روز اولی بود که توی انجمن تالاسمی ایران ،
عضو افتخاری شده بودم . ..
قرار بود توی فعالیتهای هنری
( که هیچوقت تو مدتی که می رفتم رونق نگرفت )
همکارشون بشم . ..
توی راه برگشت به خونه نتیجه شد ایـــــــــــن ...
از زبونِ یه تالاسمیِ به همنوعِ خودش ،
حروف اولِ هر بیت هم اگه بذارین کنار هم میشه . . .
دوست ندارم وقتی میاین اینجا
اندوه و تلخی بذارم جلوتون ،
اما نمی دونین قسمت کردن این
خاطره ها با شما چقدر سبکم می کنه . ..
باورتون نمیشه اگه بگم تنها دلخوشیم بعد از
نزدیکِ دو سال همینه که اینجا به کمک شما سبک بشم . ..
بی نهایت ممنونم از
درکتون ،
همراهیتون و
نظرات دلگرم کنندتون . ..
روزهای خوبم میرسه ...
One . حدود ۲ سال پیش یاد یکی از دعواهای
چند سال قبل ترش ، توی خونه افتادم :
برادر سومیم تازه نامزد کرده بود ،
( البته پشیمون شده بود و اون روز
ما فهمیدیم و چند روز بعد خودش اعترف کرد )
قرار بود خونواده نامزدش برای ناهار بیان خونمون ،
پدرمم دو سه روز قبلش از یه ماموریتِ نزدیکِ شیراز
با یه کارتون قاب خاتم کاری تو سایزهای مختلف
( به عنوان سوغات ) برگشته بود خونه . ..
شروع کرده بود هر چی عکس و تصویر تو خونه است
جا بده تو قابهاش ، کار هم نداشت که تناسب دارن یا نه . ..
رسیده بود به عکس منو سه تا برادر دیگه ام ،
من عکسمو برداشتم و گفتم همین قابی که داره خوبه ،
طبیعیه که دیکتاتور روی کار خودش اصرار کنه . ..
کار بالا گرفت و من عکسُ از لای در کمدم انداختم تو . ..
همون برادر نامزد کرده یهو از راه رسید و پرید روی من
و با کمک بابا گرفتنم زیر مشت و لگد ، برادرم همزمان با چکش
افتاده بود به جون کمد و بالاخره عکسُ در آورد و
قابش کردن . ..
برادرم از خونه زد بیرون و مهموناش که رسیدن نیومد خونه ،
همه تازه اونموقع فهمیدن که من قربانیِ عصبانیت یکی دیگه شدم . ..
اون روز وقتی برای هزارمین بار این خاطره رو مرور می کردم ،
یهو از خودم پرسیدم چرا هیچ جاش مامان نیست ؟
مامان که همیشه سر کوچکترین بحثها میپره وسط و
پا در میونی میکنه ، پس اونموقع کجا بود ؟
طرف کی بود ؟ چکار می کرد ؟
اون روزا ۱۸ سالم بود ،
توی اوج سنی بودم که آدم احساسِ بزرگ شدنُ تجربه میکنه ،
سنی که احساس غرور داری ،
سنی که حسِ عزتِ نفس داره کامل میشه . ..
اون روز همه اینا له شدن . . .
ادامه دارد ...
کلِ روز رو سپری می کنیم ،
شب می خوابیم ،
و در صبحِ روزِ سپری شده
از خواب بیدار میشیم ...
اگه متوجه منظورم نمیشین ،
به اینجا سر بزنین .
اگه کسی برای بار اول از خواهش و
خواسته من سرپیچی بکنه ،
بهش میگم چون بار اولت بود ،
ندیده می گیرم و بی خیال میشم . ..
تا اونجا که میدونم ، این عکس العملیه که
همه از خودشون نشون میدن . ..
حالا سوال اینه که چطور
خدای بخشنده و مهربان ،
اولین گناه و سرپیچی آدم رو
نتونست ببخشه و ندیده بگیره ؟
فکر کن وضعیت تو خونه اینطوری باشه۱ . ..
وضعیت بیرون از خونه هم اونطوری۲ .. .
اونوقت همه میگن چرا جوونای ایرانی
انقدر افسرده ان ؟۳
۱ - اونهایی که در جریان پستها هستن ،
می دونن چی میگم .
۲ - وضعیتی که همه دنیا داره می بینه ،
اما مسئولین خودمون حاضر نیستن باور کنن .
۳ - تازه من یه نمونه . یکی از هزاران .
اگه ۱۰۰ بار خشم سر تا پاتو گرفت
و قورتش دادی ، کسی نمیفهمه ، چون
اصلاً وجهه بیرونی نداشته که کسی متوجه بشه . ..
اما اگه یه بار ، یکی از این خشمها
به عصبانیت تبدیل شد و وجهه بیرونی
به خودش گرفت ، اونوقته که همه میکوبنش
تو سرت که تو ، تا عصبانی میشی
اینکارو میکنی و اونکارو میکنی . ..
اونوقته که دوست داری پاهاتو ببندی
به دو تا ماشینِ پشت به هم و بگی
حرکت کنن تا یه دل سیر جر بدی خودتو . ..
اما از این اندوه بارتر اینه که با هر کسی
تو خونه ات چهار کلمه حرف زدی یا درد دل کردی ،
دقیقاً توی موقعیتی که منتظری و دوست داری
با استناد به همون حرفات بهت کمک کنه ،
از همون حرفها علیه خودت استفاده کنه . ..
( تازه خیلی وقتها چون میدونی اینطوریه ،
آرزو میکنی درد دلهات یادش رفته باشه ،
اما معلوم میشه یادشه )
اینجاس که تنهایی رو یه جوری درک میکنی ،
یه جوری میره تا مغز استخونت ،
که هرگز نه فراموشت میشه ،
نه حسِ تلخش یه لحظه ولت میکنه ...
کسی چیزی درباره این علامت میدونه ؟
اصلاً حوصله بحث و گپ تقریباً شاید احتمالاً علمی رو دارین ؟
برای شروع انتظار دارد همه منتظر او بشوند ،
اما خودش به محض رسیدن اولین قسمت غذا
مشغول شکم چرانی می شود . ..
مثل کسی که هرگز زندگی در تمدن را تجربه نکرده ،
به بشقاب غذا حمله می برد و
احتمالاً اگر از شرم اطرافیان نبود
وقتش را با قاشق و چنگال تلف نمی کرد . ..
سرگرم که می شود اگر با چشم بسته به او گوش دهی* ،
صدای ملچ ملچ کردنش به راحتی تصویر گاوی را
درحال نشخوار کردن به ذهن می آورد ،
که هر شخص حاضر بر سفره را مجبور می کند ،
تا با هر لقمه حالت تهوعش را هم فرو بدهد . ..
اینها را علاوه کنید با گیرهایی
که بین هر لقمه - ای که کوفت می کند - ،
به اطرافیان می دهد . ..
و ما همه مجبوریم او را بابا صدا بزنیم ...
*نیازی به گوش سپردن نیست ،
چون بی اراده صدا ، گوش را پر می کند .