همه از سرخی سیبی بود ،
که در دست تو جوانه بست ،
من مست از پیالۀ نگاهت ،
دست دراز کردم ،
بر پندار دلی که پیش آمده بود ،
دلم به سیبی تاخت رفت . ..
از آن روز ،
با سیبی در دست ،
از پیِ تو به جستحوی خانه ،
می روم بی دل ...
یکی از اصلی ترین و مهم تین دلایلی که باعث شد از پدرم نفرت داشته باشم این بود که تو همون دعواها که بعضی هاشو تعریف کردم ، بر میگشت و شروع میکرد دوستهامو تهدید کردن ، بر میداشت زنگ میزد به دوستی که 3-4 ماه بود ازش خبر نداشتم و می پرید بهش و هر چی دلش میخواست و از دهنش در می اومد بهش میگفت ، منم دوستهام همیشه آدمهای محترمی بودن و بزرگتر از خودم و حالا ببینین چطور من جلوشون خرد میشدم ، کم کم بهشون حالی کردم که حساب من و پدرم و از هم جدا کنین و اگه چیزی گفت جوابشو بدین ، اما اونا همچنان به خاطر من سکوت می کردن و این انقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم بعضی از اونا خودشون قید دوستیمونو زدن و بعضی ها رو هم خودم برای آرامششون رها کردم . ..
اما تازگیا فهمیدم که این ویژگی به پدرم مربوط نمیشد و در اصل به خودم مربوطه ، چون همین چند روز پیش باز یه دوستم توی نت بخاطر مشکلی که بین من و یه نفر دیگه بود تهدید شد ، البته الان که دارم اینو می نویسم همه چیز حل و تمام شده ، اما یهو از اینکه دیدم دوباره اینجا هم همه چیز داره شکلِ بیرونِ نت ادامه پیدا میکنه حالم گرفته شد .. .
هیچی دیگه همین ، فقط خواستم بگم همین چیزای ریز و درشت یه دونه یه دونه دست به دست هم دادن تا الان اینطوری تنها باشم ...
تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،
تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،
اومدی هر چی که بود دزدیدی ،
تو به من خندیدی . ..
منو باش ؛
با خودم خندیدم ،
گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..
منو باش ؛
انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،
من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،
به خیالم توی اون تاریکی
خورشیدُ می دیدم ،
تو فقط سارق قلبم بودی
من اینو خیلی دیر
بعدها فهمیدم . ..
تو رو باش ؛
اینهمه بد ،
منو باش ؛
اینهمه تنها و غریب ،
در به در ، در پیِ هیچ ،
تو رو باش ؛
همه تزویر و فریب . ..
تو رو باش ؛
نه به سرشاری باران نزدیک ،
نه به شفافی خورشید شبیه . ..
تو فقط سادگی ام را دیدی ،
تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،
تو فقط بغض به من بخشیدی . ..
چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،
در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،
در کویری پیِ رفع عطشی . ..
من نمی فهمیدم ،
که تو از زجر دلم خرسندی ،
من نمی فهمیدم ،
باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،
باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..
و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،
و از این حادثه جز هیچ نماند ،
ولی امروز پس از آن همه سال ،
آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..
منو باش ؛
در دلم می پرسم ،
هیچ یادت مانده ،
که به من خندیدی ؟
چه شده ؟
باز منو ،
تنهایِ تنها دیدی ؟
من یکی از بزرگترین مشکلاتم با آدمای دیگه همیشه بی دقتیشون به کلمات بوده ، منظورم اینه که تقریباً همه عادت دارن خیلی از کلمات رو راحت بکار ببرن ، در حالی که خودم از خیلی قبل از اینکه مُد بشه بگن که کلمات بار دارن به بار معنویشون قائل بودم ، هرگز کلمه ای رو نسنجیده بکار نمی برم ، شاید کلمۀ بدی رو بگم ، اما میدونم که دارم چی میگم و همیشه هم دقیقاً کلمه ای رو بکار می برم که دقیقاً منظورم همونه ، اما الان سالهاست که متوجه شدم فقط خودم اینطورم و وقتی کسی چیزی رو میگه تا چند بار ازش نشنوم و دقیقاً ازش منظورش رو نپرسم و مطمئن نشم که از کاربرد اون کلمه همون منظوری که گفته رو داشته ، اصلاً به گفته اش اهمیت نمیدم . برای همین الان خیلی فشار بهم میاد که محکومم کنن به اینکه تا به فلانی گفتیم چیز ، حول شد و فلان برداشت رو کرد . ..
اما چیز دیگه ای که تو این چند روزه بخاطر یه سلسله از اتفاقات متوجه شدم اینه که دارم توی یه فضای مسمومِ پُر از توهم و سو نیت و سو برداشت و کج فهمی وبلاگ می نویسم و وقت میگذرونم ، همین باعث شده که کم کم از اینجا بدم بیاد . ..
اگه همینطور ادامه پیدا کنه احتمالاً دیگه می بندم اینجا رو ، اما چیزی که باعث میشه اینکارو راحت انجام بدم خواننده های کم اینجاست و اینکه با بستن اینجا نه کسی برای ناراحت شدن هست ، نهچیزی که کم شدنش پیدا باشه کم میشه . ..
اینا رو برای همون یکی دو نفر خواننده ای گفتم که پیگیر بهم سر میزنن و همیشه بهم لطف داشتن ...
دیدی از سینما که میزنین بیرون چه حالی داره ؟
موقع تماشای فیلم یه دل سیر با دست و انگشتهای هم عشق بازی* کردین ،
هرکدوم تودلش خداخدا میکنه تاقبل ازاینکه اون یکی حرف خداحافظی روبزنه یه کافی شاپ ببینه ،
سر حوصله و کشدار قدم میزنین ،
توی کافی شاپ هم تا جای ممکن سعی میکنین شیرینیِ لحظات رو حفظ کنین ،
دقت کردین که تو همون لحظات یه چیزی تو سینۀ آدم میخواد طرفشو فریاد بزنه ؟
دیدین چطور شور علاقه تو تن آدم پخش میشه ؟
دیدی چطور میخوایش ؟
دیدی تا جدا میشین یکیتون زنگ میزنه و اون یکی پیامک ؟
دیدی چطور از دوریش غمگین میشی اما لبخند میزنی ؟
دیدی شب نمیدونی بخوابی یا بیدار بمونی ؟
نمیدونی بخوابی و زودتر خوابشُ ببینی ؟
یا
بیدار بمونی و خاطرۀ لحظه لحظه اش رو چندباره و چندباره مرور کنی ؟
من خـــــیـــــلـــــی و قـــــتـــــه ندیدم ،
دلم برای همش تنگ شده ،
اما نیست که ...
*عشق بازی به پاک ترین ، زیباترین و خالصانه ترین شکل قابل تصورش منظورمه .
میگه : تو دیگه خیلی از تنهایی مینالی .
میگم : خوب آخه دهنمو سرویس کرده .
اون میگه : اما من عاشق تنهاییم ، تو قدر موهبتی که داری رو نمیدونی .
من میگم : برای اینه که هر وقت بخوای میتونی ازش خلاص شی ،
برای اینکه اختیار اینکه کِی تنها باشی و کِی از تنهایی در بیای دست خودته ،
اگه شرایط طوری بشه که چه بخوای و چه نخوای تنها باشی اونوقت میفهمی چی میگم ،
بخصوص که مدت طولانیی هم اینطور باشه و بد تر از اون ندونی که تا کِی هم ادامه داره .
جواب میده : اوووه ، تو هم بابا خیلی سخت میگیری .
چهار سال دیگه اصلاً یادت میره که این روزا رو تجربه کردی .
جواب میدم : چهار سال دیگه سن تفریحاتی که الان برام مهم هستن گذشته .
موبایلش زنگ میزنه ، میگه : اَه ، اینا هم ول کُن نیستن ،
بعد گوشی رو جواب میده ،
نیشش باز میشه و گفتگومون نصفه رها میشه ...
اولین 18 تیر یادتونه ؟
اینو اون موقع گفتم ، برای همون روزِ بخصوص ،
اما متاسفانه انگار مدتهاس که شده تفسیر همۀ لحظات ...
خیلی سال پیش فقط بلد بودم نماز بخونم ،
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم و دلم هوای نماز خوندن کرد ،
بلند شدم و نیت کردم دو رکعت عشق و یه نماز باحال خوندم ،
با صدای بلند هق هق می کردم و در همون حال خوندن حس میکردم توی ستاره ها دارم میرم بالا ،
صبح هیچکس صدامو نشنیده بود ،
بعد سالها نماز خوندم ،
مهم نبود توی پارکم یا مهمونی ، قبل از تمام شدن اذان قامت بسته بودم ،
همیشه هم توی رکعت آخر از تمام شدنش دلم میگرفت ،
خیلی وقتها وسط نماز روبرومو که نگاه می کردم کعبه رو می دیدم ،
شفاف شدنمو توی اون سالها حس می کردم و همه کاری می کردم که غرور نگیرتم ،
همیشه دلم دنبال حال اون شب میگشت ،
اون موقع ها خدا که بیدار بود هیچ ، مهربون و دوست داشتنی و لطیف و نزدیک هم بود ،
بعد زد و ورداشت یه شبه بَم رو شخم زد ،
دیگه همو ندیدیم ...
اگه رافونه رو جدا کنم* ، باید بگم اینایی که نظر میذارن جداً نوبرن ...
فکر کنم باید یه تجدید نظری توی پستهای عاشقانه و پستهای تنهایی بکنم ، متوهم زیاد شده . ..
*جداش هم نکنم ، خودش انقدر ویژه است که با هیچکس نمیشه تو یه گروه قرارش داد .
کاش میشد ازش کپی گرفت ...
- راستی آهنگ توی نظرات رو عوض کردم ، خودم عاشق این آهنگ کریستی برگ هستم ...