متولد 7 خرداد 1359 هستم ، عاشق تاریخ تولدمم چون هفتش یه عدد مقدسه و خردادش یه ماه خاص ، پنجاه و نه هم که دیگه گفتن نداره که هر چی باشه آدمُ جزو دهه پنجاهیا میکنه .
لاغرم با قدِ نسبتاً بلند ، اما یه درازِ بدقواره نیستم . ..
------------------------------------------------
روانشناسی خوندم و به قول چند تا از استادام چون خوب مشاوره میدم ، اگه برم تو شاخۀ مشاوره آدم موفقی میشم و تو اینکار صدای آرومم کمکم میکنه ، البته خودم کارای تحقیقی رو بیشتر دوست دارم ( البته این معنیش این نیست که اینجا بخوام جلسات مشاوره راه بندازم . لطفاً کسی انتظار مشاوره تو نت نداشته باشه ) . ..
------------------------------------------------
آدم حساسیم و دلبستۀ دادنِ آرامش و شادی به دور و وریام ، اگه توی کسی استعداد خندیدن ببینم امکان نداره تا وقتی با همیم خنده اش متوقف بشه ، اما حدمم میشناسم و رعایتش میکنم . ..
------------------------------------------------
عاشق فیلم ( اگه خواستین عکس آرشیو فیلممُ توی پستِ غربِ بهشت می تونین پیدا کنین ) و کتاب ( بخصوص شعر ) و موسیقی ام ( به ویژه بی کلام ) . ..
------------------------------------------------
از دخترهای دهه شصت متنفرم ، چون آدمهای پست و نمک نشناس و به شدت فاقدِ معرفت و شعوری شناختمشون . ..
لطفاً اگه قدم روی چشمم گذاشتین و به اینجا سر زدین در موردشون نه صحبت کنین و نه از من چیزی دربارشون بپرسین . ..
( اینهمه موضوعِ خوب تو دنیا هست که ارزشِ صحبت کردن دارن ، چرا در مورد اونها حرف نزنیم ؟ )
------------------------------------------------
راستی ؛ لطفاً کسایی که فکر میکنن تنهان و احساس تنهایی دارن ، دیگه برای اومدن به اینجا قدم رنجه نکنن ، چون اینجا اومدن تنهاییشونو از بین نمی بره ، حوصلۀ دیدنشونم ندارم دیگه ، به اندازۀ کافی هم دستمو به سمت همه دراز کردم و جوابی نگرفتم . ..
اونایی که احساس تنهایی میکنن ، قسمت اعظمشون اتفاقاً دورشون خیلی هم شلوغه و فکر میکنن پرستیژ داره که از تنهایی حرف بزنن و بنویسن ، بقیه هم خودشون دوست دارن تنها باشن و کاری هم برای بیرون رفتن ازش نمی کنن ...
------------------------------------------------
قدم همۀ هموطنهای عزیزمُ روی جفت چشمهام میذارم و از هر نظری که داشته باشن ( تلخ و شیرین ) با خوشحالی استقبال می کنم .. .
ادامه...
تازه صفر شدی...حالا شروع کن بیا بالا
کاش صفر می شدم ، احساس می کنم خاموش شدم ...
پوزش چرا گور پدر ادب و نزاکت
وقتی دیگه اعصابی واسه آدم نمی مونه فحش هم نده چه کار کنه اونم توی بلاگ خودش
از چراغ سبزت ممنون .
بی وضو به نما ز ایستا ده ام
در میان پنجره ای رو به مه،
و با صورتی شا داب ،
و قا متی خموده ،
بی آ نکه صدایم زنند
ترانه ای خوا نده ام،
بی آ نکه ذکر ی گو یم
به رکوع رفته ام
با آ ینه ای در دستم
که در آن دختری دید ه ام
رنگ پریده،
و چشما نی خموش،
که هرروز بی فا نوس شب را پیموده ا ست
چه قدر منتظر ما نده ا م
تا مهتا بی بیا ید
و جسمم روشن شود
در میا ن این پنجره مه گرفته
چه شعر آرامش بخشیه این ، یاد شعرهایی افتادم که توی ۱۷ سالگی می خوندم . شاعرش رو میگی کیه ؟
آزاده دواچی اسم شاعر این شعر
احیانا فامیل خودتون دواچی نیست ؟