دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

زندگی در سکوت






پدر من به استثنای شغلش که توش یه حرفه ایه کامله و به جرات می تونم بگم مثلش توی ایران 10 نفر نیست ، در بقیۀ مراحل زندگی و از هر نظر یه گاو به تمام معناست . ..*


من سالهاست که یاد گرفتم برای کمی و کاستیها دنبال کسی نگردم تا همه چیزُ گردن اون بندازم ، یاد گرفتم با همۀ تلخیها و حس زشتی که به گردن گرفتن هر اتفاق بدی میتونه داشته باشه ، خودم مسئولیت کارها رو بپذیرم ، اما از هر طرف توی هر موضوعی میرم جلو همیشه ردپای پدرم به شدت خودنمایی میکنه . ..


الان ماه هاست که نصف شبها ( حدود همین موقعها ) از اتاق میزنم بیرون و میرم یه ساندویچ درست میکنم و با یه نوشیدنی میارم تو اتاق ، این کار ۴ دقیقه و ۵۰ ثانیه طول میکشه و همیشه توی سکوت و تاریکیه مطلق اتفاق میفته . ..


چند شب پیش بعد از هرگز دستم خورد به یه بشقاب و افتاد زمین ( توی آشپزخونه ) ضربۀ اول رو که خورد پامو گذاشتم روش و صدا قطع شد ، اما کمتر از یک دقیقه بعد پدرم جلوی در آشپزخونه پیداش شد و شروع کرد به غر زدن . ..


دو راه داشتم ؛ یکی اینکه تعطیل کنم و سرمُ بندازم پایین و بیام تو اتاق و دوم اینکه جواب بدم . ..


حالت اول به اینجا میرسید که پدرم تا صبح می رفت و میومد و هر بار پشت در اتاق طوری که اونهایی هم که خوابن با صداش بیدار بشن میرفت و میومد و غر میزد ، صبح می رفت سر کار ، از بعد از برگشتنش غرها شروع میشد و تا شب ادامه پیدا می کرد و این روند حداقل ، حداقل تا یک هفته همین شکلی میموند تا آخر یا من یا مادرم با صدایی مثل صدای خودش یه جواب بدیم بهش تا تمام کنه . ..


و حالت دوم کاری بود که کردم ، همون موقع گفتم تمامش کن دیگه ، از قصد که نبود ، بعد هم چراغ آشپزخونه و چند تا چراغ توی پذیرایی روشن کردم ( خدا شاهده که توی اون لحظات احساس میکردم که دارم نرده های آهنی یه قفس رو پاره میکردم ) و سر حوصله کارم و انجام دادم و برگشتم توی اتاق و این قضیه همون موقع تمام شد . ..


می دونین ، هرکی میاد خونمون ، یا هر جا که میریم همه بهمون میگن چرا شما انقدر آهسته حرف میزنین و برای ما سواله که چرا همۀ مردم با صدای بلند صحبت میکنن . ..


برامون سواله که همه وقتی دری رو میخوان ببندن ، چرا دسته اش رو تا انتها نمیکشن پایین و وقتی در کاملاً توی چهارچوب جا گرفت آهسته نمی برنش سرجاش ، و نمی دونیم چرا هر وقت داریم دری رو می بندیم همه با لبخند نگاهمون میکنن . ..


عادت داریم شبها وقتی چراغی رو میخوایم روشن کنیم ( منظورم 9 به بعده که پدرم میخوابه ) به جای نگاه کردن به کلیدچراغ ، چشممون به پنجرۀ بالای در اتاقشه که یه وقت شیار نوری به سمتش نره . ..


صدها مورد از آثار رفتارش برای گفتن هست ، توی همۀ جوانب زندگی باهامون اینطوری کرده ، احساس میکنم عادت کردیم توی سکوت و تاریکی زندگی کنیم و مثل برده ها در خدمتش باشیم ، از اونسر خونه صدامون کنه تا کلید چراغی رو بزنیم که نیم متر بااش فاصله داره . ..


نمی دونم ، شاید اشتباه کنم ، اما دائم این فکر همراهمه که زندگیمو خرابکرده ، نه از نوعی که با ترک کردن محیط ، هموار بشه ، از اون انواعی که تا آخر عمر همراه آدمه . ..


شاید مسخره بیاد ، اما دلم میخواد یه بار بدون دلهره بدون اینکه دستگیرۀ درُ بکشم پایین ، درُ ببندم ، منظورم با سر و صدا نیست ، منظورم یه در بستن عادیه ، دلم میخواد بدون برنامه و کاملاً ناخودآگاه اینکارو بکنم .. .


از زندگی در سکوت خسته ام ، از زندگی توی دنیایی که هم توی خونه حس قفس داری ، هم بیرون از خونه خستـــه ام ، خـــــــــــــســـــــــــــتـــــــــــــــه   .   .   .




* بذارین به حساب روز پدر .






نظرات 4 + ارسال نظر
رافونه جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:56 ق.ظ

اشکان جان کاملا می فهممت
ولی چی بگم
من واقعا متاسفم
وضعیت های مشابهی هست در اون مملکت برای بچه ها
برای اینکه مثل همیشه ما هیچ حقی نداشتیم اگر یاقی شدیم یه جور سرمون شکست اگه سر به زیر شدیم یه جور سرمون شکست.

خیلی ممنونم از درکت ، میدونم که خیلی بدتر از اینم تو این مملکت هست ، ولی بدتر از همه اینه که کاری از دست هیچکس بر نمیاد ...

علی کرمی جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:18 ق.ظ http://dardedoran.blogsky.com/

میشه بگین شغل باباتون چیه؟

ارزیاب شرکت نفت ، اون کسی بود که کارهای ارزیابی رو روی مخازنعسلویه انجام داد ، و برای شروع پروژه های اونجا اوکی داد . ..

آرام جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:58 ب.ظ

بعد از مدتها سری زدم به وبلاگتون .و اما باز هم دردرهای بی درمان همیشه ماندگار .تنها باید با حداقل آسیب تحملشان کرد و ذره ای برایشان وقت نگذاشت .
با داشته های زیبایتان لحظه ها را بگذرانید و شاد باشید هتی اگر این زیباییها اندک باشند.
موفق باشید.

هتی = حتی ؟
ممنونم از لطفت ، درکت و همدردیت . ..
اون بالایی هم شوخی کردم ...

فروردینی چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ق.ظ

وقتی پدر شدی، پدرت رو برای این عکس العملهاش درک می‌کنی و کمی و یا حتی کاملا بهش حق بدی که اینطوره! این رو با تمام وجودم می گم و واقعا ارزو می کنم پدر خوب و فهیمی بشی اما باز پدرت رو بتونی درک کنی!
خانواده ما هم همین حساسیتها رو دارن و من خیلی خیلی نادر این ظریف بینی ها رو در ادمهای دیگه دیدم. اما الان من مشابه این توقعات رو از بچه هام دارم!
متاسفانه و یا شاید خوشبختانه این رفتارها کپی می شه می ره تو وجودمون بعد کم کم به وقتش عملی می شه.

اگه قرار یه روز سر سوزنی مثل پدرم بشم امیدوارم بمیرم و هرگز به اونروز نرسم ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد