دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

خسی در خاک ، کسی در افلاک







درهای آسمان که گشوده شد ،

تو که آمدی ،

پیدا بود از جنس ما نیستی ،

از جنس ما که هر روز و روز ،

سردرگُمیمان را می دویم و

هر شبانه رویایِ همسر برادرمان را به تخت میبریم . ..


ما که نه عشق میدانیم یعنی چه ،

ما را به آتشِ در دل چکار ،

ما همینکه شکمی پُر کنیم و

در تختمان به بیگاری مشغول شویم در بهشتیم ،

آنوقت تو آسمان آورده ای که با ما قسمت کنی ؟


ما به عطر منجلابمان مَستیم ،

و تو میخواهی از رایحۀ دوست قصه ساز کنی ؟

تو ما را نشناختی غریبه ،

اشتباه آمده ای شهر ما ،

تلاش بیهوده میکنی که رُخمان را به آسمان برگردانی ،

خورشید را ببینیم که چه ؟

خورشید همینقدر که از بیگاریِ تختهامان جدامان کند و

به روزمرّگیِ روز مرگیهامان ببردمان بس است . ..


تو از نوری ،

ما را چه به نور ؟


ما از خاکیم و به خاک میرویم ،

تو از آسمانی و به آسمانت برگرد ...






آگهی رهایی







به یک دوستِ

با صداقت ،

اهلِ وفاداری ،

با معرفت ،

محجوب ،

مهربان ،

خوش اخلاق ،

خوب ،

صمیمی ،

برای رها شدن از تنهایی نیازمندیم . ..


لطفاً رزومۀ خود ، به همراهِ

ویژگیهای فرد مورد نظرتان را در قسمت نظرات وارد کنید ،

به فرد مناسب در اسرع وقت پاسخ داده خواهد شد ،

با تشکر مدیریت وبلاگ ...


( موارد برجسته شده از موارد الزامی میباشند )






نوشتن با دلِ باز یا گرفته !!!







جدیداً متوجه شدم وقتی سرِ حال و حوصله ام و علتی برای پکر بودن نیست ، دمق نیستم و دلم نگرفته قلمم کار نمیکنه ، هر کاری میکنم دستم به نوشتن نمیره ، تو هیچ زمینه ای ، نه میتونم عاشقانه ای بنویسم ، نه از تنهایی بنویسم ( با اینکه اصلاً تنهاییم فرقی نکرده ) ولی کافیه یه سر سوزن به هر دلیلی دلم گرفته باشه تا زمان برای نوشتن کم بیارم و خیلی از سوژه هایی که میان تو ذهنم ، قبل از رفتن رو صفحه از یادم برن . ..


البته اگه دقت کرده باشین توی موسیقی هم معمولاً همینطوره و ترانه های غمگین با محتواترن و شعر چفت و بسط دارتری دارن تا ترانه هایِ شاد و حتی خود آهنگهای بی کلام هم معمولاً شامل این قانونِ نا نوشته میشن . ..


البته در مورد ترانه ها خیلی وقت پیش یه مدت به همین ویژگی فکر میکردم و دستِ آخر به این نتیجه رسیدم که آدم ( شاعر یا آهنگ ساز یا کلاً هنرمند ) وقتی دلِ گرفته ای داره به تنهایی پناه میبره و اونجا فرصت بیشتری برای فکر کردن و تمرکز روی سوژه اش داره ( حتی یه سوژۀ سیاسی ) و برای همین هم نتیجۀ کار خیلی پرداخت شده تر و قوی تره ، ولی وقتی شاده و به احتمالِ زیاد توی جمع هم حضور داره مثل هر کسِ دیگه ای ( منظورم افرادِ عادیه ) نمیشینه فکر کنه که چرا شاده و چی باعثٍ این شادی شده و چه عواملی برای رسیدن به این حس دست به دست هم دادن ، اینجور فکر کردنها و به نتیجه رسیدنهایِ بعدش معمولاً به موقعیتهایِ دلگیر مربوط میشن . ..


خلاصه اینهمه وراجی برای این بود که اول بپرسم چرا؟ و دوم هم بپرسم شما هم اینطوری هستین ؟




(فکر کنم اینو کسی ندید ، لینکشُ نذاشتم که برام تشکر بفرستین ، فقط دلم میخواست بدونین این چیزاتون رو میفهمم)






تو ؛ انـــــاری در دل






                                            آنقدر از خوبیِ تو خواهم  گــــفــت  ،

                                                                 خواهم  نـو شـت  ،

                                                                 خواهم  ســر و د  ،


                                       تا در دنیا جایی

                                                            برای

                                                                   کلمۀ دیگری

                                                                                   نماند  ...







مثل ...







مثل کشتی شکسته ای که از طوفان گذشته ،

و کارش با دریا به انتها رسیده . ..


آ ر و مـــم   ...






هر کجا هستی باشی ...






همین که میدونم زیر همین آسمونی ،

همین خورشید برات روز میاره ،

همین ابرا خیست میکنن ،

آرومم میکنه . ..


تو همینجایی ،

کنج دلم ...






مـــعـــلـــم







اینو یادم نیست کِی ، اما میدونم یه بار دیگه تو یه وبلاگم گفته ام ، اما چون چند روزه باز تو سرم میچرخه دوباره مینویسمش :


همیشه وقتی دور و ورِ روز معلم میشه ، یا اولِ مهر میرسه یادِ آخرین روز کلاسِ اول دبستانم میفتم ، خانم صادقی ( اونسال سالِ آخر تدریسش بود و اونروز بازنشست میشد ) هممونُ به صف کرد و گفت همینطور که از کلاس میرین بیرون یکی یکی بیاین تا ببوسمتون ، صف رفت جلو تا رسید به نفر جلوییم ، وقتی خم شد تا اونو ببوسه من به خیالِ خودم زرنگی کردم ( یا شیطنت ، یا هر اسم لعنتیه دیگه که روش بذارین ) و از کنار جلویی رد شدم و بدون اینکه ببوستم از کلاس رفتم بیرون . ..


تا سه چهار سالی وقتی یادِ اونروز میفتادم پیشِ خودم میگفتم من تنها کسی بودم که نبوسیدش و به خیالم همین منو خاص میکرد ( البته هیچ وقت در کل آدمی نبودم که دنبالِ خاص بودن باشم ) . ..


اما از بعد از اون سه چهار سال تا همین الان احساس میکنم چیزی که باعث میشه هر سال روز معلم یا هر سال اول مهر یاد اون روز بیفتم حسرت اون بوسه است ...





عبادتِ خوبی است تنهایی ؟؟؟







این عکس و تیتر صفحۀ بسم اللهِ شمارۀ جدیدِ ( 209 ) همشهری جوانه . ..

جالب بود برام ، تو اوج روزهایی که به هر دری میزنم که از تنهایی بزنم بیرون و حاضرم همه چیزُ بدم واسه یه دوستِ خوب که دستمو بگیره و از تنهایی بیرون بکشدم ، اونوقت مجله ای که آبونمانم ، صفحۀ اولشُ اینطوری شروع میکنه ...


البته از یه دیدِ دیگه اگه بهش نگاه کنم باید بگم این یه نشونس ؟ پیامی داره برام ؟ چرا همچین تیتر و عکسی درست همین روزها باید بیان سر راهم ؟ گیج شدم ...






د یـــــد گـــــا ه






دیدین بعضی وقتها آدم خواب میبینه هر چی صدا میزنه ، با اینکه همه نزدیکشن باز کسی نمیشنوه ؟ حتی میره میگیره تکونشون میده باز متوجۀ آدم نمیشن ؟ دیدین صبح که بیدار میشه و با اولین نفر که حرف میزنه و میبینه صداشُ میشنوه چه خوشحال میشه ؟ الان همونطوریم ، اما توی واقعیت ، توی همین دنیایِ لاکردار ، خوابم که دیگه مدتهاس نمی بینم که ببینم اونجا هم وضع همینطوره یا نه ، تازه اگه ببینم هم کابوسه . برای همین نمیتونین تصور کنین وقتی برام نظر میذارین ، حتی اونهایی که پرت و پلا مینویسن ، چقدر خوشحال میشم ، چون تنها جاییه که می بیننم ، وقتی وارد صفحۀ مدیریت میشم و می بینم نظر جدید اومده ، چند لحظه باز کردنشُ کش میدم تا شیرینی دیده شدنُ به قدرِ همون چند لحظه بیشتر مزه مزه کنم ، اینهمه شمارشگری هم که گذاشتم واسه همینه ...






این دگر من نیستم ، من نیستم






ویرانی ام را به کوچه ها میبرم ،
میان غربتِ همشیریانم ،
شاید زیر پنجره ات مکثی کنم ،
و آب دهانم را تف کنم به همۀ فریبهایِ انتظار ،
شاید با چشمانِ بسته از خیابانی بگذرم ،
خیابانی که تو را برد به بی برگشت ،
خسته ام ،
قلبم با نام تو خون در رگهایم میریزد ،
شاید با تیغی از رگهایم بیرون ریختمت ،
از هر عابری سراغم را میگیرم ،
به دور اشاره میکنند با انگشت حیرت ،
به جایی که تو باید باشی ،
به جایی که سُر خوردم به انتظار ،
راه میروم ،
به همۀ قدیسین دخیل میبندم و
در دلم لعنت میفرستم که به من قولِ ما دادند ،
خورشید خیره دنبالم میکند ،
پس کو سایه ام ؟
سیگار دیگری روشن میکنم ،
مخدرم را به سوزن میزنم ،
سوزن دیگرم را سرخ میکنم ،
دود پشت دود ،
نرم میشوم ،
رخوت پُرم میکند ،
سَرَم ول میشود ،
سر گیجه ،
راه ،
تو ،
دروغ ،
دخیل ،
تکرار ،
می روم ،
نیستم ،
خسته ام ،
بریده ،
خسته و بریده ...