دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

عاشقانه بدون عشق







برای یه نفر این شبهه پیش اومده بود که

من با دست پس میزنم و با پا پیش میکشم !

منظورش برخوردم با دهه شصتیها بود و میگفت

از طرفی میگی ازشون خوشم نمیاد و

از طرف دیگه وبلاگت پر از پستهای عاشقانه است . ..


همون جوابی که بهش دادم رو اینجا مینویسم :

اگه قرار باشه آدم یا تیپِ خاصی پشتِ عاشقانه هام باشه ،

به هیچ عنوان یه دهه شصتی نیست ،

البته با چند تاییشون ارتباط داشتم که

کم و بیش توی بعضی پُستهام ( زیرگروهِ منفورها )

خوندین که همشونم تجارب افتضاحی بودن . ..

(( این حرفم معنیش این نیست که همه بَد هستن و

همونطور که همیشه گفتم هر چیزی استثنا داره ))


اما اگه بخوام کسی رو براشون تصور کنم ،

به احتمالِ خیلی زیاد یه آدمیِ بین متولدهای 45 تا 55 ،

مثل همۀ دوستهای تک و جواهری که داشتم ،

همون کسایی که بهترین لحظات زندگیمو برام ساختن .. .






بازیکنهایِ متجاوز






                          


از حدودایِ دهه شصت میلادی ، توسط دکتر اریک برن شاخه ای به روانشناسی اضافه شد به نام روانشناسی تحیلیل رفتار متقابل . ..

این رشته خیلی خلاصه حرفش اینه که آدمها رفتار و عکس العملشون رو بر پایۀ رفتار همدیگه طرح ریزی میکنن . ..


( توی پرانتز اینو بگم که اصطلاحِ غلطِ کودکِ درون هم از این رشته درز کرده به بیرون ، چون تو این رشته شخصیت فرد رو نتیجه 3 شخصیتِ دیگه میدونه و تاثیری که اونها در هر لحظه روش دارن و اون 3 تا ، حالتهای والد و بالغ و کودک هستند ، و وقتی فرد در هر کدوم از این حالتها قرار می گیره ، کلِ رفتارش از اون حالت برانگیخته میشه ، مثلاً در حالتِ والد فرد برای مدت زمانی که توی اون حالت هست همۀ رفتارهاش از جمله شکل نشستن ، تُنِ صدا و طرزِ فکرش شبیهِ همون والدی میشه که فرد در دورۀ الگو سازی بیشتر تحت تاثیرش بوده و هر کسی دائماً در بین این حالتها در چرخشه ، البته اینو یه فرد متخصص میتونه متوجه بشه و طوری نیست که خودمون متوجۀ این تغییرات باشیم . ..

خلاصه اونطور که رایج شده ُ بدن مثل یه کیسه نیست که پر از چیزهای مختلفی باشه که یکی از اونها هم کودکِ درون باشه و صحیح اینه که بدونیم یکی از حالتهایِ ممکن برای شخصیت ، حالتِ کودکِ درونه . ..

---> برای دانشِ بیشتر به کتابهای تحلیل رفتارِ متقابل که بیرون راحت پیدا میشه ، میشه رجوع کرد )


اریک برن توی کتابِ معروفِ خودش ، بازیها ، این رفتارهایِ متقابل رو به بازیهایی تشبیه کرده که توی هر کدوم ، دو نفر دو طرفِ بازی هستند و در طولِ تماسی که دارند ، تلاش میکنن که امتیازات بیشتری رو به نفع خودشون جمع کنن . ..



امیدوارم تا اینجا رو به عنوان مقدمه ازم قبول کرده باشین تا برسم به ارتباطش با همون پست نمونۀ کاملِ یه ...  :

طبق تحقیقی که خودم توی دانشگاه شاهدِ انجامش بودم ، حدود 15% از دخترها و پسرهایی که با آرایشهای افراط گونه و بی تناسب با محیط خیابون می بینیم ، نه برای جنسِ مخالف ، که برای همجنسهایِ خودشون ، خودشونُ آرایش و آماده میکنن ، که قسمتِ اعظمش از عوارضِ فشارهای جامعه است ، چون تنها شدن با یه همجنس و خلوت کردن باهاش - توی خونه و در حالی که والدین یکیشون توی اتاقِ کناری با خیالِ راحت نشستن - خیلی راحت تره تا جنسِ مخالف . ..


اما نکته عجیب و به نظر من تاسف آور ، اینه که قسمتِ اعظمِ 80% باقیمانده ، درگیرِ بازیی هستن به اسمِ بازیِ تجاوز . تو این بازی هدفِ بازیکن ( به عنوانِ مثال همون دخترهای موردِ صحبت ) اصلاً از آرایش یا پوششِ س.ک.س.ی که برای خودش انتخاب کرده ، به هیچ شکلی ، هیچ نوعی از تماس و در هیچ حدی نیست و کلاً نه از یه تلفن ساده تا یه س.ک.سِ کامل ، به هیچکدوم فکر نمیکنه ، هدفی که اون دنبالشه ، جلب توجهِ و همین که کسی بهش توجه نشون بده ، اون نیازش برطرف شده و طرفِ مقابل هم بازی رو باخته و دخترک در مسیرش دنبالِ بازیکن و حریف بعدی میگرده و این جریان هر بار و هر روز ادامه پیدا میکنه و قسمتِ بزرگِ آسیب رو بازنده هایی می بینن که هم ناخواسته واردِ بازی میشن و هم بازنده خارج میشن . ..


البته وجودِ چنین بازیی و بازیکنهایی که بازی تجاوز بزرگترین و گاهی تنها بازییه که بلدن ، خودش نشونۀ یه آسیبِ روحیه که به این شکل بروز کرده ، و بد تر از اون ، اینه که الان تو سطحِ وسیعی شاهدِ اجرای این بازی در جامعه هستیم ...






نمونۀ کامل یه دختر دهۀ شصت ...






 


قبل از هر چیزی اینو بگم که هر چیزی استثنا داره ، حتی این گروهی که میخوام دربارشون بنویسم ، مطمئناً از این پست منظورم گروهِ خیلی کم تعداد استثناها نیست ...



انگار دور تا دورش پر از تابلوهاییه که که با فلش دارن اندام جنسیشو نشونش میدن ،لباسش تا جای ممکن تنگه ، فرم ایستادنش و کمکِ کفشهاش باعث میشن که باسنش تا جای ممکن برجسته به نظر بیاد ، از جلو هم سینه بندش داره همین کارو برای سینه هاش انجام میده ، غیر از خالِ کنارِ لبش هیچ جایی از پوست صورتش پیدا نیست ، کاری که با چهره اش کرده بیشتر به گریم شبیه تا آرایش ، روسری که سرشِ به یه روبانِ باریک شبیه تره ، بلندی مانتوی تنش هم کمی بیشتر از یه وجب بالای زانوهاشه ، خلاصه از هر طرف و به هر شکلی که بهش نگاه میکنی چیزی جز دعوت به شهوت نمی بینی و اینهمه فقط برای یه قرارِ ساده و گردش توی شهرِ . ..


ازش می پرسم تو برای یه مهمونی مثل یه عروسی چکار میکنی ؟ میگه اااااااااووووووه ه ه ه   ، اونجا خیلی فرق داره ، دیگه مجبور نیستم شلوار بپوشم یا دامنم به این بلندی باشه .

می پرسم چقدر وقت میذاری برای آرایشت ؟ میگه روزی 2 تا 3 ساعت . البته اینا رو خیلی با فاصله می پرسم که یه وقت بهش بر نخوره . مدتی بعد در مورد مطالعه ازش میپرسم و بعد از یه فکرِ مختصر یادش میاد که شش ماهی هست که فرصت نکرده کتابی بخونه و اگه اشتباه نکنه آخرین کتابی که خونده از م.مودب پور بوده . ..


بعد از حدود 2 ماه یه روز بهش میگم میخوای یه روز بیای خونه پیشم ؟ بهش بر میخوره میگه : اَه ، شما پسرها هم که فقط از آذم س.ک.س میخواین ، چرا نمیتونین ویزگیهای دیگۀ آدم رو هم ببینین؟ چرا نمیتونین در مورد مسائل دیگه هم غیر از این لعنتی حرف بزنین ؟ جالبه که  با وجود تیپی که برای خودش طراحی کرده ، میخواد نشون بده که اصلاً به س.ک.س فکر نمیکنه و اهمیت نمیده . میگم مثلا چی ؟ میگه روانشناسی ، فلسفه ، عرفان . من با دو تا شاخ روی سرم میگم میشه از هر کدوم اینا یه مثال هم بزنی ؟ برای روان شناسی کتاب پنیرتُ غورت بده و برای عرفان و فلسفه هم کیمیاگر پائلو کوئئلیو رو مثال میزنه . از بقیه بحث صرف نظر میکنم . ..


چند روز بعد میگم تا حالا در مورد مسائل اصلی زندگی برات سوال پیش اومده ؟ مثل مرگ ، زندگی ، خدا ... میگه آره و جوابهای پرت و پلایی هم اضافه میکنه ، هنوز صحبت به 5 دقیقه نرسیده که بخاطر چند تا سوالی که در مورد جوابهاش پرسیدم ، کلافه میشه و ازم میخواد بحثُ عوض کنیم . ..


نزدیک دو هفته براش توضیح میدم که خونه اومدن معنیش س.ک.س نیست و این اتفاقیه که تا خودش ( خودِ س.ک.س ) نخواد نمیشه پیشش آورد و لذتی نداره ، توضیح میدم که میتونیم بشینیم با مامانم گپ بزنیم ، فیلم ببینیم ، توی بغل هم موسقی گوش بدیم و خیلی چیزهای دیگه و خلاصه میتونیم یه روز خوبو با هم اینبار توی خونه بگذرونیم .  بالاخره قبول میکنه بیاد . ..


میایم خونه ، میارمش تو اتاقم تا یه ذره به جو خونه عادت کنه و خودم میرم یه شربت بیارم ، وقتی بر میگردم می بینم یه تاپ تنشه و یه دامن خیلی کوتاه هم پاش کرده ، رنگش سزخِ و چشماش خمار شده ، شربتو میذارم رو میز و میشینم لب تختم ، میاد میشینه رو پام و صورتمون میره تو هم ، درازش میکم رو تخت اما هنوز یک دقیقه نشده که پا میشه سینه بندشو صاف میکنه و میپره بهم که دیدی گفتم چی میشه و میره توی پذیرایی . ..


دفعۀ بعد که دوباره خونه ایم دو هفته بعده ، همه چیز مثل بار اول شروع میشه اما اینبار جایی تمام شده که یه س.ک.س کامل اتفاق افتاده ، و من به دانشم در مورد حالتهای قابل استفاده و کلی مسائل جانبیه این حوضه اضافه شده ، ( اینجا رو صادقانه میگم --> ) وقتی همه چیزو می خوره ، در مورد سلامت اخلاقیش شک میکنم ، برام مهم نیست که قبل از من چقدر تجربه داشته چون همینطور که این حقُ به خودم میدم که با کسی ارتباط داشته باشم  ( البته در آنِ واحد و در یه دوره فقط با یه نفر ) ، به اونم میدم ، اما دارم تو سرم با این فکر میجنگم که نکنه این کار براش ...   آخه هیچ کدوم از رفتارهاش شبیه بقیه همجنس هاش نیست . ..


دفعات بعد در اتاقو که میبندم خودش شروع میکنه ، کم کم قرارهای بیرون از تعدادشون کم میشه و خونه یکی یکی جاشونو میگیره ، و جالبه بگم که از هر ده بار ، هفت بار رو خودش پیشنهاد خونه رو میده . از اینکه این مسئله روی همه چیز رابطه سایه انداخته بدم میاد . ..




( میخواستم برای این پست یه عکس با ارتباط تر بذارم ، اما دیدم هم همه از این آدما سراغ دارن و دیدن ، هم بهتره با عکس تصورتونو فقط به چیزی که میبینین محدود نکنم )

( خیلی طولانی شد ، اگه عمری بود بغداً توی یه پست دیگه یه تحلیل روان شناختی رو در حد اطلاعات خودم در مورد همچین تیپهایی می نویسم . اصلاً بنویسم ؟؟؟ )

( اگه جایی از حرفام باعث بر خوردن به کسی شده یا به هر شکلی احساس بی ادبی از طرف من کرده ، ازش معذرت میخوام )






کمکِ اورژانسی .. .

 

 

 

 

 

 

 

دقیقاً از شبی که گفتم کامپیوترم خراب شده داره  

 PM میده و یه بار هم eMail زده . .. 

میدونه هم از خودشو همۀ هم نسلهاش نفرت دارم ، 

برگشته میگه من فکر کردم تو معلول جسمی هستی ، 

و میخواستم کمکی کرده باشم بهت ، 

اما حالا که فهمیدم اینطور نیست دیگه مزاحم نمیشم . .. 

میگم از کی اینو فهمیدی شما که معلولم ؟ 

میگه از وقتی اون پست اسباب کشی رو دیدم . .. 

( قابل توجه دوستانِ که پست اسباب کشی  

مال 2-3 روزِ گذشته است ) 

 

خلاصه یه 10 دقیقه مزخرف میبافه بهم ، 

10 بار هم این وسط جواب جمله هاش رو میدم اما 

یه کلمشونم نمیخونه و ادامه میده به فک زدن ، 

آخر سر هم که همه حرفاشو میزنه برمیگرده میگه  

من وقت ندارم و باید برم . .. 

 

بهش میگم دفعه بعد که خواستی PM بدی ، یه وقتی 

بیا که وقتی حرفهای خودتو زدی ، وقت برای شنیدن  

حرفهای طرف صحبتت هم داشته باشی ، 

اما دیگه به خوندن این جمله که به شکلهای مختلف 4-5 بار  

براش نوشتم نمیرسه ، چون بعد از زدن حرفهاش رفته . .. 

 

آخه من با همچین آدمِ زبون نفهم و بی شعوری چکار کنم ؟ 

عاجزانه ، از ته دل ازتون خواهش میکنم که یه راهی 

بهم نشون بدین که از دست همچین آدمهای بیشعوری 

که کارشون فقط گند زدن و ... توی اعصاب آدمِ خلاص بشم ، 

و دیگه حداقل اینجا نبینمشون .. . 

 

یعنی الان اگه کارد بهم بزنن ، یه قطره خون نمیچکه ... 

 

 

 

 

 

Two ...

 

 

 

 

 

Two ... 

 

Two . شهریور ۷۸ بود ... 

روزهای آخر بسته بندی اسباب خونه برای 

اسباب کشی به خونۀ جدید بود و 

همه خونه توی کارتون بود بجز وسایل نادر۱ ، 

هیچکس جرات نمیکرد ازش خواهش کنه که اونم 

وسایلشو جمع کنه ، تا بالاخره بابا 

انقدر گیر داد بهش تا آقا عصبانی شد و 

یه مقدار از وسایل خودشو که میشد ، شکست و 

یه مقدار رو هم که قابل پاره کردن بود ، پاره کرد و 

یه چمدون بست و برای 2 ماه بعد رفت خونه دوستش ... 

 

به خونه جدید که رسیدیم به هیچ شکلی قابل سکونت نبود ،

شبیه یه سگدونی بود که انسان توش نفس میکشیده . ..

مامان و بابا و خواهرم وسایلشونو جمع کردن و رفتن خونه یه فامیل . ..

من موندم و یه خونه 3 خوابه که باید سر تا پا تعمیر میشد ،

هر روز صبح بابا میومد و 50 تومن میداد بهم برای پول کارگر و مصالح ،

میرفت سر کار و عصر ها هم میومد تا پیشرفت کارو ببینه ،

خلاصه کل لوله کشی خونه و جای چند تا از دیوارها و کفپوش کل خونه

کابینت آشپزخونه و چند تا ریز و درشت دیگه عوض شد . ..

 

روزی که کار تمام شد نادرخان خوشحال و

خندون برگشت و رفت تو یکی از اتاقها و گفت

این اتاق برای منه ، یه اتاق هم بابا

برداشت و یکی هم خواهرم . ..

یه هفته نشد که نادر احساس کرد

توی کمد به اندازه کافی جا برای

لباسهاش نیست2 و پرید به من که

این چه وضعشه و وقتی منم اعتراض کردم ،

لباسهامو از توی کمد آورد پرت کرد تو پذیرایی و

وقتی برشون داشتم بذارم سرجاشون

خودشو بابا ریختن سرم و انقدر انرژی

مصرف کردن که از مشت و لگد زدن خسته شدن3 . ..

آخر سر هم برام توضیح دادن که من حق ندارم

پامو تو اون اتاق بذارم و این شد که 5 سال بعدُ 

ته پذیرایی زندگی کردم ، با یه دست رختخواب و 

یه کمد فایل4 که توی یه طبقه اش لباسهام بود و  

توی یه طبقه اش بقیه زندگیم بود . .. 

 

حالا دو هفته پیش ، همون روزی که همه جمع شده بودن 

برگشته بود میگفت : هر چی تو اون اتاق هست ، 

مالِ منم هست5 و اگه از چیزی تو اون اتاق استفاده میکنی ، 

برای اینه که من فعلاً بهش نیاز ندارم و اجازه دادم دستت باشه6 .. . 

 

آبان همون سال رفتم خدمت ، 

از ته دل خوشحال بودم که دور میشم از این جهنم ، 

اما آموزشی افتادم تهران ، 

بعد از آموزشی هم باز تهران ... 

البته هفته ای ۲۴ ساعت مرخصی داشتیم و بقیه اش 

توی پادگان بودیم ، اما باز جنگ اعصاب اونجا با 

زبون نفهمهایی که فقط قدرت داشتن ، می ارزید به خونه بودن ...  

 

اینم از اون خاظراتی بود که تا حدوداً ۲ سال پیش ، 

وقتی بهش فکر می کردم ، یادم نمی اومد 

مامان تو اون بلبشو کجا بود ؟ 

چه کار می کرد ؟ و چرا اون وسط نمیدیدمش . .. 

البته الانم یادم نمیاد ، اما الان دیگه میتونم 

حدس بزنم مشغول چه کاری بوده و چه کار می کرده ... 

 

 

 

------------------------------------------------------------- 

 

 

 

۱ . پسر دوم خونمون . 

2 . منظورش دوتا شلوار و دوتا پیرهن و یه کاپشن بود . 

3 . نیازی به قسم خوردن نمیبینم ( برای کسایی که فکر میکنن داستان تعریف میکنم ) 

4 . همون که توی One گفتم با چکش چه بلایی سرش اومد ... 

5 . الان نزدیک به 6 سالِ که ازدواج کرده و از این خونه رفته و خودش خونه زندگی داره . 

6 . متاسفم که عکسی از اتاق توی دوره حضورش ندارم که اتاقو ببینین ... 

 

 

 

 

ادامه دارد ... 

 

 

 

 

 

مار ، پونه و دختر دهه شصت

 

 

 

 

 

انصافاً قدیمیا راست گفتن که گفتن : 

مار از پونه بدش میاد ، درِ خونش سبز میشه . .. 

 

من فکر میکنم همه جا پر از دختر دهه شصتی شده ، 

یا واقعاً اینطوریه ؟ 

آخه از هر طرف میرم یکی جلوم سبز میشه .. . 

 

ظهر دیگه حالت تهوع بهم دست داده بود ... 

 

 

 

 

 

One ...

 

 

 

 

 

One ... 

 

One . حدود ۲ سال پیش یاد یکی از دعواهای 

چند سال قبل ترش ، توی خونه افتادم : 

 

برادر سومیم تازه نامزد کرده بود ، 

( البته پشیمون شده بود و اون روز 

ما فهمیدیم و چند روز بعد خودش اعترف کرد ) 

قرار بود خونواده نامزدش برای ناهار بیان خونمون ، 

پدرمم دو سه روز قبلش از یه ماموریتِ نزدیکِ شیراز  

با یه کارتون قاب خاتم کاری تو سایزهای مختلف 

( به عنوان سوغات ) برگشته بود خونه . .. 

 

شروع کرده بود هر چی عکس و تصویر تو خونه است 

جا بده تو قابهاش ، کار هم نداشت که تناسب دارن یا نه . .. 

 

رسیده بود به عکس منو سه تا برادر دیگه ام ، 

من عکسمو برداشتم و گفتم همین قابی که داره خوبه ، 

طبیعیه که دیکتاتور روی کار خودش اصرار کنه . .. 

کار بالا گرفت و من عکسُ از لای در کمدم انداختم تو . .. 

 

همون برادر نامزد کرده یهو از راه رسید و پرید روی من 

و با کمک بابا گرفتنم زیر مشت و لگد ، برادرم همزمان با چکش 

افتاده بود به جون کمد و بالاخره عکسُ در آورد و  

قابش کردن . .. 

 

برادرم از خونه زد بیرون و مهموناش که رسیدن نیومد خونه ، 

همه تازه اونموقع فهمیدن که من قربانیِ عصبانیت یکی دیگه شدم . .. 

 

 

اون روز وقتی برای هزارمین بار این خاطره رو مرور می کردم ، 

یهو از خودم پرسیدم چرا هیچ جاش مامان نیست ؟ 

مامان که همیشه سر کوچکترین بحثها میپره وسط و 

پا در میونی میکنه ، پس اونموقع کجا بود ؟ 

طرف کی بود ؟ چکار می کرد ؟ 

 

اون روزا  ۱۸ سالم بود ، 

توی اوج سنی بودم که آدم احساسِ بزرگ شدنُ تجربه میکنه ، 

سنی که احساس غرور داری ، 

سنی که حسِ عزتِ نفس داره کامل میشه . .. 

 

اون روز همه اینا له شدن . . . 

 

 

 

 

ادامه دارد ... 

 

 

 

 

 

۳ . شام و ناهار خوردن با همان دیکتاتور

 

 

 

 

 

 بابا 

 

برای شروع انتظار دارد همه منتظر او بشوند ، 

اما خودش به محض رسیدن اولین قسمت غذا 

مشغول شکم چرانی می شود . .. 

 

مثل کسی که هرگز زندگی در تمدن را تجربه نکرده ، 

به بشقاب غذا حمله می برد و 

احتمالاً اگر از شرم اطرافیان نبود 

وقتش را با قاشق و چنگال تلف نمی کرد . .. 

 

سرگرم که می شود اگر با چشم بسته به او گوش دهی* ، 

صدای ملچ ملچ کردنش به راحتی تصویر گاوی را 

درحال نشخوار کردن به ذهن می آورد ، 

که هر شخص حاضر بر سفره را مجبور می کند ، 

تا با هر لقمه حالت تهوعش را هم فرو بدهد . ..

 

اینها را علاوه کنید با گیرهایی 

که بین هر لقمه - ای که کوفت می کند -  ، 

به اطرافیان می دهد . .. 

 

و ما همه مجبوریم او را بابا صدا بزنیم ... 

 

 

 

*نیازی به گوش سپردن نیست ، 

چون بی اراده صدا ، گوش را پر می کند . 

 

 

 

 

 

به امید خدا ...

 

 

 

 

 

ون یکاد 

 

قراره که همه خونواده جمع بشن تا در مورد

مشکلی که پیش اومده صحبت کنن ( تا مثلا راه حلی براش

پیدا کنن ) ، اما به نظر من اگه شرایط رو به حال خودش رها کنن

تا چند وقت دیگه درست میشه . ..

 

مسئله اینه که همۀ  آدمای این جلسه توی شرایط سخت منطقشون  

کور میشه و کاملاً ( حتی افراطی ) احساسی برخورد می کنن . .. 

و از همین الان پیداس چون تو این جمع دیوار من از همه کوتاهتره ، 

من از همین الان و قبل از هر صحبتی محکوم جلسه ام و ... 

خونواده امو خوب میشناسم . .. 

 

ازم نخواین بگم وقتی محکوم میشم چه نتایجی داره ، 

کاش میتونستم بگم . .. 

شاید بعده ها گفتم ، 

حتی شاید اگه بعد از این قضایا باز دستم به اینجا رسید بگم . .. 

 

فقط میخوام از شما 

صمیمانه ، 

خالصانه ، 

و دردمندانه خواهش کنم که 

شما هم همراه من ون یکاد بخونین ... 

 

 

 

 

 

بد تر از همه ...

 

 

 

 

 

بد تر از همه اینه که 

بدونی تقاص چی رو داری پس میدی ، 

و نتونی اعتراضی بکنی . .. 

 

PanIc 

 

انقدر میترسم و نگرانم که از 

حد عکس العملهای عادیِ اینجور شرایط رد شدم .. .