دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

گاهی ، گاهی یعنی همیشه







گاهی فکر می کنم ؛

هنوزم میتونم تو یک میلیون نفر حِسِت کنم ؟


طعم لبهات خـــــیـــــلـــــی وقــتــه یادم رفته ،

طرحِ گونه هات یادم رفته ،

شکل بینیت هم همینطور . ..


حالت چشمات فراموشم شده ،

حتی مدل موهات هم . ..


فقط برق چشمات یادم مونده

که اونم کم کم داره محو میشه ...


گاهی فکر می کنم ؛

هنوزم میتونم بشناسمت ؟






عــصــر فــقــدان خــــــدا







تا حالا دقت کردین توی چه دوران زمانی داریم زندگی می کنیم؟ حداقل همدوره هایِ خودمو میگم ...

انتهایِ قرن چهاردهمِ خورشیدی* ،

ابتدایِ قرن پانزدهم قمری ،

ابتدای هزارۀ سوم و قرنِ بیست و یکم میلادی ...




(*یه جورایی به اوایل قرن پانزدهم هم میرسیم ، البته در حالت طبیعی و اگه مشکلی پیش نیاد )


( احتمالاً میدونین ، اما فقط برای یاد آوری میگم که روش حساب کردن قرن اینطوریه که به رقم سومِ تاریخ در قسمت سالش باید یه دونه ۱ اضافه کنیم ، مثلاً در ۱۳۸۸ باید ۳ رو باضافۀ ۱ کنیم و بعد دو رقم سمت چپ رو بخونیم که میشه ۱۴ ، یعنی قرن چهاردهم )






ملتی به عظمتِ تاریخ







جالبه !!!

توی یکی از معدود عملیاتهایِ جنگ ، ارتش و سپاه و بسیج با هم همکاری می کنند ، خرمشهر آزاد میشه ، بچه هایِ خاکِ مقدسمون جان برکفانه دلاوری می کنند ، زخمی و کشته میشن ، تا خرمشهر آزاد بشه ، اونوقت امام خیلی راحت میگه خرمشهر رو خدا آزاد کرد . ..


البته من با اینکه خدا هوای بچه هایِ ما رو داشته مشکلی ندارم ، مسئله ام با بی ارزش کردن حماسه ایه که خلق کردن ...







(جالبه اینم بدونین که دزفول توی جنگ،غیر از بمبها و توپها و خمپاره هایی که خورد ، ۲۸۰ تا موشک هم بهش اصابت کرد،اما مردمش شهر رو برای ۱ ساعت هم ترک نکردن ،اونوقت عجیب نیست که شهری که قسمت اعظم جمعیتش عربه،توی کمتر تر از هفتاد و دو ساعت اشغال بشه ؟)






یک داستان ، اما حقیقت ...






سلام هلیا ،

کوچه از بارون نمناکِ ، من از تو ...

دلم گرفته هلیا ، کجایی ؟ چرا یه زنگ نمیزنی ؟ هنوز تماسِ سوم مونده ، تو تا حالا دو بار بیشتر زنگ نزدی . همه ازم دلگیرن ، تو چی ؟ من سوتی دادم ، من خراب کردم ، همۀ زحماتُ ، همۀ قشنگیهایی که در دو ماه ساخته بودم . فقط رویای توِ که سر جاش مونده . میدونی چی شد ؟ من اسم سمیه رو جلوی پیمان بردم و حال سمیه رو از پیمان پرسیدم . فقط برای اینکه سر صحبت عاشقانه رو با پیمان باز کنم ، اما نمی دونستم فقط این موضوع رو به حمید و حمیدرضا و سارا گفته . پیمان پرسید از کجا می دونم و من گفتم از نازنین شنیدم و این کار رو بدتر کرد . همه ازم دلخورن . همه . سارا میگه تو منو بازی دادی . منو میگه . به من میاد کسی رو بازی بدم ؟ اونم سارا رو ؟ آخ هلیا هلیا هلیا ... پیمان از سارا دلخورِ ، سارا از من ، من از من ، از ما ، از دنیا . کجایی هلیا ؟ صدامو میشنوی ؟




( دوست دارین اینو کامل بدارم ؟ البته خود دستنویسش رو . .. )

( متاسفانه واقعی هم هست ، منظورم اینه که داستان نیست )






من نمیدونستم ...







یه خواب بد دیدیم ، یه کابوس تمام عیار ،

البته زیاد می بینم اما این حسابش جدا بود ،

برای همینم حسابی قاطیم ،

همۀ مفسرها حتی فروید گفتن چاقو توی خواب

نشونۀ خشم شدید و عصبانیت زیادِ سرکوب شده است ،

اونوقت خوابم پر از چاقو بود ، دست همه ، چند تا . ..

خلاصه هر کدوم از نمادهاش رو تو کتابها نگاه کردم وحشتناک بود . ..

البته خودم متوجه شده بودم چند وقته خیلی عصبانیم ، اما فکر نمی کردم تا این حد باشه ،

حالا نمی دونم از کجا شروع کنم به کم کردنشون . ..


شاید بعداً تعریفش کردم .. .


دیدین تو خواب آدم میدونه داره خواب میبینه و

همین یه جورایی تو همون خواب آرومش میکنه ؟

من نمیدونستم ...