تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،
تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،
اومدی هر چی که بود دزدیدی ،
تو به من خندیدی . ..
منو باش ؛
با خودم خندیدم ،
گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..
منو باش ؛
انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،
من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،
به خیالم توی اون تاریکی
خورشیدُ می دیدم ،
تو فقط سارق قلبم بودی
من اینو خیلی دیر
بعدها فهمیدم . ..
تو رو باش ؛
اینهمه بد ،
منو باش ؛
اینهمه تنها و غریب ،
در به در ، در پیِ هیچ ،
تو رو باش ؛
همه تزویر و فریب . ..
تو رو باش ؛
نه به سرشاری باران نزدیک ،
نه به شفافی خورشید شبیه . ..
تو فقط سادگی ام را دیدی ،
تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،
تو فقط بغض به من بخشیدی . ..
چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،
در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،
در کویری پیِ رفع عطشی . ..
من نمی فهمیدم ،
که تو از زجر دلم خرسندی ،
من نمی فهمیدم ،
باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،
باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..
و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،
و از این حادثه جز هیچ نماند ،
ولی امروز پس از آن همه سال ،
آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..
منو باش ؛
در دلم می پرسم ،
هیچ یادت مانده ،
که به من خندیدی ؟
چه شده ؟
باز منو ،
تنهایِ تنها دیدی ؟