دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

من نمیدونستم ...







یه خواب بد دیدیم ، یه کابوس تمام عیار ،

البته زیاد می بینم اما این حسابش جدا بود ،

برای همینم حسابی قاطیم ،

همۀ مفسرها حتی فروید گفتن چاقو توی خواب

نشونۀ خشم شدید و عصبانیت زیادِ سرکوب شده است ،

اونوقت خوابم پر از چاقو بود ، دست همه ، چند تا . ..

خلاصه هر کدوم از نمادهاش رو تو کتابها نگاه کردم وحشتناک بود . ..

البته خودم متوجه شده بودم چند وقته خیلی عصبانیم ، اما فکر نمی کردم تا این حد باشه ،

حالا نمی دونم از کجا شروع کنم به کم کردنشون . ..


شاید بعداً تعریفش کردم .. .


دیدین تو خواب آدم میدونه داره خواب میبینه و

همین یه جورایی تو همون خواب آرومش میکنه ؟

من نمیدونستم ...






خـــانـــۀ جـــهـــنـــمـــی







یه زمانی با یه دختری دوست بودم که خیلی هوامو داشت ، البته جفتمون میدونستیم که تیکۀ هم نیستیم که برای ازدواج نقشه بکشیم ، اما طفلکی باز گاهی هوایی میشد ، خلاصه خیلی بهم پول میداد و به شدت تامینم می کرد از این نظر ( البته شاغل بود و این کارش از سر شکم سیری و پول بابا نبود ) ، رقمهای درشتی بهم میداد و هم دیگه شده بود روتین هر ماه و هم من بد عادت شده بودم ، فکرشو بکن که از گوشی پونصد تومنی موبایلم تا پرینتر و کلی خرت و پرت ریز و درشت توی اتاقم از برکت وجود اونه . ..



تا اینجا رو به عنوان یه طرف قضیه داشته باشین و از طرف دیگه سه تا برادر دارم که قبلاً بارها شرح هنرنمایی هاشون رفته ، پدرم هر سه تایِ اینا رو تو شرکتهایِ نفتی که با شرکت نفت کار میکنن گذاشت سر کار ، برای هر سه تاشون زن گرفت ، و به جای خونوادۀ زنهاشون یکی یه جهیزیۀ کامل ( کامل که میگم یعنی هرچی که فکرشو بکنینن ، تا جایی که زنهاشون با یه چمدون لباس اومدن تو خونه هاشون ، خدا رو شاهد میگیرم ) هم به هر کدومشون داد و دو تاشون رو هم کمک کرد تا صاحب خونه شدن و برای یکی هم یه خونه رو 10 میلیون پنج شش سال پیش رهنن کرد و هر سال هم پولی که رفته رویِ رهن رو داده ، این در حالی بود که من و خواهرم به عنوان دو تا دانشجوی مجرد هنوز تو خونه بودیم و هستیم . ..



پسر بزرگه که باید الگوی بقیه باشه ، بعد از سه چهار سال کار کردن توی شعبۀ یه شرکت خارجی تو ایران ، چون توی جمع نزدیک پنجاه نفر خارجی ، یه ایرانیِ زیرآب زن بود ، از شرکت زد بیرون ( سال 72 پدرم ماهی صد هزار تومن در آمد داشت و برادرم تو اون شرکت چهارصد و پنجاه هزار تومن ) و پدرم براش یه تعمیرگاه اجاره کرد و رفت توی اون ، دو سه سال هر ماه ضرر داد تا خودش ( برادرم )  بالاخره شرمنده شد و درشو بست ، بعد با همفکریه پدرم زد بسرش که بره استرالیا که به گفتۀ خود پدرم از اونموقع تا حالا نزدیک بیست میلیون تومن هم هزینۀ کارهاش شده و همچنان هم معلوم نیست بالاخره میره یا نه . ..



اینا رو بذارید کنار اینکه الان نزدیک ده ساله که بیکاره و پدرم خرج خونوادۀ چهار نفره اش رو داره ماه به ماه میده و بچۀ بزرگش که الان دوم راهنماییه از اول دبستان توی مدرسۀ غیر انتفاعی بوده ، البته در کنار اینها همیشه یه گونی برنج و رو غن و حبوبات و مایحتاج روزانه به عنوان دلسوزی پدر و مادر بوده ، نزدیک یک سال پیش هم براش یه ماشین خریده که آقا در طول روز برن یه گشتی بزنن که تو خونه خیلی خسته نشن ، این در حالیه که خودمون ماشین نداریم . ..



البته از خودمم باید بگم که تو همۀ این سالها منم خرجهایی داشتم که عمده اش خرج دانشگاه بوده و نزدیک چهار پنج سال پیش یه دورۀ یه ساله قبض  تلفنهام نزدیک سیصد چهارصد تومن میشد که خودم عوضش توی اون سالها نه یه تیکه لباس گرفت نه مسافرتی رفتم تا شاید از این طرف جبران بشه ، بعد و قبل از این دیگه یا خرجی نداشتم ، یا اگر بوده از همون دختر اول متن تامین شده ، اونوقت فکر کنین اینا ، بخصوص دوتای اولیشون میان به من میگن تو و خواهرمون نشستین رو خرخرۀ بابا و دارین خفش میکنین و مثل گاو میدوشینش ، هر بار هم یه اتفاقی میفته چون مورد دیگه ای نیست میان دست میذارن رو همون قبضها و میگن چه خبرته انقدر با تلفن حرف میزنی ، هر چی خودمو و مامانم و خواهرم میگیم بابا از اون قضیه پنج سال گذشته ، باز میره تا دفعۀ بعد که باز بکشنش وسط . ..



هر بار هم یکیشون میاد خونمون بعد که میره یا زیرآب من سر یه چیزی خورده یا خواهرم که مجبور میشیم یه هفته توضیح بدیم تا گندی که به جو خونه میزنن پاک بشه  ، جالبه که توی همۀ این سالها بالاخره خواهرم هفتۀ پیش صداش در اومد و یه اعتراض جمع و جور کرد که اونم با این جملۀ بابام مواجه شد که شما چقدر به برادرهاتون حسادت میکنین ، حالا خواهرم چرا اعتراض کرده بود ؟ چون الان یه مدته رفته سر کار و هنوز حقوق سومش رو نگرفته که بابام برگشته بهش میگه تو دیگه شاغلی و این تلفن بیسیم خونه یه مدته خرابه و تو باید یکی بگیری بذاری جاش !!!



باور کنین بخوام از همین سوژه بگم ، حالا حالاها حرف واسه زدن هست ، اما آخه آدم چی بگه به این جماعت ؟ به از کجاش بگه ؟ به کی بگه ؟ اونوقت میگن خدا بیداره و همه جا هم هست ، به خود خدا قسم که اگه هر جا باشه ، خیلی وقته از خونۀ ما رفته ...





( لطفاً هرجایِ متن قلم املایی دیدین بگین تا اصلاحش کنم ، اصلاً اعصاب اینکه دوباره بخونمش رو ندارم ، ممنون از وقت و حوصله اتون )

( عکس زیاد لابلاش گذاشتم که طولانی بودن متن هم خستتون نکنه هم نوشته ها شلوغ و تو هم تو هم بنظر نیان )

( به اون دختر اشاره کردم که وضعیت خودم رو توی این مجموعه بهتر توضیح داده باشم ، امیدوارم گیر ندین به اون و به خود متن توجه کنین )






خانم ؟ زن ؟







خودشون زنُ میخواستن که یا مارشونو تو قفس نگه داره ، یا زنده زنده بکارنش تو خاک ، معلوم بود وقتی یکی بیاد بگه این بابا قابلیتهایِ دیگه ای هم داره باید هزار جور بسته بندیش می کرد که سر گذر چشم کسی بهش نیفته . ..


اما دیگه فکر اینجاشو نکرد که وقتی داره کتابشو با شمشیر منتشر میکنه ، امکان داره یکی از خواننده هاش از قومی باشه که یه دورۀ طولانی از تاریخش اصل و نصب هر کسی از مادرش بهش میرسیده و اعتبار هر تک و طایفه ای رو زنهاش مشخص می کردن . ..


حالا گناه قومی که ارزش زنُ میدونه و تو تاریخش یه مورد کم ارزشیِ تو رفتارش با این پدیده نیست چیه که باید به چوبی رونده بشه که یه مشت سوسمار خور رونده میشده ؟


تازه هنوز هم بعد از اینهمه سال نتونسته این مسئله رو حتی تا حدی عقلانی حل کنه و همچنان از بالاترین مقاماتشون تا مردم عادیِ هم مسلکشون این موجود رو زن خطاب میکنن و بعید میدونم هرگز واژۀ خانم ، بانو یا واژگان مشابه به گوششون خورده باشه ، و همین هم نگاهِ اصلاح نشدشون رو نشون میده که همچنان این موجود رو فقط از همون بعد جنسی بیشتر نمی بینن ، همون مارگیر کهنه که هنوزم اگه دستشون برسه زنده زنده میکارنش تو زمین ...







از پرتابِ کفشِ خبرنگار تا بینیِ دلقکِ سیرک







خانم فروردینی توی نظراتِ پستِ " ما ؛ دیروز ، امروز ، فردا "صحبتی رو پیش کشیده بودم که دیدم باز حرفای خودم در جوابش طولانی میشه ، گفتم اینبار توی یه پست بنویسمش :


به نظرِ من کار اون عراقی مسخره بود1 ، این یکی که نفهمیدمم کجاییه حرکتش خیلی هم پُر معنا بود به نظرم ، چون ورداشته یه بینی دلقکِ سیرک پرت کرده سمتش2 . ..


حالا این بینی پرت کردن یعنی : آقایِ احمدی نژاد که حرفهات و کارهات مسخره هستن و خودت رو باهاشون مضحکۀ دنیا کردی و شدی سرگرمیِ سیاستمدارهایِ دنیا که بهت بخندن و تویِ یه کلام دلقکی ، بیا این بینی رو هم بزن و ظاهرت رو کامل کن . ..

از طرفِ دیگه این معنی رو هم میشه ازش استخراج کرد که تو ( منظور احمدی نژاد ) این حرفهایی که دربارۀ اسراییل میزنی و جبهه هایی که در برابر این کشور میگیری ، بیشتر به حرفهایِ دلقکها شبیهِ که فقط قصدشون از زدنِ اون حرفها خندوندنِ بقیه است و هیچ ارزشِ دیگه ای نداره . ..

حالا فکر کن چقدر این توهین میتونه برای یه ملت سنگین باشه که به رییس جمهورش بگن تو حرفهات فقط به قصد خندوندنِ و ارزشِ دیه ایی رو ندارن . ..

و این ننگیِ که این آقایِ رییس جمهور برای ما خریده ...




1 - البته یادمون نره که همون موقع جنابِ احمدی نژاد خیلی از این اتفاق بُل گرفته بود و صدا و سیما هم هر پنج دقیقه ، یک بار نشونش میداد ، ولی خودش هیچ احتمال نمی داد موردِ حرکتی مشابه قرار بگیره ، اونم به نظرِ من چندین بار عمیق تر و توهین آمیز تر . ..


2 - اگه دقت کرده باشین این از اجزایِ اصلیِ لباسِ دلقکهاس و وقتی بخوان با کمترین لباس و گریم خودشونو مثل یه دلقک بسازن ، باز هم این بینی حذف نمیشه .. .






ما ؛ دیروز ، امروز ، فردا

 






اینو توی وبسایتِ همسرِ رافونه دیدم ، میبینین چه برخوردی باهامون میشه ؟ حقمون نیست ؟ این چیزی نیست که خودمون خواستیم ؟ خودمون به همچین آدمهای پَستی قدرت ندادیم ؟

از قدیم گفتن به هر ملتی همونایی حکومت میکنن که اون ملت لیاقتشو دارن . ..


ما از کجا ، به کجا رسیدیم ؟

از کجا ، به اینجا رسیدیم ؟

به کجا داریم میریم ؟

به کجا میرسیم ؟


من که میگم :

از نور به تاریکی ...






رازم به F.u.c.k رفت ...







از آدمایِ دهن لق و دهن گشاد بدم میاد ...

( نمیتونم به گفتنِ اینکه " خوشم نمیادِ " خالی اکتفا کنم و فقط بدم میاد تا حدی تخلیه ام میکنه )



بدیِ مسئله اینه که همه جا هستن ،

عصبانیم ،

چون افتادم تو دامِ یکیشون ...






بودن در نبودن یا بر عکس







مامان میزنه به درِ اتاقُ میگه نادر اینا دارن میا اینجا چکار میکنی ؟ ( اعصابم میریزه بهم ، هیچ حوصلۀ خودشُ زن و توله اش رو ندارم ، میدونم مامان و خواهرمم دستِ کمی از من ندارن ) ، میگم نمی دونم. ..

بعد از یکی دو دقیقه میرم میگم بگین خونه نیستم ، درِ اتاقم قفل میکنم که یه وقت فکر نکنه حالا که نیستم آرشیومم بی صاحاب افتاده و میتونه بیاد غلت بزنه توش . ..  مامان میگه باشه ، فقط چراغتم خاموش کن و چراغ مطالعه رو روشن بذار ، میگم باشه . ..

پیداس بابا حرصش گرفته ، چند تا بهونه میاره که مامان جوابشو میده ، میام تو اتاق و صحنه رو میچینم ، صدای در میاد و میریزن تو خونه ، میام پای وایو که میبینم بابا Acces Point ( اینترنت رو بیسیم توی خونه پخش میکنه ) رو خاموش کرده** ...




* وایو ( vaio ) هم مارکِ لپ تاپمه ، هم اسمی که باهاش صداش میزنم .

** البته زنگ میزنم به خطِ خونه و خواهرم روشنش میکنه و من این پست رو میذارم .






بازم یه سوهانِ اعصابِ دیگه







در جواب نظرش بهش میگم : نظرتونو گذاشتین ، حالا لطف کنین برین و دیگه هم بـــر نـــگـــر د یـــن .

با خیالِ اینکه دست از سرم برداشته میرم دنبالِ وبگردیِ خودم و توی ایمیلم یه طومار بلند بالا ازش پیدا میکنم ، ( خوبه دائم آمارمو میگیره و میدونه عادت ندارم نوشته های طولانی رو بخونم ، مگر اینکه مالِ رافونه و فروردینی باشه ) . جالبه که انقدر پُر رو هم هست که نوهینهاش رو اینجا مینویسه ولی وقتی یادش میاد که دلخوری رو هم با ادب اگه بگه بهتره ، میاد برام مِیل میفرسته ، منم دیدم اونه میلشو بستم (پاکش نکردم که اگه پا داد بذارمش با هم بخونیم) . ..


دیگه دارم دیوانه میشم ، برای اینکه دست از سرم بردارن و دیگه سوال پیچم نکنن اون قسمتهای حساسیت برانگیز رو از توی توضیحاتِ وبلاگ برداشتم که فشار از روم کمتر بشه ، باز میبینم از یه جای دیگه سر و کلشون پیدا میشه ، یادِ دیوِ هفت سر توی شاهنامه میفتم که البته تنها قسمت خوبش اینه که خودم احساسِ رستم بودن پیدا میکنم . ..


واقعاً دیگه توی دهنم پُرِ مو شد از بس موهای زبونم رشد کرد بسکه گفتم دست از سرم بردارن ، کسی زبونِ این دخترهای ِ دهه شصتی رو بلد نیست ؟ فکر کنم کار کردن رو اعصابمو شیفت بندی کردن بینِ خودشون . .. منو باش که گفتم بیام دوباره شروع کنم به وبلاگ نوشتن بلکه یه ذره فشار عصبی که از تو خونه بهم تحمیل میشه کمتر بشه ، نگو با راه افتادنِ اینجا بلا خریدم برای خودم . ..


باور کنین نمیتونن متوجه بشن که هر کدوم از این بحث و گفت و گو ها و  رو در رویی ها چقدر انرژی ازم میگیره و برای چند ساعت اعصابمو میریزه بهم .. .


خلاصه اگه کسی سی دیِ آموزش زبانِ دخترهای دهه شصتی رو داشت به بالاترین قیمت خریدارم...






۱۰۰۰ سال پیش در چنین روزی






        


بچه که بودم ، هر وقت مامان دعوام می کرد ، یا بابا می زدم ، دلم می خواست بجای بچۀ مامان و بابام بودن، بچۀ مهمونایی بودم که خونمون بودن . آخه اونا همیشه مهربون بودن،جلوی مامان یا بابا رو می گرفتن،و از من طرفداری می کردن . ..


به همین سادگی .. .






ترس عبث







دوره ای توی نوجوونی هست ، که آدم دچار ترس از دست دادن والدینش میشه ، و تقریباً همه به نوعی تجربش میکنن ، اگه طبیعی باهاش برخورد بشه ، خودش بعد از مدتی برطرف میشه و اگه نه ، تقریباً همیشه با یه شدت و ضعف همراه شخص میمونه . ..

من خودم تا سالها باهاش در گیر بودم و بالاخره چند سال پیش موفق شدم تا حدی برطرفش

کنم . ..


از همون موقع ، و حتی بعد از سالها هم که باهاش کنار اومدم ، همیشه این موقع های سال که میشد خوشحال بودم که این سال هم گذشت و پدر مادرم زنده اند و خلاصه امسال هم به خیر گذشت ، و وقت سال تحویل هم تنها دعای من این بود که خدایا ، امسال هم ازم نگیرشون .. .


توی دو سه سال گذشته دیگه این حس به شکل قبل پیدا نمیشد و اون دعا رو هم از روی عادت میخوندم ، اما امسال و توی همین لحظاتی که در حال سپری شدن هستن ، هر چی خودمو میگردم هیچ اثری ، هیچ اثری از اون احساسم نیست ، برای خودم جالبتر اینه که فکر میکنم تمام اون سالها اشتباه میکردم که خودمو اونطوری نگران میکردم ، اشتباه میکردم که وقتمو با اون دعا تـــــلـــــف میکردم و اگه اونهمه دعا رو حداقل برای در اومدن از تنهایی خونده بودم ،

شاید الان اینهمه تنها نبودم ...