دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

خـــانـــۀ جـــهـــنـــمـــی







یه زمانی با یه دختری دوست بودم که خیلی هوامو داشت ، البته جفتمون میدونستیم که تیکۀ هم نیستیم که برای ازدواج نقشه بکشیم ، اما طفلکی باز گاهی هوایی میشد ، خلاصه خیلی بهم پول میداد و به شدت تامینم می کرد از این نظر ( البته شاغل بود و این کارش از سر شکم سیری و پول بابا نبود ) ، رقمهای درشتی بهم میداد و هم دیگه شده بود روتین هر ماه و هم من بد عادت شده بودم ، فکرشو بکن که از گوشی پونصد تومنی موبایلم تا پرینتر و کلی خرت و پرت ریز و درشت توی اتاقم از برکت وجود اونه . ..



تا اینجا رو به عنوان یه طرف قضیه داشته باشین و از طرف دیگه سه تا برادر دارم که قبلاً بارها شرح هنرنمایی هاشون رفته ، پدرم هر سه تایِ اینا رو تو شرکتهایِ نفتی که با شرکت نفت کار میکنن گذاشت سر کار ، برای هر سه تاشون زن گرفت ، و به جای خونوادۀ زنهاشون یکی یه جهیزیۀ کامل ( کامل که میگم یعنی هرچی که فکرشو بکنینن ، تا جایی که زنهاشون با یه چمدون لباس اومدن تو خونه هاشون ، خدا رو شاهد میگیرم ) هم به هر کدومشون داد و دو تاشون رو هم کمک کرد تا صاحب خونه شدن و برای یکی هم یه خونه رو 10 میلیون پنج شش سال پیش رهنن کرد و هر سال هم پولی که رفته رویِ رهن رو داده ، این در حالی بود که من و خواهرم به عنوان دو تا دانشجوی مجرد هنوز تو خونه بودیم و هستیم . ..



پسر بزرگه که باید الگوی بقیه باشه ، بعد از سه چهار سال کار کردن توی شعبۀ یه شرکت خارجی تو ایران ، چون توی جمع نزدیک پنجاه نفر خارجی ، یه ایرانیِ زیرآب زن بود ، از شرکت زد بیرون ( سال 72 پدرم ماهی صد هزار تومن در آمد داشت و برادرم تو اون شرکت چهارصد و پنجاه هزار تومن ) و پدرم براش یه تعمیرگاه اجاره کرد و رفت توی اون ، دو سه سال هر ماه ضرر داد تا خودش ( برادرم )  بالاخره شرمنده شد و درشو بست ، بعد با همفکریه پدرم زد بسرش که بره استرالیا که به گفتۀ خود پدرم از اونموقع تا حالا نزدیک بیست میلیون تومن هم هزینۀ کارهاش شده و همچنان هم معلوم نیست بالاخره میره یا نه . ..



اینا رو بذارید کنار اینکه الان نزدیک ده ساله که بیکاره و پدرم خرج خونوادۀ چهار نفره اش رو داره ماه به ماه میده و بچۀ بزرگش که الان دوم راهنماییه از اول دبستان توی مدرسۀ غیر انتفاعی بوده ، البته در کنار اینها همیشه یه گونی برنج و رو غن و حبوبات و مایحتاج روزانه به عنوان دلسوزی پدر و مادر بوده ، نزدیک یک سال پیش هم براش یه ماشین خریده که آقا در طول روز برن یه گشتی بزنن که تو خونه خیلی خسته نشن ، این در حالیه که خودمون ماشین نداریم . ..



البته از خودمم باید بگم که تو همۀ این سالها منم خرجهایی داشتم که عمده اش خرج دانشگاه بوده و نزدیک چهار پنج سال پیش یه دورۀ یه ساله قبض  تلفنهام نزدیک سیصد چهارصد تومن میشد که خودم عوضش توی اون سالها نه یه تیکه لباس گرفت نه مسافرتی رفتم تا شاید از این طرف جبران بشه ، بعد و قبل از این دیگه یا خرجی نداشتم ، یا اگر بوده از همون دختر اول متن تامین شده ، اونوقت فکر کنین اینا ، بخصوص دوتای اولیشون میان به من میگن تو و خواهرمون نشستین رو خرخرۀ بابا و دارین خفش میکنین و مثل گاو میدوشینش ، هر بار هم یه اتفاقی میفته چون مورد دیگه ای نیست میان دست میذارن رو همون قبضها و میگن چه خبرته انقدر با تلفن حرف میزنی ، هر چی خودمو و مامانم و خواهرم میگیم بابا از اون قضیه پنج سال گذشته ، باز میره تا دفعۀ بعد که باز بکشنش وسط . ..



هر بار هم یکیشون میاد خونمون بعد که میره یا زیرآب من سر یه چیزی خورده یا خواهرم که مجبور میشیم یه هفته توضیح بدیم تا گندی که به جو خونه میزنن پاک بشه  ، جالبه که توی همۀ این سالها بالاخره خواهرم هفتۀ پیش صداش در اومد و یه اعتراض جمع و جور کرد که اونم با این جملۀ بابام مواجه شد که شما چقدر به برادرهاتون حسادت میکنین ، حالا خواهرم چرا اعتراض کرده بود ؟ چون الان یه مدته رفته سر کار و هنوز حقوق سومش رو نگرفته که بابام برگشته بهش میگه تو دیگه شاغلی و این تلفن بیسیم خونه یه مدته خرابه و تو باید یکی بگیری بذاری جاش !!!



باور کنین بخوام از همین سوژه بگم ، حالا حالاها حرف واسه زدن هست ، اما آخه آدم چی بگه به این جماعت ؟ به از کجاش بگه ؟ به کی بگه ؟ اونوقت میگن خدا بیداره و همه جا هم هست ، به خود خدا قسم که اگه هر جا باشه ، خیلی وقته از خونۀ ما رفته ...





( لطفاً هرجایِ متن قلم املایی دیدین بگین تا اصلاحش کنم ، اصلاً اعصاب اینکه دوباره بخونمش رو ندارم ، ممنون از وقت و حوصله اتون )

( عکس زیاد لابلاش گذاشتم که طولانی بودن متن هم خستتون نکنه هم نوشته ها شلوغ و تو هم تو هم بنظر نیان )

( به اون دختر اشاره کردم که وضعیت خودم رو توی این مجموعه بهتر توضیح داده باشم ، امیدوارم گیر ندین به اون و به خود متن توجه کنین )






نظرات 3 + ارسال نظر
sababoy چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:05 ق.ظ http://www.sababoy.blogfa.com

مرا دریاب ای همه آسمان آبی. از خاکستر وجود من بگذر و بگستر بر پهنه ارغوانی دستان خود تا شاید اگر باران بارید، من نیز جزئی از دریای رحمت تو شوم.

Pay attention to me. You blue all the sky. Pass from the ashes of my existence and poor on purple area of your hand. Till maybe if it was rainy, I'd become a piece of your sky mercy.

رافونه چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ

من نظرم اینه که تو که مردی می تونی از اون خونه راحت بری حتی کارگری کنی ولی منت اون پدر روی سرت نباشه
البته اگه همین طور که می گی باشه
در مورد خواهرت هم باید بگم اگه بتونه یه جوری کلا از اون مملکت فرار کنه رنگ آرامش رو می بینه
بعد از چند سال بی خبری از تو اونوقت برو ببین که پدرت احساس ندامت می کنه البته اونموقع دیگه سودی نداره برای تو چون احتمالا بازم تو جورکش خانوادت هستی
و برادرات رفتند پی کار خودشون

خواهرم که یه بار تا پای رفتن رفت ، اما مامانم آخرین روزها رایشو زد ، از یه طرف هم پذیرشی که از سوربون براش اومده بود رو سفارت نگه داشته بود و میگفت نیومده و موقعی دادنش بهش که تاریخ شروع ترم نزدیک ۳ هفته گذشته بود ( بعد که دادنش بهش از روی تاریخش دیدیم چند وقته اومده و اینجا تحویلش نداده بودن ) .

خودم دنبال کارهامم که برم ، دیگه نزدیک شده ...
( من خدا رو واسه حرفام شاهد آئرده بودم خانمی )

رافونه پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ق.ظ

ببخشید بنده خدا رو نمی شناختم اگه اونو شاهد نمی گرفتی این سوء تفاهم نمی شد:))

خیلی شیطونی ، خیلی . ..
هنوز دارم میخندم ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد