درهای آسمان که گشوده شد ،
تو که آمدی ،
پیدا بود از جنس ما نیستی ،
از جنس ما که هر روز و روز ،
سردرگُمیمان را می دویم و
هر شبانه رویایِ همسر برادرمان را به تخت میبریم . ..
ما که نه عشق میدانیم یعنی چه ،
ما را به آتشِ در دل چکار ،
ما همینکه شکمی پُر کنیم و
در تختمان به بیگاری مشغول شویم در بهشتیم ،
آنوقت تو آسمان آورده ای که با ما قسمت کنی ؟
ما به عطر منجلابمان مَستیم ،
و تو میخواهی از رایحۀ دوست قصه ساز کنی ؟
تو ما را نشناختی غریبه ،
اشتباه آمده ای شهر ما ،
تلاش بیهوده میکنی که رُخمان را به آسمان برگردانی ،
خورشید را ببینیم که چه ؟
خورشید همینقدر که از بیگاریِ تختهامان جدامان کند و
به روزمرّگیِ روز مرگیهامان ببردمان بس است . ..
تو از نوری ،
ما را چه به نور ؟
ما از خاکیم و به خاک میرویم ،
تو از آسمانی و به آسمانت برگرد ...
!perfect
Thanks ...
خیلی قشنگ نوشتی!
من تا این حد از خودم نامید نیستم.
ما بهش احتیاج داریم. پس تا هستیم با ما زمین بمونه که بعد که خواست بره اسمون، تنها برنگرده.
ممنونم از لطفت ، نمیدونم اینو بگم یا نه ، اما توی این نوشته بیتر از محتواش ، سبک قلمش مّد نظرم بود ، یه موقعی ( 8-9 سال پیش ) همۀ نوشته هام اینطوری بود ، بعد کم کم از تو دستم محو شد ، اون نوشته ها رو هم یه بار تو حیاط دادم به آتیش ، برای همین خیلی دلم تنگ شده بود براش و وقتی اون لجظه حسش بعد از اینهمه مدت اومد یه نوستالژی بود که برام زنده میشد ...