دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

تالاسمی ، تالابِ سردِ زندگی

 

 

 

 

 

Talassemia 

 

روز اولی بود که توی انجمن تالاسمی ایران ، 

عضو افتخاری شده بودم . .. 

قرار بود توی فعالیتهای هنری 

( که هیچوقت تو مدتی که می رفتم رونق نگرفت ) 

همکارشون بشم . .. 

توی راه برگشت به خونه نتیجه شد ایـــــــــــن ... 

 

از زبونِ یه تالاسمیِ به همنوعِ خودش ، 

حروف اولِ هر بیت هم اگه بذارین کنار هم میشه   .  .  . 

 

 

 

 

 

می فهمم می فهمینم ...

 

 

 

 

 

 

 

دوست ندارم وقتی میاین اینجا  

اندوه و تلخی بذارم جلوتون ، 

اما نمی دونین قسمت کردن این 

خاطره ها با شما چقدر سبکم می کنه . .. 

 

 

 

باورتون نمیشه اگه بگم تنها دلخوشیم بعد از  

نزدیکِ دو سال همینه که اینجا به کمک شما سبک بشم . .. 

 

بی نهایت ممنونم از 

درکتون ، 

همراهیتون و 

نظرات دلگرم کنندتون . .. 

 

 

 

روزهای خوبم میرسه ... 

 

 

 

 

 

One ...

 

 

 

 

 

One ... 

 

One . حدود ۲ سال پیش یاد یکی از دعواهای 

چند سال قبل ترش ، توی خونه افتادم : 

 

برادر سومیم تازه نامزد کرده بود ، 

( البته پشیمون شده بود و اون روز 

ما فهمیدیم و چند روز بعد خودش اعترف کرد ) 

قرار بود خونواده نامزدش برای ناهار بیان خونمون ، 

پدرمم دو سه روز قبلش از یه ماموریتِ نزدیکِ شیراز  

با یه کارتون قاب خاتم کاری تو سایزهای مختلف 

( به عنوان سوغات ) برگشته بود خونه . .. 

 

شروع کرده بود هر چی عکس و تصویر تو خونه است 

جا بده تو قابهاش ، کار هم نداشت که تناسب دارن یا نه . .. 

 

رسیده بود به عکس منو سه تا برادر دیگه ام ، 

من عکسمو برداشتم و گفتم همین قابی که داره خوبه ، 

طبیعیه که دیکتاتور روی کار خودش اصرار کنه . .. 

کار بالا گرفت و من عکسُ از لای در کمدم انداختم تو . .. 

 

همون برادر نامزد کرده یهو از راه رسید و پرید روی من 

و با کمک بابا گرفتنم زیر مشت و لگد ، برادرم همزمان با چکش 

افتاده بود به جون کمد و بالاخره عکسُ در آورد و  

قابش کردن . .. 

 

برادرم از خونه زد بیرون و مهموناش که رسیدن نیومد خونه ، 

همه تازه اونموقع فهمیدن که من قربانیِ عصبانیت یکی دیگه شدم . .. 

 

 

اون روز وقتی برای هزارمین بار این خاطره رو مرور می کردم ، 

یهو از خودم پرسیدم چرا هیچ جاش مامان نیست ؟ 

مامان که همیشه سر کوچکترین بحثها میپره وسط و 

پا در میونی میکنه ، پس اونموقع کجا بود ؟ 

طرف کی بود ؟ چکار می کرد ؟ 

 

اون روزا  ۱۸ سالم بود ، 

توی اوج سنی بودم که آدم احساسِ بزرگ شدنُ تجربه میکنه ، 

سنی که احساس غرور داری ، 

سنی که حسِ عزتِ نفس داره کامل میشه . .. 

 

اون روز همه اینا له شدن . . . 

 

 

 

 

ادامه دارد ... 

 

 

 

 

 

دورِ باطل

 

 

 

 

 

دور باطل 

 

کلِ روز رو سپری می کنیم ، 

شب می خوابیم ، 

و در صبحِ روزِ سپری شده 

از خواب بیدار میشیم ... 

 

اگه متوجه منظورم نمیشین ، 

به اینجا سر بزنین . 

 

 

 

 

 

حوا ، آدم و خدا

 

 

 

 

  

 حوا و آدم 

 

اگه کسی برای بار اول از خواهش و 

خواسته من سرپیچی بکنه ، 

بهش میگم چون بار اولت بود ، 

ندیده می گیرم و بی خیال میشم . ..

 

تا اونجا که میدونم ، این عکس العملیه که 

همه از خودشون نشون میدن . .. 

 

حالا سوال اینه که چطور 

خدای بخشنده و مهربان ، 

اولین گناه و سرپیچی آدم رو 

نتونست ببخشه و ندیده بگیره ؟ 

 

 

 

 

 

اینجا و آنجا

 

 

 

 

 

فکر کن وضعیت تو خونه اینطوری باشه۱ . .. 

وضعیت بیرون از خونه هم اونطوری۲ .. . 

 

اونوقت همه میگن چرا جوونای ایرانی 

انقدر افسرده ان ؟۳ 

 

 

 

۱ - اونهایی که در جریان پستها هستن ، 

می دونن چی میگم . 

۲ - وضعیتی که همه دنیا داره می بینه ، 

اما مسئولین خودمون حاضر نیستن باور کنن . 

۳ - تازه من یه نمونه . یکی از هزاران . 

 

 

 

 

 

اشکان علیه اشکان

 

 

 

 

 

 

 

اگه ۱۰۰ بار خشم سر تا پاتو گرفت 

و قورتش دادی ، کسی نمیفهمه ، چون 

اصلاً وجهه بیرونی نداشته که کسی متوجه بشه . .. 

 

اما اگه یه بار ، یکی از این خشمها 

به عصبانیت تبدیل شد و وجهه بیرونی 

به خودش گرفت ، اونوقته که همه میکوبنش 

تو سرت که تو ، تا عصبانی میشی 

اینکارو میکنی و اونکارو میکنی . .. 

 

اونوقته که دوست داری پاهاتو ببندی 

به دو تا ماشینِ پشت به هم و بگی 

حرکت کنن تا یه دل سیر جر بدی خودتو . .. 

 

اما از این اندوه بارتر اینه که با هر کسی 

تو خونه ات چهار کلمه حرف زدی یا درد دل کردی ، 

دقیقاً توی موقعیتی که منتظری و دوست داری 

با استناد به همون حرفات بهت کمک کنه ، 

از همون حرفها علیه خودت استفاده کنه . .. 

 

( تازه خیلی وقتها چون میدونی اینطوریه ، 

آرزو میکنی درد دلهات یادش رفته باشه ، 

اما معلوم میشه یادشه ) 

 

 

اینجاس که تنهایی رو یه جوری درک  میکنی ، 

یه جوری میره تا مغز استخونت ، 

که هرگز نه فراموشت میشه ، 

نه حسِ تلخش یه لحظه ولت میکنه ... 

 

 

 

 

 

Ying & Yang

 

 

 

 

 

 Ying & Yang  

 

کسی چیزی درباره این علامت میدونه ؟ 

اصلاً حوصله بحث و گپ تقریباً شاید احتمالاً علمی رو دارین ؟ 

 

 

 

 

 

۳ . شام و ناهار خوردن با همان دیکتاتور

 

 

 

 

 

 بابا 

 

برای شروع انتظار دارد همه منتظر او بشوند ، 

اما خودش به محض رسیدن اولین قسمت غذا 

مشغول شکم چرانی می شود . .. 

 

مثل کسی که هرگز زندگی در تمدن را تجربه نکرده ، 

به بشقاب غذا حمله می برد و 

احتمالاً اگر از شرم اطرافیان نبود 

وقتش را با قاشق و چنگال تلف نمی کرد . .. 

 

سرگرم که می شود اگر با چشم بسته به او گوش دهی* ، 

صدای ملچ ملچ کردنش به راحتی تصویر گاوی را 

درحال نشخوار کردن به ذهن می آورد ، 

که هر شخص حاضر بر سفره را مجبور می کند ، 

تا با هر لقمه حالت تهوعش را هم فرو بدهد . ..

 

اینها را علاوه کنید با گیرهایی 

که بین هر لقمه - ای که کوفت می کند -  ، 

به اطرافیان می دهد . .. 

 

و ما همه مجبوریم او را بابا صدا بزنیم ... 

 

 

 

*نیازی به گوش سپردن نیست ، 

چون بی اراده صدا ، گوش را پر می کند . 

 

 

 

 

 

قایم موشک

 

 

 

 

  

 تو 

 

                             بازیِ زندگی قایم موشک نبود ،  

                                          من چشم بذارم و تو 

                                          گم بشی تو آسمون  ...