دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

تعبیر یک رویا







اتفاقی داره برام میفته و کاری رو دارم انجام میدم ، که پنج شش سال پیش وقتی ناخواسته بهش فکر می کردم ، در حالی که خودمو سرزنش می کردم ، فکرمو ازش دور می کردم و اگه بخوام بهتر بگم باید بگم که توی خواب هم نمی دیدم که یه روزی فاصله ام با انجامش انقدر کم بشه و بهش برسم . خیلی ، واقعا خیلی برام دور از دسترس و نشدنی بود ، طوری که حتی در آیندۀ خیلی دور هم براش نقشه نمی کشیدم . ..

حالا تصور کنین چقدر هیجان زدم وقتی نگاه می کنم و می بینم قدمهای اولش رو برداشتم و تا انجام کاملش دو سه هفته راه دارم . ..

( البته مطمئنم وقتی بفهمین چیه میخندین بهم و براتون آدم مسخره ای میشم که انقدر انجام چنین کاری برام مهم بوده ، حتماً با خودتون میگین چقدر دنیای من کوچیکِ و سطح فکرِ پایینی دارم که چنین کاری انقدر برام بزرگ و دور از ذهن بوده ، اما خوب هر کسی به یه چیزهایی علاقه داره و انجام یه کارهایی براش اهمیت دارن ، اینم واسه من از همون کارها بوده )

وقتی کامل انجام شد بهتون خبر میدم چی بود و چی شده تا شما هم توی شادیش باهام شریک بشین .. .







روزی در آسمان







به آسمان خواهم آمد ،

به جایی که تو خانه داری ،

جایی که تو به آرامش رسیده ای . ..


آنروز ، همۀ زمین را گشته ام ،

همه را دیده ام ،

همۀ کارهایم را به سرانجام رسانده ام ،

و

از همه خسته ام . ..


آنروز میدانم اگر در زمین بودی ،

به تو رسیده بودم ،

و از همۀ این همهمه به رهایی .. .


به آسمان خواهم آمد ،

و به تو خواهم رسید ...






من و رضا و رضا شاه







وسط بحث سیاسی من برگشتم گفتم رضا شاه یه بار برای یه عمل قلب ، از تهران پا شد اومد مسجد سلیمان که عمل کنه ، و ادامه دادم نمیدونم رضا شاه چند وقت بعد حکومت کرد ، اما شاه نزدیک 35 سال بعد از اون حکومت کرد ، ولی نکرد تو هر شهری یه بیمارستان مثل اون بیمارستان بسازه تا مردم احساس تفاوت نکنن . ..



داداشم برگشت گفت برای اینکه وقتی رضا شاه بود همۀ ایران نا امن بود و اون همۀ انرژی و وقتش رو گذاشت تا راهها و کوره راهها رو از دزدها و راهزنهای مسلح امن کنه و پسرش هم وقتش صرف این شد که بیماریهای واگیر دار و کشنده رو که صدها سال بود جان مردم رو می گرفت ریشه کن کنه و بعد از اون هم چون بیمارستان ساختن برق و هزار تا امکانات دیگه میخواست ، وقتش رو گذاشت تا امکاناتِ زیربنایی رو بسازه و شروع کرد به ساختن پل و سد و کارخونه و وقتی تازه مملکت داشت به یه حداقلهایی می رسید تا روی اونها شروع به ساختن امکانات مدرن بکنه و چیزهایی رو بسازه که مردم دیگه مستقیماً باهاشون سر و کار داشتن ، وقت تمام شد و مردم همه چیزُ زدن بهم . ..



اینهمه گفتم که بگم این بیمارستانِ توی عکس همون بیمارستانِ ، و مامانم قسمتِ اعظم سالهایی که شاغل بود رو تو همین بیمارستان به پرستاری گذروند . .. اما چیزی که باعثِ اینهمه وراجی شد این بود که توی 7 خردادِ 1359 هم من تو همین بیمارستان به دنیا اومدم .. .







آری ، تو ...





سرشار از تو ،

به رویا می روم و

از رویا به بیداری . ..


تو چون عطر نرگس و پونه ،

شب بو و نسترن ،

لبریزم میکنی از زیبایی . ..


آری ،


تو اینچنین همۀ وجودم را

در برابرت به خاک میکشی ،

و من به آسمان می روم ...






۱۰۰۰ سال پیش در چنین روزی






        


بچه که بودم ، هر وقت مامان دعوام می کرد ، یا بابا می زدم ، دلم می خواست بجای بچۀ مامان و بابام بودن، بچۀ مهمونایی بودم که خونمون بودن . آخه اونا همیشه مهربون بودن،جلوی مامان یا بابا رو می گرفتن،و از من طرفداری می کردن . ..


به همین سادگی .. .






راهی به سویِ کودکی







بچه که بودم هر پنجشنبه جمعه این راهُ می رفتیم ، همۀ خونوادۀ پدریم اونجا بودن و ارتباطها خیلی صمیمی تر بود . سیزده بدری هم نبود که زیر یکی از درختهای همین جاده سپری نشه . ..




حتی یه دوره که عراق مستقیماً همین مسجد سلیمان ( ساکنین خود اونجا و در زبان عامیانه بهش مَیسِلِمان میگن ) رو بمباران می کرد ، همۀ فامیل به غیر از ما که ساکن اهواز بودم تو این کوهها چادر زده بودند ، اما این وضعیت هم باز جلوی رفت و آمد و خوش گذروندن تو این جاده رو نمی گرفت . ..




هرگز یادم نمیاد این جاده رو رفته باشم و توش حالم بهم نخورده باشه ، چون غیر از نیمۀ اولش که یه مقدار بعد از ملاثانیه ، باقیِ راه هر چی به میسلمان نزدیک تر میشه بیشتر و بیشتر پیچ در پیچ میشه و مثل ماری که تو خودش گره خورده جلو میره ، البته الان بعضی قسمتهاش اصلاح شده و مسیر جدیدی براش ساختن ، اما همین دفعه که اونجا بودم دیدم هنوز هم بچه های شش هفت سالۀ فامیل ازش میترسن . ..




راستی اینطوری به هوای ابری و خنکش که باد هم میاد نگاه نکنین ، منکه اولین بار بود این جاده رو ابری میدیدم ، سرسبزیش هم فقط مالِ اواخر اسفند تا اواسطِ فروردینِ و بقیۀ سال مثل جهنم گرمِ ، دقیقاً همون گرمایی که آدم از خوزستان انتظار داره . ..



امسال بر خلافِ سالهای قبل که سر سبزی و لاله های وحشی جای خالی توی این دشت و کوهها نمیذاشت ، به خاطر بارونِ کم ، خیلی هم سبز نشده ، البته همین روزی که عکسها رو گرفتم ، یه چند ساعتی بارون گرفت که برای سیزده بدر هم شنیدم خیلی بهتر شده بود ( آخه چون زمینهای اینجا همیشه تشنه ان ، کوچکترین بارونی که بیاد به سرعت تاثیرِ خودشُ نشون میده ) ، اما بازم با هر سال فاصله داشت . ..




در ضمن یه سوغاتی یا بهتر بگم یه یادگاری هم از این جاده برای خودم آوردم که بعداً عکسشُ بهتون نشون میدم . .. خلاصه نمیدونم چرا ، اما من این شهر و راهی که بهش میرسه رو با سلول سلولم دوست دارم و می پرستم و عاشقشم ...







داستانِ نـــــفـــــت . . .







حفاری این چاه در 23 ژانویه 1908 میلادی برابر با سوم بهمن ماه 1286 خورشیدی شروع شد . سر مهندس عملیات حفاری آن مهندس ژرژبرنارد رینولدز انگلیسی بود که در سال 1901 میلادی به استخدام ویلیام ناکس دارسی و شرکت او در آمد و به ایران اعزام شد . روز چهارشنبه 16 ماه مه 1908 میلادی بوی گاز استشمام شد . درست 10 روز بعد ، یعنی 26 ماه مه 1908 میلادی ، برابر با 5 خرداد ماه 1287 خورشیدی در ساعت 4 بامداد متۀ حفاری چاه که حالت چکشی داشت ، آخرین ضربۀ خود را به صخره ای که روی معدن معروف مسجدسلیمان قرار گرفته بود وارد آورد و نفت در عمق 1180 فوتی برابر با 360 متری از چاه شماره  1  با فشار زیادی فوران کرد و در نتیجه میدان عظیم نفتون کشف شد .


صنعت نفت در خاورمیانه متولد گردید . فورانی که حیات اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی منطقه ، ایران و خاورمیانه را دگرگون کرد . این چاه روزانه ( 8000 ) گالن ، برابر با ( 36000 ) لیتر نفت تولید می نمود . نفت با صدایی مهیب و با شکوهی خاص ، به ارتفاع 100 فوتی رو به بالا فواره می زد و بوی تند و شدید گاز همه جا را گرفته بود . پس از فوران چاه و به دستور رینولدز سریعاً گودال عمیق و بزرگی در فاصلۀ 200 متری حفر شد تا نفت چاه در آن ، جا داده شود .



در حفر  چاه های بعدی برای گرم کردن دیگ بخار به جای هیزم از این نفت گودال استفاده می شد . بیشتر مسجدسلیمان پوشیده از درخت های کوتاه کُنار ( صدر ) و بوته های سبز بود که در زمان فعالیت های اکتشافی نفت ، توسط کارگران محلی قطع شده و در دیگ های بخار چاه ها مورد استفاده قرار می گرفت . هنگامی که رینولدز مشغول حفاری اولین چاه نفت در مسجدسلیمان بود لاشۀ مردۀ روباه ، شغال ، جغد و در یک مورد گاو در شعاع چند کیلومتری از محل دکل حفاری دیده شده بود .



در مواردی نشت گاز سمی به حدی بود که دائماً ناگزیر بودند بعضی از حفارانی را که دچار گاز گرفتگی شده و بیهوش می شدند از گردن گرفته و از محل نشت گاز خارج کنند . کشف این معدن مهم ، مشکلات مالی را فوراً حل کرد و چند ماه بعد در 15 آوریل 1909 میلادی ، شرکت نفت ایران و انگلیس با سرمایۀ دو میلیون لیره در لندن به ثبت رسید و جانشین شرکت های بهره برداری اولیه و سندیکای امتیازات گردید .



بین 1909 تا 1911 میلادی خط لولۀ انتقال نفت از از مسجد سلیمان به آبادان احداث شد که قُطر آن در جاهای مختلف بین 4 تا 6 اینچ بود و می توانست سالیانه 400000 تُن نفت خام را از مسجدسلیمان به آبادان حمل کند. طول خط لوله 240 کیلومتر بود . شرکت ، چهار ایستگاه تلمبۀ پرقدرت در نقاطی موسوم به تِمبی، مُلاثانی، کوت عبدالله و دارخُوین بنا نمود  ظرفیت روزانۀ تلمبه ها 40000 بشکه و حداکثرِ فشار آنها 800 پوند بر اینچِ مربع بود. ( منبع )



این تصویرِ آخر ، تصویر دهنۀ چاه و شیرِ رویِ اونه ، اما شیر اصلی نیست ، چرا ؟

خیلی وقت پیش توی یه کتاب که دربارۀ تاریخ همین شهرِ عزیز بود ، عکسی رو ازش دیدم که ، انگلیسی ها شیر اصلی رو به لندن بردن و جایی نصبش کرده بودن و روی تابلویی که کنارش گذاشته بود ، نوشته بودن : این شیر فلکه خدمات زیادی به بریتانیایِ کبیر کرده و هر انگلیسی که از کنارش رد میشه باید برای ادای احترام و سلام کردن به شیر ، کلاه از سر خودش برداره ...






بعضیا چه چیزایی دارن ...







این دخترا به من که میرسن ، انگار همیشه یه چیزی دارن

که رو کنن و من کم بیارم . ..


بعد از کلی حرف زدن ، دمِ خداحافظی برگشته میگه :

من MS دارم . . .


منم دیدم داره پُزِ میده ، برگشتم گفتم رفاقت سرت میشه ؟

گفت آره ، گفتم پس همینو بذار وسط و MS رو واسه خودت نگهدار .. .

( اولش روم نشد بگم من چون خطم ایراد داره SMS هم ندارم ،

البته بعد گفتم )


خراب نکردم که ؟!






شعری بنامِ کودکی ...







این شیطونِ وروجک بچه برادر سوممه ، از طرفِ دیگه هم ، چهارمین و کوچکترین نوۀ مامان و باباس ، تنها بچۀ این سنیِ فامیلِ که از سر و کله زدن باهاش خسته نمیشم . ..


بر خلاف بچه هایِ برادرهایِ دیگه ام ، خوب بار اومده و گنجینۀ لغاتش از همسن و سالهاش یه مقدار بیشتره و همین توی شیرین زبونی کردن خیلی کمکش میکنه . ..


چندتایی فیلم ازش گرفته بودم که گفتم شاید این برای شما هم بامزه باشه و یه لبخند کوچولو روی لبتون بیاره . ..


خلاصه این فسقلی به تنهایی یکی از جاذبه های اهوازِ برای من و همونطور که دیدن کارون از توی هواپیما در لحظۀ ورود اشک شوق میاره تو چشمم ، خداحافظی با اون هم اشک اندوهُ روونۀ چشمام میکنه * .. .



( صدای خودمو توش نشنیده بگیرین چون من اصلا خوش صدا و خوش عکس نیستم )

* البته اهواز با همۀ قداستش ، زیباییهاش و علاقه ای که بهش دارم ، شهری که عاشقانه می پرستمش نیست ،