سر سبزترین روز را تو برایم می آوری ،
پرستوها را تو به آسمانم میبخشی ،
یادهای کهنه را تو از دهنم میگیری ،
دشت روحم را تو لاله زار میکنی ،
این اولین شعری بود که دکلمه کردم
برای اولین کسی که جدی بود برام . ..
تازه از خدمت اومده بودم و تشنۀ یه ارتباط ،
انقدر زیبا و درعین حال خانم بود که هنوز که هنوزه ،
بعد از هشت نه سال دوستام میزننش تو سرم ،
وبلاگ مینوشتم و وقتی بهش پیشنهاد دادم ،
انقدر راحت قبول کرد که داشتم شاخ در میاوردم و
مثل آب خوردن هم با بچه بازی پروندمش . ..
از زیباییِ ظاهرش همینقدر بگم که تا حرف نمیزد
باور اینکه ایرانیِ سخت بود و بیشتر از هر جایی
شبیه مردم خوش قد و بالا و مو بور و چشم آبیِ اروپایِ شرقی بود .. .
( بابت کیفیتِ بدِ صدا و صدا برداری و میکسش از همین الان
معذرت میخوام . ..
جزء اولین کارهامه .. . )
( بگم این از همون فونتهاس که توی متنش . . . )
سلام. آدرس بلاگتونو تو بلاگ ۳۰۱۰۴۰ پیدا کردم. از اونجایی که روانشناسی دوست دارم کنجکاو شدم بلاگتونو بخونم!
معرفی خودتون بد نبود. مثل اکثر آدما اعتماد به نفس خوبی دارین ! اما احتمالا کاذبه!!!
بعدم همیشه می گن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به زیر دارد!!!
این ۴ خط آخر شوخی بود! امیدوارم ناراحت نشین!!
موفق باشین.
برای اینکه خیالت راهت بشه میگم که کاملا فاقدِ اعتماد به نفس هستم و از این نظر توی منفی هستم ، اون توضیحات هم صرفاً توضیحن و اصلا شباهتی به تعریف یا هر چیزِ خودستاگونه ای ندارن که حملِ براعتماد به نفس بشه . ..
به هر حال از شوخ طبعیت ممنونم و امیدوارم بازم به اینجا سر بزنی و اینبار در مورد خود پستهای اینجا هم نظرتِ باهام قسمت کنی .. .
امروز شنیدم. برام جالبه که تا الان این دکلمه ها رو حفظ کردی. برای خاطر اون حفظش کردی یا اینکه چون اثری از خودته و معمولا ادمها برای کارهاشون حریصترن!
من فکر می کنم با این همه تجربه و خاطره، دو سال تارک دنیا شدن بس نیست! شاید فکرم برای تو تلخ باشه برای همین بود که همون اول چیزی ننوشتم. چون دوباره بهش اشاره کردی نوشتم.
راستش برای اون نیست ، صحبتِ حرص زدن هم نیست ، اگه خلاصه بخوام بگم اینه که هم یه قسمتی از احساساتی که پاک و صادقانه بوده برام توش هست ، هم قسمتی از خاطراتی که عزیزن برام توشه ، هم قسمتی از یه جور پروندۀ کاریم توش هست و برای خودم یه جور سیرِ رشده ...
از چه نظر میگی بس نیست ؟ متوجۀ منظورت نمیشم ، از چه دیدی و چطور به ماجرا نگاه کردی که اینطور نتیجه گرفتی ؟ میشه بیشتر برام توضیح بدی؟
( اصلاً هم حرفت تلخ نبود )
الان هر خانمی که وارد زندگیت می شه تو ناخوداگاه با قبلیها مقایسه ش می کنی و ممکنه هنوز گناهی نکرده محاکمه ش کنی. همین حالتی که در مورد دهه شصتی هاداری یک نشانه ست. وقتی تونستی خیل خوب در این دهه پیدا کنی و یا این احساست رفع شد وقت مناسبیه. به خاطر سنت معمولا دهه شصتی برات بیشتر امکان نزدیک شدن و دوست شدن به وجودمی اره. می شه کوچکتر و یا بزرگتر هم باشه ومناسب هم باشه اما امکانش ضعیفتره.
قبال این عادت رو داشتم ، اما مدتها بود که این ویژگی رو گذاشته بودم کنار و تا چندوقت بعد از شروع رابطه ایرادهایی که به نظرم می اومد رو ندیده میگرفتم و به خودم میگفتم این بخاطرِ اینه که تحتِ تاثیرِ ارتباطهای گذشتمم و خودم فکر میکنم تونستم با این مسئله کنار بیام که گفته بودم تارک دنیا بودن بس نیست . ..
البته متاسفانه قبول دارم که گروه سنی که با من تناسب داره و بالاخره انتظار میره که از بینشون طرفم رو انتخاب کنم همیناش ، اما بعد از مدتها فکر کردن براش یه راه حل پیدا کردم که بعداً میگم چیه ...