دوره ای توی نوجوونی هست ، که آدم دچار ترس از دست دادن والدینش میشه ، و تقریباً همه به نوعی تجربش میکنن ، اگه طبیعی باهاش برخورد بشه ، خودش بعد از مدتی برطرف میشه و اگه نه ، تقریباً همیشه با یه شدت و ضعف همراه شخص میمونه . ..
من خودم تا سالها باهاش در گیر بودم و بالاخره چند سال پیش موفق شدم تا حدی برطرفش
کنم . ..
از همون موقع ، و حتی بعد از سالها هم که باهاش کنار اومدم ، همیشه این موقع های سال که میشد خوشحال بودم که این سال هم گذشت و پدر مادرم زنده اند و خلاصه امسال هم به خیر گذشت ، و وقت سال تحویل هم تنها دعای من این بود که خدایا ، امسال هم ازم نگیرشون .. .
توی دو سه سال گذشته دیگه این حس به شکل قبل پیدا نمیشد و اون دعا رو هم از روی عادت میخوندم ، اما امسال و توی همین لحظاتی که در حال سپری شدن هستن ، هر چی خودمو میگردم هیچ اثری ، هیچ اثری از اون احساسم نیست ، برای خودم جالبتر اینه که فکر میکنم تمام اون سالها اشتباه میکردم که خودمو اونطوری نگران میکردم ، اشتباه میکردم که وقتمو با اون دعا تـــــلـــــف میکردم و اگه اونهمه دعا رو حداقل برای در اومدن از تنهایی خونده بودم ،
شاید الان اینهمه تنها نبودم ...
این ترس رو بعد از بلوغم کاملا از دست دادم. عمرش هم فقط چند سال قبل از بلوغم بود.
اما الان ترس از دست دادن همسر و فرزندانم رو دارم.
چه بد ، یعنی فقط جنس و شکلش عوض شده ، می فهمم چی میگی .. .
وعجیب اینکه من هنوز این نگرانی و آرزومندی را برای عزیزانم باهمان شدت وحدت دورا ن کودکی دارم ( علت عجیب بودنش را می دانید ...)
داری می پرسی ازم یا جمله ات خبریه ؟
یه حس مشترکه انگار! اینکه سر سال تحویل فقط دعا کنم توی سال جدید مامان با بابا دعوا نکنه کابوس هرسالمه.
متاسفم که اینو میشنوم .
نه در کامنت قبلی سوال نکردم وضعیت خودموبیان کردم.
آهان ، ممنون از جوابت ...