دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

توانِ من ...






گاهی از توان خودم تعجب میکنم ،

از اینهمه توانی که برای جنگیدن با تنهایی دارم ،

از اینکه اینهمه امیدوارم ،

از اینکه تسلیمش نمیشم ،

تعجب میکنم . ..


اینو یه بار در جوابِ یه نظر گفتم و بهشم اعتقاد دارم که :

وقتی آدم خودش بخواد تنها باشه و به تنهایی هم پناه ببره ،

در عینِ حالی که بدونه هر وقت اراده کرد از تنهایی در بیاد ،

کس یا کسانی هستن که تنهاییشو از بین ببرن و باهاشون حرف بزنه ،

تنهایی نه تنها آزار دهنده نیست بلکه خوشایند هم هست . ..

اما اگه بدونه هر جا بره تنهایی همراهش هست ،

و هیچ جا تنهاییش از بین نمیره ،

و هیچ جا کسی نیست که همصحبتش بشه ،

و در بهترین حالت اگه همصحبتی هم پیدا کنه و باهاش حرف بزنه ، اون حرفش رو نمیفهمه ،

اونوقته که تنهایی چهرۀ زشت خودش رو بهش نشون میده ،

اونوقته که تنهایی میشه یه چیز خرد کننده ،

میشه عذاب همۀ لحظه هاش ،

میشه زجری که نمیدونی کِی تمام میشه ،

یا نمیدونی اصلاً تمامی داره یا نه . ..


نمیدونم توانم برای تسلیم این تنهایی نشدن از کجا میاد ،

گاهی فکر میکنم بهش عادت کردم ،

اما عذابش یادم میاره که اینطور نیست ،

برای روحم شده مثل یه درد ،

یه دردِ شدید که نه شدیدتر میشه ،

نه از شدتش کم میشه ،

همیشه هست ،

و همیشه هم بَده . ..


هر روز که از خواب بیدار میشم جنگ شروع میشه ،

جنگ برای عادت نکردن به تنهایی زندگی کردن ،

عادت نکردن به تنهایی بیرون رفتن ،

تنهایی فیلم دیدن ،

سینما و تاتر رفتن ،

تنهایی گردش و پارک رفتن ،

قدم زدن ،

شاد بودن و خندیدن ،

حتی تنهایی گریه کردن ،

و این جنگ تا موقعی که خوابم ببره ادامه داره . ..


من از توانم برای این نبرد هر روزه در تعجبم ...






عصر ما ، عصر جفا / عصر فقدان وفا






یه روز که خیلی خسته بودم ،

دولا شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ،

اما جهان خسته نبود و رفت ،

همه چیزم با خودش برد ،

بعد گذشته رسید بهم ،

و من شدم جزیی از گذشته ،

دورم پر شد از چیزایی که دیگه وجود نداشتند ،

چیزایی که بودن اما لمسشون نمیشد کرد ،

دوستای دختر و پسرم برگشته بودن ،

دختر پسرهایی که تا موقعی که اسمشون رو هم بود ،

و تا موقعی که همه اونا رو با هم می دونستن ،

پای هم می ایستادن ،

حتی اونایی که مرده بودن ،

همه چیز شاد بود و رنگی ،

اخلاقهای خوب ،

فکرهای تازه ،

روزهای قشنگ ،

همه دوباره بودن . ..

اما بعد از یه مدت دلم برای برگشتن به الان تنگ شد ،

دویدم ،با همۀ توان و سرعتم دویدم تا رسیدم به امروز دوباره ،

اما دیگه مثل گذشته نبود ،

پسرها دیگه شادابی و تلاش و نداشتند ،

فقط تلاش می کردند ،

دخترها دیگه زیبایی1 و نجابت رو نداشتند ،

فقط خوشکل شده بودند ،

و از همه بد تر هر دوتاشون تعهد رو یادشون رفته بود ،

همه با هم بودن و نبودن ،

توی یه سال چند تا ارتباطُ از سر رد می کردن ،

امروز همه بودن اما نه با هم ،

همه برای هم شدن عابر ...




1 - توی فرهنگ لغات من فرق هست بین زیبا و خوشکل ؛

زیبا به کسی میگم که فقط دوست داری تماشاش کنی و

از شکوه خلقتش لذت ببری و خالقش رو تحسین کنی ،

و خوشکل به کسی میگم که دیدنش فقط قوۀ جنسی آدم رو تحریک میکنه

و آدم تنها چیزی که میخواد اینه که ...






دیدی چطور میخوایش ؟






دیدی از سینما که میزنین بیرون چه حالی داره ؟

موقع تماشای فیلم یه دل سیر با دست و انگشتهای هم عشق بازی* کردین ،

هرکدوم تودلش خداخدا میکنه تاقبل ازاینکه اون یکی حرف خداحافظی روبزنه یه کافی شاپ ببینه ،

سر حوصله و کشدار قدم میزنین ،

توی کافی شاپ هم تا جای ممکن سعی میکنین شیرینیِ لحظات رو حفظ کنین ،

دقت کردین که تو همون لحظات یه چیزی تو سینۀ آدم میخواد طرفشو فریاد بزنه ؟

دیدین چطور شور علاقه تو تن آدم پخش میشه ؟

دیدی چطور میخوایش ؟

دیدی تا جدا میشین یکیتون زنگ میزنه و اون یکی پیامک ؟

دیدی چطور از دوریش غمگین میشی اما لبخند میزنی ؟

دیدی شب نمیدونی بخوابی یا بیدار بمونی ؟

نمیدونی بخوابی و زودتر خوابشُ ببینی ؟

یا

بیدار بمونی و خاطرۀ لحظه لحظه اش رو چندباره و چندباره مرور کنی ؟




من خـــــیـــــلـــــی  و قـــــتـــــه ندیدم ،

دلم برای همش تنگ شده ،

اما نیست که ...




*عشق بازی به پاک ترین ، زیباترین و خالصانه ترین شکل قابل تصورش منظورمه .






خاص






این جمله رو قبلاً کم و بیش میشنیدم :

تو آدم خاصی هستی ...

برای اینکه دروغ نگفته باشم باید بگم بدمم نمیومد . ..


اخیراً این جمله رو از آدمهای مختلف ، زیاد شنیدم ،

زیاد یعنی بیشتر از هر جملۀ دیگه ای شنیدمش ،

اما مسئله اینه که هر چی جلوتر میرم بیشتر ازش بدم میاد ،

چون این خاص بودن که معمولاً همراه متفاوت بودن بهم ارائه میشه ،

یعنی ؛ تو قراره تنها باشی و تنها بمونی . ..

یعنی ؛ تلاش بیخود نکن و بیهوده هر دری رو نزن . ..

یعنی ، تو همینی که هستی و این چیزی که هستی یعنی تنهایی ...






لبخندی در . ..






در دوردست لبخندی سرک میکشد ،

دست تکان میدهد ،

به من امید میدهد ،

و من همۀ روز و همۀ شب را برای رسیدن به آن میدوم ،

ولی در نهایت باز از او دورم ،

و برای لبخندی در دوردست گریه میکنم ،

و

او همچنان لبخندیست در دوردست ...






آن مرد






آن  مرد  آمد  .

آن  مرد  در باران  آمد  .

آن  مرد  با  اسب  آمد  .


آن مرد با اسب آمد ،

و عشق مرا برد ،

من باریدم . ..

و در ده دیگری گفتند :


آن  مرد  با  عروسش آمد   .  .  .






از اینجا






از اینجا که منم ،

بن بستی در پیش ،

چنان که گویی گنبد گیتی به فرش رسیده ،

و هر آنچه از خلقت در شمار آید در پسم ،

در سالیانی که سپری شد ،

کِی در حساب می آمد که روزی به اینجا به آخر رسم ؟






بـــخـــتـــک







اون روزی که تصمیم گرفتم دیگه با کسی نباشم خودِ خستگی بودم ، انقدر آزار دیده بودم که دیگه جونی نمونده بود برام ، پُر از احساس بودم و در عین حال کاملاً خالی از انرژی ، البته بگم که اصلاً آدم زود رنج یا نازک نارنجی یی نیستم ، بعد از نزدیک 10 سال به هر دری زدن به این نتیجه رسیده بودم که دیگه به بن بست رسیدم ، بریده بودم . ..


الان بعد از بیشتر از 2 سال اون خستگی رفته ، تقریباً پُر از انرژی هستم ، اما هر چی خودمو می کاوم ذره ای ، حتی ذره ای احساس توی خودم پیدا نمی کنم که اگه - این نفرین لعنتی که زندگیمو احاطه کرده کنار رفت و - کسی اومد توی زندگیم ، برای اون هزینه اش کنم ، عاشقانه به پای اون بریزمش .. .


شاید اینم یه جلوۀ دیگه از همین نفرینه ...






خوش بگذره ...






خوش ، خوشی ، خوش گذشتن ؛


چرا این عبارتها برامون گفتنشون جرم شده ؟ چرا خوش بودن و خوش گذشتن رو بَد میدونیم ؟ شاد بودن رو کار بدی میدونیم و فکر می کنیم اگه دائم ناراحت و پکر باشیم درسته ، آخه چرا ؟ دقت کردین که دیگه سالهاس به کسی نمیگیم خوش بگذره ؟دقت کردین که در جواب احوال پرسی ها از گفتن عبارتِ "خوش میگذره" طفره میریم ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ این از کجا شروع شد که خوش گذشتن رو حرام کردیم به خودمون ؟ چرا وقتی در گفتن مشخصات کسی گفته میشه طرف خوش گذرونه ، اون آدم رو آدم بی قید و بندی به حساب میاریم ؟ چرا خوش گذرونی رو با بی مبالاتی یکی می گیریم ؟


دلم گرفته از این روزگار ، از این تنهایی که دارم دیوانم میکنه ، جالبه که همه هم می بیننش و کسی دست کمک به سمتم دراز نمیکنه ، دراز نمیکنه تا دستی رو که برای کمک گرفتن بلند کردم بگیره ، منم دلم میخواد بهم خوش بگذره ...






گاهی ، گاهی یعنی همیشه







گاهی فکر می کنم ؛

هنوزم میتونم تو یک میلیون نفر حِسِت کنم ؟


طعم لبهات خـــــیـــــلـــــی وقــتــه یادم رفته ،

طرحِ گونه هات یادم رفته ،

شکل بینیت هم همینطور . ..


حالت چشمات فراموشم شده ،

حتی مدل موهات هم . ..


فقط برق چشمات یادم مونده

که اونم کم کم داره محو میشه ...


گاهی فکر می کنم ؛

هنوزم میتونم بشناسمت ؟