اینو توی وبلاگ گوجه سبز دیدم ، خوشم اومد ،
( برخلاف خودش که ازش خوشم نمیاد ) ،
گفتم با شما هم قسمت کنم ...
<<< جمعه 18 اردیبهشت ، روز جهانیِ تالاسمی >>>
با آزمایشهای پیش از اردواج ، از تولد کودک مبتلا به تالاسمی پیشگیری کنیم ...
با فشاری شبیه همون فشاری که به پاهام میارم تا از روی جوب
بـپـرم ، از زمین بلند میشم ، الـبـتـه خیلی نمیرم بـالـا ، اما قابـلِ
قـبـولـه ، راحت سر و ته می ایستم روی سقف ، میتونم از دیـوار
راست برم بـالـا ، برای همه هـم این ویـژگیم طـبیـعیه ، تـوی هـوا
شـــنـــاورم و آی لــــذت داره ، آی لــــذت داره کـــــه نـــــگـــــو . ..
همین دیگه ، خیلی وقته دیگه این خوابُ ندیدم ، خـــــیـــــلـــــی و قـــــتـــــه ...
همیشه ۳ تا بودیم ،
یکیمون هم اضافه بود . ..
اون همیشه من بودم ...
چرا همیشه ۳ تا بودیم ،
یکیمون هم اضافه بود ؟
چرا اون همیشه من بودم ؟؟؟
تنها نشستم تو اتاقم ،
گوشی موبایل تو دستمه ،
لیستِ شلوغِ شماره ها رو بالا و پایین میکنم ، اما کسی نیست که . ..
رادیو روشنه و مجریهایِ برنامۀ شبانه شر و ور میگن ، باز از سکوتِ خرد کننده بهتره . ..
چند دقیقه یه بار دست میکنم تو دماغم* ،
سیگارم روشنه ،
چشمام از خواب میسوزن اما خوابم نمیبره ،
کتابی صِدام نمیزنه ، خوندنیهای مجله رو هم خوندم ،
دور تا دورم تنهایی نشسته ،
کسی هم نیست بیاد تنهایی رو بدزدیم ...
( *دماغ برایِ این جمله مناسب تر بود تا بینی )
از سنگ ،
از من ،
مینا میسازی ،
به پلک بر هم زدنی ،
معجزه کردنی ...
( منظور از مینا ، آسمونه و اسم هیچ شخص خاصی نیست )
هیچوقت فکر نکردم امکان داره کسی از تولدم خوشحال شده باشه ، چهارمین پسر بودم که با آرزوی به دنیا اومدن یه دختر بعد از سه تا پسر UpLoad شده بودم ، اونم در حالی که سرِ پسر قبلی نصف روز کشش میدن که به مادرم بگن اینبار هم پسر DownLoad کرده مبادا حالش بد بشه . با این اوصاف می بینین که هیچکس دلیلی برای شاد شدن از ورودم نداشته . ..
بچه که بودم یکی از تفریحاتم این بود که ظهر ها که همه خوابن برم آلبوممُ بردارم ورق بزنم و عکسهای نوزادیمُ ببینم ، همیشه موقع تماشا کردن تو دلم از پدر مادرم تشکر میکردم که حاضر شدن به فرزندی قبولم کنن ، با اینکه به اندازۀ کافی پسر تو خونه داشتن . ..
هنوز به پنج سالگی نرسیده بودم که بالاخره مادرم یه دختر گذاشت وسط خونه ، خوب دیگه قسمتِ منم اینطوری بود چون همۀ سرا چرخید سمتِ اون و همون یه ذره توجهی هم که گاه به گاه بهم میشد از دست رفت . ..
از ماجراهایِ بزرگسالیم هم که تک و توک توی منفورها شرحشون رفته و میدونین . خلاصه بعضی سالها کلی ذوق داشتم که یه سال بزرگتر میشم و بعضی سالها هم اصلاً چشم دیدنشُ نداشتم .
اما امسال برام یه جورِ دیگس که برایِ خودمم جدیده . ..
روز تولدم نزدیکه و هیچ حسی نسبت بهش ندارم ...
( از اینهمه انزجاری که از جنگ توی پست قبلی ازتون دیدم شگفت زده ام )
میگما ؛ کاش دنیا همینطوری میموند ،
فقط دیگه توش جنگ نبود ،
هیچکس با هیچکس جنگ نمیکرد . ..
مگه نه ؟