دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

فرار به سویِ پیروزی






شروع می کنی به دویدن ،

با همۀ توانی که داری ،

از درد فرار می کنی ،

از هر چیزی که پشت سرته و مطمئنی تا از رسیدن بهت نا امید نشه میدوه ،

فکر خدا مثل برق از ذهنت میگذره ، خدایی که میتونه کمک کننده و پناه دهنده باشه ،

اما تمرکزتُ میذاری روی پیدا کردن درهایی که مردم تو کوچه ها باز گذاشتن برای امثال خودت . ..


درد از پشت کمرت پخش میشه توی تنت ،

اما انرژیت رو برای اینکه تو دلت بهش فحش بدی هم تلف نمی کنی ،

می ترسی ،

هر بار که احساس میکنی فاصله ات بیشتر از سه چهار قدم شده ،

یاد اطلاعاتی ها میفتی ، و متوجه میشی ترس از یه طرف دیگه حمله کرده بهت ،

بلاهایی که امکان داره سرشون بیارن از ذهنت میگذره ،

ترس نمیذاره سرعتت کم بشه ،

از توان خودت تویِ دویدن تعجب میکنی ،

سرگرم فکر و دویدنی که پات فلج میشه ،

احساس میکنی باتوم مثل شمشیر پاتُ شکافته و قطعش کرده ،

پرت میشی ،

قلت میزنی ،

قبل از اینکه پیروزمندانه برسه بالای سرت دوباره بلند شدی و داری میدوی . ..


ترس ،

ترس ،

ترس ،

یاد آرامش خونه میفتی ،

نمیدونی دوباره بهش میرسی یا نه ...






نظرات 4 + ارسال نظر
وحید سرباز یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ب.ظ http://ghamkade.mee.ir

سلام
خوبین
داداش این کنا روبت رو خوندم
زیاد جالب نبود
ولی یه جمله خوشکل پیدا کردم توش
؛اونایی که احساس تنهایی میکنن ، قسمت اعظمشون اتفاقاً دورشون خیلی هم شلوغه و فکر میکنن پرستیژ داره که از تنهایی حرف بزنن و بنویسن ، بقیه هم خودشون دوست دارن تنها باشن و کاری هم برای بیرون رفتن ازش نمی کنن ...؛
این قسمت رو خیلی خوشم اومد
به هر حال
میدونم که تو تنها نیستی
و این یکه دار یاینجا مینویس از روی تفنن هس
داداش
من و تو و ما و ایشون خیلی خوب میدونیم که دیگه هیچکی تنها نیست
این خود ماییم که میخوایم تنها باشیم
اینایی که گفتی ...
حق نگهدار

ممنون از حوصله ات توی نوشتن نظر به این مفصلی و امیدوارم بازم بهم سر بزنی و با همین دقت نوشته هامو بخونی . ..
راستش در جواب اینکه گفتی "میدونم که تو تنها نیستی" چیزی ندارم بگم ، حتماً همینطوره که شما میگی ...

رافونه دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ق.ظ

کاش با شما بودم
کاش اونجا بودم
این تنها فرصتم بود

یه لحظه هم فکر نکن که همراه ما نیستی ، همراهی فقط توی حضور فیزیکی نیست ...

آرام جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:05 ب.ظ

خیلی واقعی توصیف کردی یعنی با نصری گویا خوب منتقل کردی من که دورم ترسو کاملا در وجودم حس کردم .

چی بگم ؟ راستش بعدا که باز خوندمش احساس کردم میشد کاملتر و بهتر از این نوشتش ...

آرام جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:06 ب.ظ

نصری = نثری

مهم نیست ، مهم منظورته توی نوشتت که خیلی خوب منتقلش کردی ، چه اهمیتی داره اگه گاهی یه حرف اشتباه بنویسیم ؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد