دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

چشمهایی بجای عقل






الان حدوداً دو سه سالی میشه که سعی میکنم توی ارتباطم با افراد غریبه - مثل راننده تاکسی یا منشیِ جایی که برای کاری زنگ میزنم و گوشی رو برمیداره - لحن راحت و خودمونیی داشته باشم و حتی حرفام رو با شوخی و خنده بزنم که معمولاً هم باعث میشه فضا صمیمی بشه ، البته گاهی هم نتایج عکس میده ، بگذریم ، اینا مقدمه ای بود برای خاطرۀ اتفاقی که میخوام بگم:


حدود شش هفت ماه پیش برای آبونمان مجله ای زنگ زدم به دفتر اشتراکشون ، دختر جوون خوش صدایی گوشی رو برداشت ( البته خوش صدا منظورم از اون صدا سکسی ها که فقط آدمو تحریک میکنن نیست ) ، با صمیمیت فرمشُ تلفنی پُر کردم و کار تمام شد ، چند هفته ای مجله به موقع میومد تا افتاد به تاخیر ، برای همین زنگ زدم مجله و با شوخی گله کردم و دوباره مجله اومد ، خلاصه سه چهار هفته ای کارم شده بود تماس با این خانم تا مجله بیاد . ..


کم کم ازش خوشم اومده بود ، اما هرگز گفتگوها از حیطۀ کار بیرون نمی رفت ، ولی چیزی که منو شیفته اش کرده بود این بود که توی این سکوت و تنهاییِ بی انتهایی که اطرافمو گرفته بود صدای خنده اش بعد از شوخی هام بود که از شدت شادی به جنون مینداختم ، چند هفته ای که گذشت کم کم بهانه ای پیدا میکردم تا زنگ بزنم بهش و تمام تلاشمو بکنم تا توی اون چهار پنج دقیقۀ گفتگو بیشتر صدای خنده اش رو بشنوم . ..


اوایل چند بار به سرم زد که بهش پیشنهاد بدم ، الته این فکر تا حد پرسیدن سن و سال همدیگه هم جلو رفت اما از اونجا که آدمی نیستم که تا طرفم قدمی بر نداره اعتماد به نفس قدم برداشتن رو ندارم ، چیز بیشتری نگفتم ، بعدشم به خودم گفتم نهایتش اینه که با هم دوست میشیم و اون خیلی دوام بیاره دو ماهِ و بعدش با اولین نفری که بیاد سر راهش میره ، درنتیجه خودمو راضی کردم به همین شنیدن صدا و قهقهه ایکه سعی میکرد جلوی همکاراش قورتش بده و با همینا عالمی داشتم . ..


مدتی با همین اوضاع گذشت اما کم کم دلم بیشتر از یه صدا میخواست ، دلم کسی رو میخواست که بشه باهاش قدم زد ، دستشُ گرفت و خلاصه خودتون میشناسینم دیگه ، از طرف دیگه اونم هیچ نشونه ای توی حرفاش بهم نمیداد که بفهمم چیزی بیشتر از یه گفتگو میخواد یا نه ، برای همین تماسهامو قطع کردم و دیگه اگه مجلۀ هفتگی اگه با چهار پنج روز تاخیر هم میومد چیزی نمیگفتم و بهش زنگ نمیزدم . ..


گذشت و گذشت تا هفتۀ پیش که یهو دلم بد جوری هوای صداشُ کرد ، زنگ زدم و خودش برداشت ، یه طوری حامو پرسید که همون لحظه بابت چند ماهی که زنگ نزده بودم پشیمون شدم ، توی حال و احوال پرسی بودیم که بی مقدمه تیکه انداخت که شما هم معلوم نیست میخوای چکار کنی ها ، البته اینم بگم بعد از اینکه همون موقع ها با رفتارش خیالمو راحت کرده بود که امیدی بهش نداشته باشم و بعد از آخرین تماسم برای اینکه خودمو بیشتر آزار ندم تصمیم گرفتم که همه چیزو دربارش فراموش کنم ، برای همینم الان که حرف میزدیم فامیلشم یادم نبود و پشت سر هم سر این موضوع داشت بهم تیکه مینداخت . ..


خلاصه حالیه هم کردیم که میخوایم همو ببینیم ، اما برگشت گفت پاشو بیا دفتر مجله و توضیح داد که نهایتاً دو دقیقه وقت داریم همو ببینیم ، وقتی بهش گفتم که این کمه و میتونیم برای دیدار اول حداقل میتونیم توی مسیر برگشت به خونه همراه هم باشیم ، غیر مستقیم رد کرد ، خلاصه قراری نذاشتیم و خداحافظی کردیم . ..


تا فرداش که دوباره زنگ زدم بهش فکر و خیال ولم نمی کرد ، بهش گفتم ایکه میخوای دو دقیقه ببینیم همو علتی داره که اگه الان پای تلفن برات بگم دیگه تو رو برام بی ارزش میکنه اما اگه اگه بذاری وقتی همو ببینیم برات بگم وضع فق میکنه ، اصرار کرد که بگم و منم گفتم که علت اصرار برای دو دقیقه اینه که حاضر نیستی به ظاهر طرفت اعتماد کنی و برای بار اول باهاش قرار بذاری و میخوای اول ببینیش و اگه پسندیدیش تازه باهاش قرار اولتو بذاری و اضافه کردم که این کار هم برخورنده است ، هم اینکه شرط دوستی اعتماده و وقتی تا اینجا اومدیم بهتره که با اعتماد قدمهای بعدی رو برداریم که اگه ادامه پیدا کرد با اعتماد شروع کرده باشیم ، تازه میتونی بیای سر قراری بیرون از محل کارت و نهایتاً اگه از دور طرفتُ دیدی و به هر دلیل نپسندیدیش بری یا فوقش نیم ساعت وقت بذاری و بعد خیلی مودبانه نظرتُ بگی و بری .. .


اینهمه گفتم که بگم چرا دخترای ما عقلشون به چشمشونه ؟ یعنی اینهمه تلاقی که هر روز اتفاق میفته و زندگیهایی که هر روز داره خراب میشه و همشون هم فقط و فقط به خاطر اینه که روز اول از روی ظاهر همو انتخاب کردن ، کافی نیستن که درس بشن تا ماها این رفتارُ ادامه ندیم ؟ من با همۀ اعتماد به نفسی که ندارم میدونم ظاهر خوبی دارم ، عالی نیستم ، اما از متوسط بالاترم ، اما از اینکه کسی منو از روی اندامم بپسنده یا از تیپم خوشش بیاد و انتخابم کنه ، یا حتی من کسی رو از روی این چیزها انتخاب کنم متنفرم و به نظرم این توهین به شخصیت هر دو طرف این انتخابه . ..


خود من بارها و بارها دخترهایی رو دیدم که دوست پسرهایِ زیادی رو عوض کردن و بارها هم به این نتیجه رسیدن که اون چیزی که احساس یه دوست رو بهشون میده ، ایجاد صمیمیت میکنه ، آرامش میده و تنهایی رو از بین میبره ، اصلاً ربطی به تیپ و ظاهر نداره ، اما همچنان طرفشونو ازروی همین چیزای سطحی انتخاب میکنن و جالبه که باز همون نتیجۀ چندباره رو میگیرن . ..


البته اینو بگم که اصلاً منظورم بی تناسبی نیست و معتقدم که دو نفر باید حتی در ظاهر با هم تناسب داشته باشن ، اما حرفم اینه که نباید این ظاهر همه چیزو تحت الشعاع خودش قرار بده . خلاصۀ پایان اون ماجرا هم اینکه یکی دو روز بعد نزدیک کریمخان توی یه کتاب فروشی کار داشتم و وقتی کارم انجام شد گفتم برم ببینم این کی بود که انقدر راحت فرصت از بین بردن تنهایی رو ازم گرفت ، رفتم و دیدم یه دختر خیلی معمولیه ( خداشاهده که بدون ذره ای غرض اینو میگم ) با صورتی که پر از جای جوشهای کنده شده است که جای گودشون بعد از ترمیم زخم حاصل از کندنشون مونده ، اما راستش اینا اصلاً اهمیتی نداشت . ..


از اون روز تا الان هر بار یادش میفتم به خودم میگم کاش جزء دسته ای غیر از اون دسته ای بود که چشمهاشون کار عقل رو هم براشون انجام میدن . ..


همون روز وقتی برگشتم زنگ زدم بهشُ آدرس خونۀ دوستُ دادم بهش تا بذاره جای آدرسم تا دیگه چشمم به مجله نیفته* ...




*البته تعداد تماسها یه چندتایی بیشتر بود که من خلاصه اشون کردم ، چون به اندازۀ کافی طولانی شده و دیگه الکی طولانی تر میشد ، در آخر هم از همۀ  کسایی که حوصلۀ خوندن این متن طولانی رو به خودشون دادن بینهایت تشکر میکنم .






نظرات 3 + ارسال نظر
گلاب پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ق.ظ

چه افکار مزخرفی اه اه !!نه بابا جون من هنوز ندیده بیاد بگه اره عاشقتم ؟خودتو درست کن بدبخت داره سی سالت میشه!عاشق بشو دیگه لوس!خجالت بکش بیچاره دختره که دل به تو خوش کرده بوده!

به نظرم با دقت نخوندی متن رو ، اما بازم بابت صراحتت و صداقتت ممنونم ...

فروردینی پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:47 ق.ظ

راستش دلم برای دختره سوخت. شاید به خاطر همین ظاهر خیلی معمولیش بود که می خواست تو اول اون رو ببینی که دلش به شدت نشکنه!

راستش من خودم برای این شیوۀ تفکر دلم میسوزه ، که متاسفانه خیلی هم داره همه گیر میشه ...

رافونه پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:58 ق.ظ

اینجوریه دیگه کاریش نمی شه کرد
من فقط نظرم اینه که تلاشی برای خارج شدن از تنهایی ات نکن که بعد ها از تنها نبودنت پشیمون شدی خودت رو نبخشی

چه توقعی داری وقتی مثلا ارتباط با خانواده ی خودمون پوشالی میشه
حالا خانواده که خودشون ما رو از خودشون می دونند.

البته اینو بگم ، انقدر که از خود تنهایی مینالم برای فرار ازش تلاش نمیکنم ، راستش رو بخوای یه جورایی هم بریدم ، هم نا امید شدم دیگه . ..
به همه حق میدم در این مورد ، چون اگه این وبلاگ کس دیگه ای بود و خودم میخوندمش فکر میکردم طرف به هر امیدی داره آویزون میشه ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد