دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

بی دل







                          همه از سرخی سیبی بود ،

                          که در دست تو جوانه بست ،

                          من مست از پیالۀ نگاهت ،

                          دست دراز کردم ،

                          بر پندار دلی که پیش آمده بود ،

                          دلم به سیبی تاخت رفت . ..


                          از آن روز ،

                          با سیبی در دست ،

                          از پیِ تو به جستحوی خانه ،

                          می روم بی دل ...






تقدیر یا ویژگی ؟






یکی از اصلی ترین و مهم تین دلایلی که باعث شد از پدرم نفرت داشته باشم این بود که تو همون دعواها که بعضی هاشو تعریف کردم ، بر میگشت و شروع میکرد دوستهامو تهدید کردن ، بر میداشت زنگ میزد به دوستی که 3-4 ماه بود ازش خبر نداشتم و می پرید بهش و هر چی دلش میخواست و از دهنش در می اومد بهش میگفت ، منم دوستهام همیشه آدمهای محترمی بودن و بزرگتر از خودم و حالا ببینین چطور من جلوشون خرد میشدم ، کم کم بهشون حالی کردم که حساب من و پدرم و از هم جدا کنین و اگه چیزی گفت جوابشو بدین ، اما اونا همچنان به خاطر من سکوت می کردن و این انقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم بعضی از اونا خودشون قید دوستیمونو زدن و بعضی ها رو هم خودم برای آرامششون رها کردم . ..


اما تازگیا فهمیدم که این ویژگی به پدرم مربوط نمیشد و در اصل به خودم مربوطه ، چون همین چند روز پیش باز یه دوستم توی نت بخاطر مشکلی که بین من و یه نفر دیگه بود تهدید شد ، البته الان که دارم اینو می نویسم همه چیز حل و تمام شده ، اما یهو از اینکه دیدم دوباره اینجا هم همه چیز داره شکلِ بیرونِ نت ادامه پیدا میکنه حالم گرفته شد .. .


هیچی دیگه همین ، فقط خواستم بگم همین چیزای ریز و درشت یه دونه یه دونه دست به دست هم دادن تا الان اینطوری تنها باشم ...






تنهایِ تنها






تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،

تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،

اومدی هر چی که بود دزدیدی ،

تو به من خندیدی . ..


منو باش ؛

با خودم خندیدم ،

گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..

منو باش ؛

انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،

من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،

به خیالم توی اون تاریکی

                                  خورشیدُ می دیدم ،

تو فقط سارق قلبم بودی

                                  من اینو خیلی دیر

                                                           بعدها فهمیدم . ..


تو رو باش ؛

اینهمه بد ،

منو باش ؛

اینهمه تنها و غریب ،

در به در ، در پیِ هیچ ،

تو رو باش ؛

همه تزویر و فریب . ..


تو رو باش ؛

نه به سرشاری باران نزدیک ،

نه به شفافی خورشید شبیه . ..


تو فقط سادگی ام را دیدی ،

تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،

تو فقط بغض به من بخشیدی . ..


چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،

در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،

در کویری پیِ رفع عطشی . ..


من نمی فهمیدم ،

که تو از زجر دلم خرسندی ،

من نمی فهمیدم ،

باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،

باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..


و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،

و از این حادثه جز هیچ نماند ،

ولی امروز پس از آن همه سال ،

آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..


منو باش ؛

در دلم می پرسم ،

هیچ یادت مانده ،

که به من خندیدی ؟

چه شده ؟

باز منو ،

            تنهایِ تنها دیدی ؟






امروز شنبه است






امروز شنبه است ،

خدا خودش همه چیز رو به خیر بگذرونه ...




دیدمش .. .






کلمات






من یکی از بزرگترین مشکلاتم با آدمای دیگه همیشه بی دقتیشون به کلمات بوده ، منظورم اینه که تقریباً همه عادت دارن خیلی از کلمات رو راحت بکار ببرن ، در حالی که خودم از خیلی قبل از اینکه مُد بشه بگن که کلمات بار دارن به بار معنویشون قائل بودم ، هرگز کلمه ای رو نسنجیده بکار نمی برم ، شاید کلمۀ بدی رو بگم ، اما میدونم که دارم چی میگم و همیشه هم دقیقاً کلمه ای رو بکار می برم که دقیقاً منظورم همونه ، اما الان سالهاست که متوجه شدم فقط خودم اینطورم و وقتی کسی چیزی رو میگه تا چند بار ازش نشنوم و دقیقاً ازش منظورش رو نپرسم و مطمئن نشم که از کاربرد اون کلمه همون منظوری که گفته رو داشته ، اصلاً به گفته اش اهمیت نمیدم . برای همین الان خیلی فشار بهم میاد که محکومم کنن به اینکه تا به فلانی گفتیم چیز ، حول شد و فلان برداشت رو کرد . ..


اما چیز دیگه ای که تو این چند روزه بخاطر یه سلسله از اتفاقات متوجه شدم اینه که دارم توی یه فضای مسمومِ پُر از توهم و سو نیت و سو برداشت و کج فهمی وبلاگ می نویسم و وقت میگذرونم ، همین باعث شده که کم کم از اینجا بدم بیاد . ..


اگه همینطور ادامه پیدا کنه احتمالاً دیگه می بندم اینجا رو ، اما چیزی که باعث میشه اینکارو راحت انجام بدم خواننده های کم اینجاست و اینکه با بستن اینجا نه کسی برای ناراحت شدن هست ، نهچیزی که کم شدنش پیدا باشه کم میشه . ..


اینا رو برای همون یکی دو نفر خواننده ای گفتم که پیگیر بهم سر میزنن و همیشه بهم لطف داشتن ...






دیدی چطور میخوایش ؟






دیدی از سینما که میزنین بیرون چه حالی داره ؟

موقع تماشای فیلم یه دل سیر با دست و انگشتهای هم عشق بازی* کردین ،

هرکدوم تودلش خداخدا میکنه تاقبل ازاینکه اون یکی حرف خداحافظی روبزنه یه کافی شاپ ببینه ،

سر حوصله و کشدار قدم میزنین ،

توی کافی شاپ هم تا جای ممکن سعی میکنین شیرینیِ لحظات رو حفظ کنین ،

دقت کردین که تو همون لحظات یه چیزی تو سینۀ آدم میخواد طرفشو فریاد بزنه ؟

دیدین چطور شور علاقه تو تن آدم پخش میشه ؟

دیدی چطور میخوایش ؟

دیدی تا جدا میشین یکیتون زنگ میزنه و اون یکی پیامک ؟

دیدی چطور از دوریش غمگین میشی اما لبخند میزنی ؟

دیدی شب نمیدونی بخوابی یا بیدار بمونی ؟

نمیدونی بخوابی و زودتر خوابشُ ببینی ؟

یا

بیدار بمونی و خاطرۀ لحظه لحظه اش رو چندباره و چندباره مرور کنی ؟




من خـــــیـــــلـــــی  و قـــــتـــــه ندیدم ،

دلم برای همش تنگ شده ،

اما نیست که ...




*عشق بازی به پاک ترین ، زیباترین و خالصانه ترین شکل قابل تصورش منظورمه .






اما من عاشق تنهاییم






میگه  : تو دیگه خیلی از تنهایی مینالی .


میگم : خوب آخه دهنمو سرویس کرده .


اون میگه : اما من عاشق تنهاییم ، تو قدر موهبتی که داری رو نمیدونی .


من میگم : برای اینه که هر وقت بخوای میتونی ازش خلاص شی ،

برای اینکه اختیار اینکه کِی تنها باشی و کِی از تنهایی در بیای دست خودته ،

اگه شرایط طوری بشه که چه بخوای و چه نخوای تنها باشی اونوقت میفهمی چی میگم ،

بخصوص که مدت طولانیی هم اینطور باشه و بد تر از اون ندونی که تا کِی هم ادامه داره .


جواب میده : اوووه ، تو هم بابا خیلی سخت میگیری .

چهار سال دیگه اصلاً یادت میره که این روزا رو تجربه کردی .


جواب میدم : چهار سال دیگه سن تفریحاتی که الان برام مهم هستن گذشته .


موبایلش زنگ میزنه ، میگه : اَه ، اینا هم ول کُن نیستن ،

بعد گوشی رو جواب میده ،

نیشش باز میشه و گفتگومون نصفه رها میشه ...






شب به شب






اولین 18 تیر یادتونه ؟

اینو اون موقع گفتم ، برای همون روزِ بخصوص ،

اما متاسفانه انگار مدتهاس که شده تفسیر همۀ لحظات ...



لینک دانلود






خیلی سال پیش ...







خیلی سال پیش فقط بلد بودم نماز بخونم ،

یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم و دلم هوای نماز خوندن کرد ،

بلند شدم و نیت کردم دو رکعت عشق و یه نماز باحال خوندم ،

با صدای بلند هق هق می کردم و در همون حال خوندن حس میکردم توی ستاره ها دارم میرم بالا ،

صبح هیچکس صدامو نشنیده بود ،

بعد سالها نماز خوندم ،

مهم نبود توی پارکم یا مهمونی ، قبل از تمام شدن اذان قامت بسته بودم ،

همیشه هم توی رکعت آخر از تمام شدنش دلم میگرفت ،

خیلی وقتها وسط نماز روبرومو که نگاه می کردم کعبه رو می دیدم ،

شفاف شدنمو توی اون سالها حس می کردم و همه کاری می کردم که غرور نگیرتم ،

همیشه دلم دنبال حال اون شب میگشت ،

اون موقع ها خدا که بیدار بود هیچ ، مهربون و دوست داشتنی و لطیف و نزدیک هم بود ،

بعد زد و ورداشت یه شبه بَم رو شخم زد ،

دیگه همو ندیدیم ...






اگه ...






اگه رافونه رو جدا کنم* ، باید بگم اینایی که نظر میذارن جداً نوبرن ...

فکر کنم باید یه تجدید نظری توی پستهای عاشقانه و پستهای تنهایی بکنم ، متوهم زیاد شده . ..




*جداش هم نکنم ، خودش انقدر ویژه است که با هیچکس نمیشه تو یه گروه قرارش داد .

کاش میشد ازش کپی گرفت ...

- راستی آهنگ توی نظرات رو عوض کردم ، خودم عاشق این آهنگ کریستی برگ هستم ...