دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

نمونۀ کامل یه دختر دهۀ شصت ...






 


قبل از هر چیزی اینو بگم که هر چیزی استثنا داره ، حتی این گروهی که میخوام دربارشون بنویسم ، مطمئناً از این پست منظورم گروهِ خیلی کم تعداد استثناها نیست ...



انگار دور تا دورش پر از تابلوهاییه که که با فلش دارن اندام جنسیشو نشونش میدن ،لباسش تا جای ممکن تنگه ، فرم ایستادنش و کمکِ کفشهاش باعث میشن که باسنش تا جای ممکن برجسته به نظر بیاد ، از جلو هم سینه بندش داره همین کارو برای سینه هاش انجام میده ، غیر از خالِ کنارِ لبش هیچ جایی از پوست صورتش پیدا نیست ، کاری که با چهره اش کرده بیشتر به گریم شبیه تا آرایش ، روسری که سرشِ به یه روبانِ باریک شبیه تره ، بلندی مانتوی تنش هم کمی بیشتر از یه وجب بالای زانوهاشه ، خلاصه از هر طرف و به هر شکلی که بهش نگاه میکنی چیزی جز دعوت به شهوت نمی بینی و اینهمه فقط برای یه قرارِ ساده و گردش توی شهرِ . ..


ازش می پرسم تو برای یه مهمونی مثل یه عروسی چکار میکنی ؟ میگه اااااااااووووووه ه ه ه   ، اونجا خیلی فرق داره ، دیگه مجبور نیستم شلوار بپوشم یا دامنم به این بلندی باشه .

می پرسم چقدر وقت میذاری برای آرایشت ؟ میگه روزی 2 تا 3 ساعت . البته اینا رو خیلی با فاصله می پرسم که یه وقت بهش بر نخوره . مدتی بعد در مورد مطالعه ازش میپرسم و بعد از یه فکرِ مختصر یادش میاد که شش ماهی هست که فرصت نکرده کتابی بخونه و اگه اشتباه نکنه آخرین کتابی که خونده از م.مودب پور بوده . ..


بعد از حدود 2 ماه یه روز بهش میگم میخوای یه روز بیای خونه پیشم ؟ بهش بر میخوره میگه : اَه ، شما پسرها هم که فقط از آذم س.ک.س میخواین ، چرا نمیتونین ویزگیهای دیگۀ آدم رو هم ببینین؟ چرا نمیتونین در مورد مسائل دیگه هم غیر از این لعنتی حرف بزنین ؟ جالبه که  با وجود تیپی که برای خودش طراحی کرده ، میخواد نشون بده که اصلاً به س.ک.س فکر نمیکنه و اهمیت نمیده . میگم مثلا چی ؟ میگه روانشناسی ، فلسفه ، عرفان . من با دو تا شاخ روی سرم میگم میشه از هر کدوم اینا یه مثال هم بزنی ؟ برای روان شناسی کتاب پنیرتُ غورت بده و برای عرفان و فلسفه هم کیمیاگر پائلو کوئئلیو رو مثال میزنه . از بقیه بحث صرف نظر میکنم . ..


چند روز بعد میگم تا حالا در مورد مسائل اصلی زندگی برات سوال پیش اومده ؟ مثل مرگ ، زندگی ، خدا ... میگه آره و جوابهای پرت و پلایی هم اضافه میکنه ، هنوز صحبت به 5 دقیقه نرسیده که بخاطر چند تا سوالی که در مورد جوابهاش پرسیدم ، کلافه میشه و ازم میخواد بحثُ عوض کنیم . ..


نزدیک دو هفته براش توضیح میدم که خونه اومدن معنیش س.ک.س نیست و این اتفاقیه که تا خودش ( خودِ س.ک.س ) نخواد نمیشه پیشش آورد و لذتی نداره ، توضیح میدم که میتونیم بشینیم با مامانم گپ بزنیم ، فیلم ببینیم ، توی بغل هم موسقی گوش بدیم و خیلی چیزهای دیگه و خلاصه میتونیم یه روز خوبو با هم اینبار توی خونه بگذرونیم .  بالاخره قبول میکنه بیاد . ..


میایم خونه ، میارمش تو اتاقم تا یه ذره به جو خونه عادت کنه و خودم میرم یه شربت بیارم ، وقتی بر میگردم می بینم یه تاپ تنشه و یه دامن خیلی کوتاه هم پاش کرده ، رنگش سزخِ و چشماش خمار شده ، شربتو میذارم رو میز و میشینم لب تختم ، میاد میشینه رو پام و صورتمون میره تو هم ، درازش میکم رو تخت اما هنوز یک دقیقه نشده که پا میشه سینه بندشو صاف میکنه و میپره بهم که دیدی گفتم چی میشه و میره توی پذیرایی . ..


دفعۀ بعد که دوباره خونه ایم دو هفته بعده ، همه چیز مثل بار اول شروع میشه اما اینبار جایی تمام شده که یه س.ک.س کامل اتفاق افتاده ، و من به دانشم در مورد حالتهای قابل استفاده و کلی مسائل جانبیه این حوضه اضافه شده ، ( اینجا رو صادقانه میگم --> ) وقتی همه چیزو می خوره ، در مورد سلامت اخلاقیش شک میکنم ، برام مهم نیست که قبل از من چقدر تجربه داشته چون همینطور که این حقُ به خودم میدم که با کسی ارتباط داشته باشم  ( البته در آنِ واحد و در یه دوره فقط با یه نفر ) ، به اونم میدم ، اما دارم تو سرم با این فکر میجنگم که نکنه این کار براش ...   آخه هیچ کدوم از رفتارهاش شبیه بقیه همجنس هاش نیست . ..


دفعات بعد در اتاقو که میبندم خودش شروع میکنه ، کم کم قرارهای بیرون از تعدادشون کم میشه و خونه یکی یکی جاشونو میگیره ، و جالبه بگم که از هر ده بار ، هفت بار رو خودش پیشنهاد خونه رو میده . از اینکه این مسئله روی همه چیز رابطه سایه انداخته بدم میاد . ..




( میخواستم برای این پست یه عکس با ارتباط تر بذارم ، اما دیدم هم همه از این آدما سراغ دارن و دیدن ، هم بهتره با عکس تصورتونو فقط به چیزی که میبینین محدود نکنم )

( خیلی طولانی شد ، اگه عمری بود بغداً توی یه پست دیگه یه تحلیل روان شناختی رو در حد اطلاعات خودم در مورد همچین تیپهایی می نویسم . اصلاً بنویسم ؟؟؟ )

( اگه جایی از حرفام باعث بر خوردن به کسی شده یا به هر شکلی احساس بی ادبی از طرف من کرده ، ازش معذرت میخوام )






اون چیز






                     


همیشه بعد از هر رابطه چیزی بود که

باعث میشد رابطۀ بعدی شروع بشه ،

مهم نیود که رابطه چقدر بد یا سخت تمام بشه ،

همیشه می دونستم که رابطۀ بعدیی هست . ..


شاید برای یک ماه یا بیشتر به شدت

احساس خستگیِ روحی می کردم ،

اما تو این مدت به خودم دلداری میدادم ،

با خودم قرار میذاشتم که دفعۀ بعد

فلان کار رو بکنم یا فلان کار رو نکنم . ..


بعد از چند سال بالاخره متوجۀ وجود این چیز شدم ،

اسمی براش نداشتم ، برای همین یه توضیح

براش پیدا کردم ؛ شیرینیِ یه رابطه همیشه

به تلخیهاش میچربه و همین باعث میشه که

آدم بعد از اتمام یه رابطه با همۀ سختیهای

تمام شدنِ یه رابطه ، بازم به یه شروعِ تازه تن بده . ..


تا اینکه گذشت و گذشت تا رسید به انتهای

آخرین رابطه ای که داشتم ،

حدوداً دو سال پیش بود ( الان از دو سال رد شده ) ،

دیگه به جایی رسید که همۀ حرفها رو زدیم و

دعواها رو کردیم و پیامکها رو فرستادیم . ..


یه روز نشسته بودم خودمو مرور میکردم که از کجا قدممو

کج برداشتم و توی رابطۀ بعدی ( البته همون موقع

این حسو داشتم که دیگه شروع یه رابطه برام

خیلی خیلی سخته ) باید چکار بکنم و چکار نکنم ،

به اینجای فکرام که رسیدم ،

دیدم هیچ اثری از اون چیز توی وجودم پیدا نمیکنم . ..


دلم یه امیدواری میخواست ، حتی خیلی کوچیک ،

یه چیزی که سرِ پا نگهم داره ،

از بیرون لت و پار بودم ، طرفم جلوی همه خردم کرده بود ،

حتی خونواده ام ، احتیاج به چیزی داشتم که کمکم کنه

پیشِ خودم خرد نشم و نشکنم ،

اما هر چی روحمو گشتم نبود . ..


حس کردم زیرِ پام خالی شد ، عمیق و تاریک . ..

ناخواسته به یه سکوتِ بی انتها پرتاب شدم ،

منی که یه دوره ای قبض تلفنهام به 300 و 400 هزار تومن

هم رسیده بود ، حالا زیاد که میشد ، میشد 20 تومن . ..


بدون اینکه بخوام ، بیرون رفتنهام کم شد ،

ارتباطم با دوستهام تقریباً صفر شد .

اینبار چیزی از درون بهم میگفت که دیگه دفعۀ بعدی نیست ،

میگفت این آخریش بود ،

اتفاقاً یه قطره هم براش اشک نریختم ،

با اینکه طرفم مهمترین کسی بود برام که تا حالا

وارد زندگیم شده ،

کسی بود که سالها انتظارِ لحظه ای رو کشیده بودم

که همراهِ هم باشیم . ..


نمیدونم چرا اینا رو گفتم ،

خلاصه تو زندگیم

نه تویی هست دیگه ،

نه حتی من هستم ،

نه خبری از اون چیز هست

...






نگاهت .. .







                                             خیرۀ نگاهت تیربارانم می کند ،

                                                 و پیوند نگاهِ دیگران با تو ،

                                                      قلبم را متراکم .. .






بازم یه سوالِ احتمالاً اساسی







خدا که می تونست یه آدمی

مثل حضرت مهدی رو اینهمه سال زنده نگه داره ،

تا بالاخره یه روزی ازش برای برقراری عدالت استفاده کنه ،

چرا خودِ پیامبرُ زنده نگه نداشت که هم

مقامش بالاتره ، هم دیگه با وجودِ بودنِ خودش

اینهمه تفرقه و درگیریهایِ مذهبی به وجود نمی اومد ؟






شهر من اهواز







رادیو جوان یه تیم فرستاده اهواز

و قراره از همین روزا تا آخرِ عید هر روز

2 ساعت برنامه از اهواز پخش کنه . ..


بــــــد جوری هواییم کرده پاشم برم ،

جنون گرفتتم . ..


آخ که چقدر این خاکِ مقدس ، دوست داشتنیه ...






عمری که تلف شد .. .







همۀ جذابیتهای اطرافت عادی میشه ،

همۀ شعرهایی که بلدی رو میخونی ،

همۀ سنگهای اطراف پاتو پرتاب میکنی ،

تا جایی که میتونی دور بشی قدم میزنی ، بارها ،

میری تو فکر ، دربارۀ همه چیز و همه کس ،

روزهای باقیمانده رو میشماری ، حتی روزهای رفته رو ،

به ساعت نگاه میکنی ،

تازه 45 دقیقه از 2 ساعتِ یکی از 4 پستِ اونروزت گذشته ...


( یهو یاد پُست دادنهای خدمت افتادم )






برهنه در برابر تویی که ...

 

 

 

 

 

 

هر چه شعر در دفترم بود ،

به پای تو ریختم تا

ببینی به تو که می رسم ،

برهنه در برابرت میشکنم . ..


و تو ،

از شعرهای ریخته در پیش پایت ،

فرشی ساختی برای عبور

به سمت مرد ترمه پوشِ آنسوی گذر .. .

 

 

 

 

 

به هم خواهیم رسید

 

 

 

 

 

 

ما در زوالِ دورانِ تاریکمان ،

به هم خواهیم رسید ،

اما در تاریکی ،

در میان هراسی که حاکمان

به تنِ شادیمان پوشانده اند ،

و زیباییِ پیوند را نخواهیم دید . ..

 

 

 

 

 

بازم قالب

 

 

 

 

 

 

 

دعوام نکنین دیگه ،

خوب قالبها باب میلم نیستن و

راضیم نمیکنن . ..

 

دیگه تکرار نمیشه ...


تازه تو این قالب میتونین

ستونهای سمت راستُ

هر جور بخواین جابجا کنین .. .

 

 

 

 

 

خواب در بیداری

 

 

سالهاست بیدارم ،

با چشمانی باز ،

مبادا تو لحظه ای قدم به رویایم بگذاری ،

و من خواب باشم ...