تا میرم جلوی پنجره ،
پسری هست که میاد توی پنجره . ..
با من دستشو بلند می کنه و با من پلک می زنه ،
فقط حرف که می زنه صداش از شیشه رد نمشه .
اما همدیگه رو می فهمیم . . .
بازم ،
گریه ام گرفت . ..
یعنی گریه ام انداختن .
اما چه فرقی می کنه ؟
مهم، این بغضیه که دویده توی گلوم ،
و همه جا رو تار می بینم .. .
یه روزگاری شروع کردن ساده بود و
تمام کردن مثل جون دادن بود ،
اما این روزها شروع کردن سخت شده و
تمام کردن شده به راحتی آب خوردن .
واقعاً چرا ؟
تو تمام شدن می بینی ،
من شکستنو تجربه می کنم . . .
تو رفتنو تجربه میکنی ،
من تجزیه شدنو . . .
من میگم از تنهایی ، از تاریکی می ترسم .
چراغو خاموش می کنه و از اتاق میره بیرون و درو می بنده . ..
به خدا راست میگم ،
همین ۱۰ دقیقه پیش این کارو کرد .. .
عصبانیم ،
کم نه ها !
زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...
از اونجا که تویی ، فقط پسری رو میبینی
لاغر ، بور و جوان ، ایستاده در شهری که ارزشها درونش مردن .
در شهری که بهای هر کسی به پول توی جیبشه ،
محبت داشتن به هم ، دورترین خاطره مردمشه و
دروغ مثل غبار روی همه چیز نشسته .. .
به قلبم بیا تا وارد شهری بشی که
ارزشها هنوز درونش تازه اند ،
بهای هر کس به حجم عشقیه که حمل می کنه
و پر از کوچه های محبته ،
اینجا نه اینکه دروغ نگن ، اما خیلی به ندرت دروغی گفته میشه . ..
به قلبم بیا ،
به جایی ، به شهری که توش پسری منتظرت ایستاده
و قل میده که هرگز بهت دروغ نگه ...
معذرت می خوام ، نمی خواد خودتونو به زحمت بندازین .
نظرم بابت خواسته پست قبلی عوض شد .
ترجیح میدم تو همین ... بمونم تا اینکه وارد ... بشم . ..
یه روزی ، یه جایی خوندم ;
آدم وقتی دلش می ریزه ،
تازه می فهمه دلش چه عمقی داشته .
دلم برای ریختن ،
دلم برای تجربه دوباره ، حس ریختن ،
برای "ما" شدن ،
برای همه تلخ و شیرین های پس "ما" شدن ،
بی قراری می کنه ، بهانه می گیره ...
چی بهش بگم ؟
نگرانشم .
شما اگه معشوق وفاداری دیدین ،
بهش بگین دلی اینجا داره برای دیدنش ،
برای بوییدن و بودن باهاش پرپر میزنه . . .