیه دلمردگی رو به آدم تزریق کنه ؟


عذاب دهنده تر از همه اینه که ،

همه خودشون اینو قبول دارن ،

و تا حرفش میشه هم ازش مینالن ،

اما خودشون جزو کسانی هستن که بهش دامن میزنن ،

خودشون هر روز سطلی از لجن تو این مرداب میریزن و بزرگترش میکنن ،

حتی به فکر کسی هم خطور نمیکنه که فقط یک روز ،

فقط برای یک روز سطل لجنش رو از مرداب دریغ کنه . ..


پیشنهاد میکنم به جای کلمۀ دروغ ،

یه بار هم عبارت بی صداقتی ،

بی عدالتی ،

بی وفایی ،

...

رو بذارین و دوباره بخونینش .  .  .






عصر ما ، عصر جفا / عصر فقدان وفا






یه روز که خیلی خسته بودم ،

دولا شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ،

اما جهان خسته نبود و رفت ،

همه چیزم با خودش برد ،

بعد گذشته رسید بهم ،

و من شدم جزیی از گذشته ،

دورم پر شد از چیزایی که دیگه وجود نداشتند ،

چیزایی که بودن اما لمسشون نمیشد کرد ،

دوستای دختر و پسرم برگشته بودن ،

دختر پسرهایی که تا موقعی که اسمشون رو هم بود ،

و تا موقعی که همه اونا رو با هم می دونستن ،

پای هم می ایستادن ،

حتی اونایی که مرده بودن ،

همه چیز شاد بود و رنگی ،

اخلاقهای خوب ،

فکرهای تازه ،

روزهای قشنگ ،

همه دوباره بودن . ..

اما بعد از یه مدت دلم برای برگشتن به الان تنگ شد ،

دویدم ،با همۀ توان و سرعتم دویدم تا رسیدم به امروز دوباره ،

اما دیگه مثل گذشته نبود ،

پسرها دیگه شادابی و تلاش و نداشتند ،

فقط تلاش می کردند ،

دخترها دیگه زیبایی1 و نجابت رو نداشتند ،

فقط خوشکل شده بودند ،

و از همه بد تر هر دوتاشون تعهد رو یادشون رفته بود ،

همه با هم بودن و نبودن ،

توی یه سال چند تا ارتباطُ از سر رد می کردن ،

امروز همه بودن اما نه با هم ،

همه برای هم شدن عابر ...




1 - توی فرهنگ لغات من فرق هست بین زیبا و خوشکل ؛

زیبا به کسی میگم که فقط دوست داری تماشاش کنی و

از شکوه خلقتش لذت ببری و خالقش رو تحسین کنی ،

و خوشکل به کسی میگم که دیدنش فقط قوۀ جنسی آدم رو تحریک میکنه

و آدم تنها چیزی که میخواد اینه که ...






آهنگهای پُست معجزۀ خاموش






توی پُست قبلی هر کاری کردم آهنگها نمایش داده نمی شد ،

برای همین اینجا گذاشتمشون :


معجزۀ خاموش :


تصویر رویا :






معجزه خاموش






یهو یاد این پُستم افتادم و یادم اومد که اون موقع نمی دونستم کجا باید آهگُ آپلود کنم

و چطوری بذارمش برای پخش ، اما یادم نمیاد بعداً که یادگرفتم اینکارو کرده باشم ،

خلاصه الان آهنگ بالایی همونه . ..



آهنگ پایینی هم یه دونه دیگه از ترانه هایِ آلبوم معجزۀ خاموشِ

که خودم خیلی خیلی دوسش دارم و به نظرم

یکی از اون کارهاس که داریوش بعد از مدتها در حد و اندازه های خودش داده بیرون ...