ا نـــتـــظـــا ر ،
ا نــــــتــــــظــــــا ر ،
ا نـــــــــتـــــــــظـــــــــا ر . ..
احساس میکنم انقدر درگیرِ این انتظارِ بی پایان شدم ،
انقدر انتظار کشیدم ،
که یادم رفته ،
یادم رفته از کجا شروع شد ،
یادم رفته انتظار کسی رو میکشم یا چیزی رو . ..
حتی تصورِ دنیایِ بدونِ انتظار کشیدن هم یادم رفته ،
از خودم می پرسم اگه یه روز این انتظار به آخر برسه چی ؟
چکار کنم ؟
فردایِ اون روز چطور از خواب بیدار شم ؟
عادت نکن به چیزی وقتی می دونی ترکش موجب مرض است
من می گم حتی اگه زندگی باشه
درسته ، اما دست خودم نیست ، از هر طرف میرم بهش میرسم ...
آخرش چی؟ انتظار مگه تموم هم میشه؟ آخرش میشه یه نقطه ای که گاهی یکی پاشو روش میذاره و نمی بینه بعد میگه رسیدم به آخر خط انگار. شاید...
نُرمالش اینه که بالاخره یه روزی تموم بشه . ..
البته شایــــــــــــد .. .