نمی دونم گفتن این تاثیری داره یا نه !
اما میگم ،
با اینکه میدونم انتظار بی جاییه ،
اما خیلی امیدوارم :
کسی میاد بریم نمایشگاه کتاب ؟
( جایزه اش کتابه )
تا ۶-۷ سال پیش توی سبک آهنگهای Rave ( البته از اسم سبک زیاد مطمئن نیستم و اگه مسی اطلاعاتِ بهتری داره لطفاً دریغ نکنه ) هر چی آهنگ بود ، توی فواصل موزیک ، توی جاهای خالی آهنگ تکه کلامها و قطعه شعرهایی که بود همه به زبانهای دیگه و غیر از فارسی بودند که میشه گفت عُمدتاً انگلیسی بودند و هنوز گروه هایِ ایرانی دست به ساخت موزیکهایِ مشابه نزده بودند ، برای همین زد به سرم که توی آهنگهایی که همچین فواصلی دارند و آهنگ جایِ کار به آدم میده خودم تکه های فارسی بذارم و گشتم از توی دکلمه هایِ شهیار قنبری ، احمد شاملو و مسعود فردمنش تکه هایی رو پیدا کردم و توی آهنگها کار کردم که شد نزدیک 12-13 تِرَک ( Track ) که خیلی بین دوستهام طرفدار پیدا کرد و تا حدی هم پخش شد ، امروز یهو چشمم اقتاد به سی دیشُ و گوشش دادم ، گفتم 3-2 تاشو براتون بذارم ، اگه دوست داشتین بگین تا بقیه اش رو هم براتون بارگذاری ( UpLoad ) کنم ...
یک روز که یادم رفته بود توله هایِ برادرهایم همیشه در 2 سالگی نمی مونند ، همۀ کتابهای نوجوونیم رو کارتون کارتون کردم و سرشار از حس وطن پرستی بردم دادم به کتابخونۀ محل ، طوری که نزدیک به یه قفسه رو از بالا تا پایین پُر کرد و کارکنان کتبخونه رو مجبور میکرد تا مدتها جلوم دولا راست بشن ( البته خودم واقعاً اینو نمی خواستم و قصدمم این نتیجه نبود ) . ..
کتابهایی رو بخشیدم که از اول دبستان جمع شده بودن ، کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم ، با سکی که خالی می بردیم نمایشگاه و عصر پر میاوردیم خونه ، اما به سر ماه نرسیده باز همه از شنیدنِ "حوصله ام سر رفت" و "چی بخونم" کلافه بودن . ..
جنونِ خوندن رهام نمی کرد ، کتاب پشت کتاب ، گاهی 3-4 تا کتابُ با هم می بردم جلو ، عطش دونستن رفع نمیشد ، اما کم کم کتابها گرون تر میشدند و تفریحم شده بود اینکه توی کتاب فروشی ها بگردم دنبالِ کتابهایِ زیرِ 1000 تومن ، البته نمیدونم چرا ، اما همیشه حتی از توی همین کتابهایِ 1000 تومنی هم کتابهایِ خوبی قسمتم میشد ( اینو بعده ها فهمیدم ، فهمیدم که زیاد هم کتابهایِ پرت و پلا نخوندم ) از کتابخونه کتاب گرفتنُ دوست نداشتم ، چون دلم میخواست مالِ خودم باشه تا هر لحظه ای که دلم خواست بتونم برگردم و هرجاشُ که دوست داشتم دوباره و دوباره بخونم . ..
اگه تا اینجا رو حوصله کردین و خوندین ، فکر نکنین راضی ام از این گذشته ، البته تا یه موقعی راضی بودم اما وقتی که این گذشته کم کم تاثیرشُ روی آینده ام نشون داد پشیمونیم شروع شد . ..
تمام اون سالهای نوجوونی و اوایل جوونی که دوستهام و بچه هایِ محل توی کوچه فوتبال بازی می کردن و سر راه دخترهای محل می ایستان ، من مثل دیوانه ها کتاب خوندم ، به این خیال که چی ؟ که اینکه بالاخره روزی میرسه که اونها می فهمن که راهشونُ اشتباه رفتن و کار درستُ من کردم ، روزی میرسه که میان ازم میپرسن من چکار کردم که شدم این و اونها کجای راهُ خراب کردن ، اما اینا فقط خیال بود . ..
اتفاقی که در واقعیت میفتاد این بود که من داشتم از نسلم فاصله میگرفتم ، دیگه نه من حرف همسن و سالهامُ میفهمیدم ، نه اونا حرفِ منو ، دور شدم ، از همه دور شدم ، تنها شدم ، کتابها بهم یاد داده بودن چه کارهایی خوبه و انجام بدم و چه کارهایی رو نه ، کتابها زندگی کردن عکس بقیه رو کرده بودن تو سرم ، کتابها فریبم دادن . ..
حالا هر روز باید به رشد و پیشرفت اونایی نگاه کنم که قرار بود یه روز بیان ازم بپرسن کجایِ راهُ اشتباه رفتن ، البته تا مدتها هی به خودم گفتم اینا ظواهره ، عمرش کوتاهه ، هی به خودم دلگرمی دادم که دیر یا زود ورق به نفع من و عدۀ کمِ امثال من برمیگرده ، اما هیچ ورقی برنگشت ، عمر اون ظواهر هم کوتاه نبود ، اصلاٌ باطنی وجود نداشت که ظاهری داشته باشه ، همه چیز همین بود و همین هست که می بینیم . ..
اما اشتباه بزرگتر از روزی شروع شد که خواستم قدم تو راهِ نرفته بذارم ، قدم تو راهی بذارم که قرار بود اشتباه از آب در بیاد اما هر روز که میگذشت حقانیتش بیشتر ثابت میشد ، از شرح این قسمت دیگه میگذرم ، فقط انقدر بگم که ، دیگه نه میتونم کتابی بخونم و حس و رغبتی برای مطالعه هست ، نه شدم شبیه قومِ برنده ، من گم شدم لای کتابهایِ نخونده ای که روز بروز تعدادشون بیشتر میشه ، اما همچنان دست از خریدشون بر نداشتم . ..
مـــــن گـــــم شـــــدم . . .
برای من خیلی پیش میاد که خواسته یا ناخواسته کاری رو بکنم و بگذره و بعد ( چه در مدت زمان کوتاهی ، چه زمان طولانی ) اتفاقی بیفته که بدونم این اتفاق یه جوری تقاصِ همون کاره ، و چون اون رفتارم با حرکت کلی کائنات هماهنگ نبوده ، اینطوری داره برام تلافی میشه ، مثلاً مادرم بگه این صندلی رو از اینجا بردار و بذار اونورتر و من بگم نه و برم سمت اتاقم و توی راه پام گیر کنه به پایۀ میز و دردم بگیره.
البته این گیر کردنِ پام به پایۀ میز ( به عنوانِ تقاصِ رفتارم ) امکان داره دو روز بعد اتفاق بیفته ، اما نکته تو اینه که وقتی پیش میاد چیزی از درونم میگه این تلافیِ ( لغت مناسبتری پیدا نکردم ) همون کاره و اتفاقِ پیش اومده رو ربط میده به رفتار یا حرف خاصی ، و همیشه هم به شکل عجیبی یه تناسبی بینشون حس میکنم . ..
نمی دونم این مقایسه صحیحه و درسته بگم یا نه ، اما همیشه یادِ این مطلب میندازدم که میگن توی اون دنیا جَزایِ هر عملی ( فارق از خوب یا بد بودنش ) متناسبه با خودِ عمل و نه ذره ای کمتر و نه ذره ای بیشتر ، و این چیزی هم که با مثال تعریفش کردم دقیقاً همینطوره برام . ..
اگه متوجۀ منظورم شده باشین و کلاً حرفمو قبول داشته باشین ، باید بگم اگه دقت کردم باشین توی همۀ ناله ها و گله هایی که از دست تنهایی میکنم ، هرگز چرا مطرح نمی کنم و هیچوقت از اینکه چرا به این وضعیت رسیدم گله ای ندارم ( چون میدونم گله نباید بکنم ) ، چون هربار که توی تنهاییم دقیق میشم طبق همون قانون نانوشته ای که گفتم ، کاری در گذشته ام مستقیم ربط پیدا میکنه به تنهاییم و همون ندای درونیم میگه که دارم تقاص همون کار یا بهتر بگم رفتارمُ پس میدم.
اما چیزی که در مورد این مسئله ناراحتم میکنه ، اینه که این تقاص تا کی ادامه داره ؟ از اون سال تاحالا دو سه بار شبهایی رو تجربه کردم که که اجساس کردم بخشیده شدم ، شبهایی بودن که شکستن رو تا نهایتش تجربه کردم ، هق هق زدم و توبه کردم و با همۀ وجودم پشیمونیم رو برای خدا فریاد زدم و فرداش و روزهایِ بعدش به شکلِ عجیبی احساسِ سبکی کردم و همون ندا ( امیدوارم اینکه انقدر میگم همون ندا خسته اتون نکرده باشه ، راستش اسم بهتری براش پیدا نمیکنم ) بهم گفته که بخشیده شدم ، اما باز روزهایی رسیدن که متوجه شدم که هنوز سر اون کار با خدا بی حساب نشدم و همچنان بده کارم . ..
نمیدونم تونستم چیزی که میخواستم رو منتقل کنم یا نه و اصلاً نمی دونم چی شد که اینو گفتم ، ولی اگه متوجۀ منظورم شدین برام میگین که شما هم اینطوری هستین یا نه ؟
دنیا کوچیک شده یا من از دیوانگی دارم اینطوری می بینمش ؟
همون گوجه سبز و جیوبانی هایِ دهه شصتی رو که یادتونه که یه مدت مته شده بودن رو اعصابم ؟
حالا نگاه کنین به نظراتِ پُستِ گپ زدن با تو ، یا ، گپ زدن با توهم ، ببینین اولین نظز مالِ کیه !!!
البته با نگاه کردنِ خالی متوجۀ چیزی نمیشین تا به لینکِ وبلاگش سر نزنین ، اگه زحمت کشیدین و بهش سر زدین ببینین از این میلیون میلیون وبلاگِ پارسی که توی اینترنت هست ، دو تا وبلاگ رو لینک داده توی دوستهاش ، اون دو تا هم مالِ کیه !!!
چرا من از هر طرف که میرم به دار و دستۀ این دو تا میرسم ؟
تصور کن دوتایی نشستیم و تو یه سوال ازم بپرسی ، مثلاً بپرسی وبلاگ چیه ؟ بعد من شروع کنم برات توضیح بدم ، از اینکه سرویس وبلاگ چیه و چطور خدمات میده و ثبت نام و قالب و نظر دادن و خلاصه سیر تا پیازشو برات بگم ، حالا خودتو از این تصور حذف کن ، چی میمونه ؟ من میمونم که دارم با صدای بلند ( منظورم فریاد زدن نیست ، صدایِ نرمالِ یه گفتگو منظورمه ) دارم همراه با تکون دادن دست در مورد وبلاگ توضیح میدم . ..
این روزها همش وضعیتم اینطوریه و تنها دلخوشیم هم اینه که کسی نیست تا ببیندم و به عقلم شک کنه ...
پیمان ابدی بدلکار ایرانی سریال تلویزیونی
«هشدار برای کبری 11»
بر اثر سانحه رانندگی هنگام فیلمبرداری درگذشت . ..
به نظر من که فدای نبود ایمنی توی این شغل تو ایران شد ،
از اون خبرا بود که مثل پُتک میخوره تو سر آدم ،
هنوز گیجم از شنیدنش . ..
روحش شاد . ..
فاتحه فراموشمون نشه ...
واقعاً مادرها همونقدر که گفته میشه ویژه ان ؟
همونقدر که گفته میشه خوب یا مهربونن ؟
واقعاً بچه هاشون براشون فرقی ندارن ؟
واقعاً خوبی و شادکامیِ همۀ بچه هاشونو به یه اندازه میخوان ؟