پیش در آمدِ شعرِ آبی خاکستری سیاه هستا ،
همون که میگه :
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغجۀ همسـ....
آره ، خودشه ،
همش داره تو سرم میچرخه ...
اینم یه لینکِ بی ربط ،
آمارِ ثابتِ کتابُ نسبت
به تلویزیون و موبایل ببینین ...
همه ازم میپرسن :
چرا همه جا رو با آژانس میری ؟
منم جوابِ سر بالا میدم . ..
اما دلم یهو خواست اینجا
راستشو بگم ؛
با آژانس میرم که سریع برم و برگردم ، چون ،
دیدن پسر دخترها ،
دیدن ذوجهای جوون عصبیم میکنه ...
وقتی هستی خودت توی بدنم وول میخوری ،
وقتی نیستی جایِ خالیت ،
و انتظار اومدنت ،
مثل لبخندیه که آدم تا انتهای جُکی که میشنوه نگهش میداره ،
تا طعمِ اون لبخندُ خوب توی ذهنش مزه مزه کنه ،
و با به انتها رسیدنش ، همۀ شادیِ جمع شده رو
بپاشه توی صورتِ گوینده ...
از همه جای اتاقم صدای سکوت میاد ،
توی بدنم پر از سر و صداسا ،
اما انگار که با ریموت صداشو قطع کرده باشن ،
هیچ صدایی نمیاد . ..
به نظرم میاد آرومم ،
اما فکر نکنم آروم باشم ...
چون تو ابعاد عکس دست میبرم لینک عکس رو برای کسایی که میخوان تو سایز اصلی ببیننش میذارم .
در آسمانِ خیال
تو چون کبوتری سپید
بر فراز سرم بال گستردی ،
دو بالت که دنیایم را پوشاند ،
فضله ای به همۀ زندگیم رها کردی و رفتی ...
این چند خط قاطی شدۀ حرفهای کیرکیگارد و کنفوسیوس و یونگِ ...
این علامت که در چینی به Ying و Yang معروفه ، معنیش اینه که زن و مرد
دو موجودی هستن که همدیگه رو کامل میکنن* و در هر نیمه قسمتی میباشد
که کاملاً ویژگیها و خصوصیاتِ طرف مقابل رو داره و همین هم باعث میشه
که هر کسی به سمت جنس متفاوت از خودش کشیده بشه ،
و خصوصیاتی رو که در خودش هست اما فرصت بروز پیدا نمیکنن
رو در طرف مقابلش پیدا بکنه و جذبشون بشه و
همین باعث میشه که دو جنس همدیگه رو بفهمن . ..
و جالبتر اینه که وقتی من به عنوان یه مرد از زنی خوشم میاد و
به عنوان مثال در ظاهر اون جذب ظرافت اندامش میشم و
لطافتش رو می پسندم یا از کفشی که پوشیده خوشم میاد ،
در حقیقت همین قسمت از ویژگیهای نهفته در من فعال شده ،
ولی چون خودم نمیتونم بدن ظریف و لطیفی داشته باشم ،
یا نمیتونم اونطور کفشی رو بپوشم ، اونها رو بیرون از خودم جستجو میکنم
و در زنی پیداشون میکنم . ..
خودم اینجاشو از بقیه قسمتها بیشتر دوست دارم که :
به همین دلایل وقتی من کسی رو بغل میکنم و اونو توی آغوشم فشار میدم ،
من کس غریبه ای رو بغل نکردم و اون لحظه دارم اون قسمت از خودم رو که
هرگز فرصت تجربه کردنش رو نداشتم ، تجربه میکنم و برای چند لحظه دارم
با این کار بهش فرصت بروز میدم و میذارم
همون قسمت کوچیک همه وجودمو تسخیر کنه . ..
این پیوند بین دو تن و یکی شدنشون ، نمونۀ کوچیکی از
همونیه که ما در عرفان خودمون حرکت از کثرت به وحدت بهش میگیم ...
* دایره کامل ترین شکل هندسی است و در فلسفه و مذاهب باستان ،
نماد خورشید که خدای خدایان بوده ، است --> مثلاً برای همین در مصر باستان ،
قبر فراعنه که خدای زمینی بوده اند به شکل هرم ساخته میشده تا
نور خدای اصلی که در آسمان است {خورشید} بتواندبه همه جای آن مقبره بتابد .
دقیقاً از شبی که گفتم کامپیوترم خراب شده داره
PM میده و یه بار هم eMail زده . ..
میدونه هم از خودشو همۀ هم نسلهاش نفرت دارم ،
برگشته میگه من فکر کردم تو معلول جسمی هستی ،
و میخواستم کمکی کرده باشم بهت ،
اما حالا که فهمیدم اینطور نیست دیگه مزاحم نمیشم . ..
میگم از کی اینو فهمیدی شما که معلولم ؟
میگه از وقتی اون پست اسباب کشی رو دیدم . ..
( قابل توجه دوستانِ که پست اسباب کشی
مال 2-3 روزِ گذشته است )
خلاصه یه 10 دقیقه مزخرف میبافه بهم ،
10 بار هم این وسط جواب جمله هاش رو میدم اما
یه کلمشونم نمیخونه و ادامه میده به فک زدن ،
آخر سر هم که همه حرفاشو میزنه برمیگرده میگه
من وقت ندارم و باید برم . ..
بهش میگم دفعه بعد که خواستی PM بدی ، یه وقتی
بیا که وقتی حرفهای خودتو زدی ، وقت برای شنیدن
حرفهای طرف صحبتت هم داشته باشی ،
اما دیگه به خوندن این جمله که به شکلهای مختلف 4-5 بار
براش نوشتم نمیرسه ، چون بعد از زدن حرفهاش رفته . ..
آخه من با همچین آدمِ زبون نفهم و بی شعوری چکار کنم ؟
عاجزانه ، از ته دل ازتون خواهش میکنم که یه راهی
بهم نشون بدین که از دست همچین آدمهای بیشعوری
که کارشون فقط گند زدن و ... توی اعصاب آدمِ خلاص بشم ،
و دیگه حداقل اینجا نبینمشون .. .
یعنی الان اگه کارد بهم بزنن ، یه قطره خون نمیچکه ...
یه جورِ عجیبی احساسِ شادی میکنم و خوشحالم . ..
دلم بعد از مدتها میخواد از خونه برم بیرون و
تفریح کنم و یه کم خوش بگذرونم ،
اما کسی نیست که همرام بیاد ،
هیچکس . ..
از تنها بیرون رفتن بدم میاد ،
چون دوست ندارم عادت کنم از همه تفریح هایی
که هست تنها لذت ببرم . ..
عادت کنم و یاد بگیرم که تنها برم سینما ،
تنها برم پارک و خلاصه هر گردش و تفریحی رو
تنهایی انجام بدم ، چون این کار به مرور باعث میشه
نیازِ بودن یه جنس متفاوت توی زندگیم کم کم از بین بره ،
کمااینکه همین الانم وقتی توی شرایطی قرار می گیرم
که احتمال میره کسی بخواد تنهاییمو پر کنه ،
ناخواسته نسبت بهش گارد می گیرم و
هر جور شده تقلا می کنم ازش فرار کنم . ..
( خودمم نمیخوام اینطور باشه اما واقعاً ناخواسته است )
دوستهای پسرم هم که دوست دان اگه جایی میخوان برن
با دوست دخترشون برن و نهایتاً گاهی میان دم در همو می بینیم ،
اونم برای اینه که یا جایی تو کامپیوتر گیر کردن ،
یا میخوان فیلم write کنن ( واسه همین کاراشونم هست
که ازشون بدم اومده )
دوستهای دخترمم که اینجور جاها رو یا با همسرشون میرن
یا دوس پسرهاشون و اصلاً رابطمون
در حد و شکلی نیست که همچین روابطی با هم داشته باشیم .. .
خودمونیم اما چقدر وراج شدم این روزاها . . .