دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

ملتی به عظمتِ تاریخ







جالبه !!!

توی یکی از معدود عملیاتهایِ جنگ ، ارتش و سپاه و بسیج با هم همکاری می کنند ، خرمشهر آزاد میشه ، بچه هایِ خاکِ مقدسمون جان برکفانه دلاوری می کنند ، زخمی و کشته میشن ، تا خرمشهر آزاد بشه ، اونوقت امام خیلی راحت میگه خرمشهر رو خدا آزاد کرد . ..


البته من با اینکه خدا هوای بچه هایِ ما رو داشته مشکلی ندارم ، مسئله ام با بی ارزش کردن حماسه ایه که خلق کردن ...







(جالبه اینم بدونین که دزفول توی جنگ،غیر از بمبها و توپها و خمپاره هایی که خورد ، ۲۸۰ تا موشک هم بهش اصابت کرد،اما مردمش شهر رو برای ۱ ساعت هم ترک نکردن ،اونوقت عجیب نیست که شهری که قسمت اعظم جمعیتش عربه،توی کمتر تر از هفتاد و دو ساعت اشغال بشه ؟)






یک داستان ، اما حقیقت ...






سلام هلیا ،

کوچه از بارون نمناکِ ، من از تو ...

دلم گرفته هلیا ، کجایی ؟ چرا یه زنگ نمیزنی ؟ هنوز تماسِ سوم مونده ، تو تا حالا دو بار بیشتر زنگ نزدی . همه ازم دلگیرن ، تو چی ؟ من سوتی دادم ، من خراب کردم ، همۀ زحماتُ ، همۀ قشنگیهایی که در دو ماه ساخته بودم . فقط رویای توِ که سر جاش مونده . میدونی چی شد ؟ من اسم سمیه رو جلوی پیمان بردم و حال سمیه رو از پیمان پرسیدم . فقط برای اینکه سر صحبت عاشقانه رو با پیمان باز کنم ، اما نمی دونستم فقط این موضوع رو به حمید و حمیدرضا و سارا گفته . پیمان پرسید از کجا می دونم و من گفتم از نازنین شنیدم و این کار رو بدتر کرد . همه ازم دلخورن . همه . سارا میگه تو منو بازی دادی . منو میگه . به من میاد کسی رو بازی بدم ؟ اونم سارا رو ؟ آخ هلیا هلیا هلیا ... پیمان از سارا دلخورِ ، سارا از من ، من از من ، از ما ، از دنیا . کجایی هلیا ؟ صدامو میشنوی ؟




( دوست دارین اینو کامل بدارم ؟ البته خود دستنویسش رو . .. )

( متاسفانه واقعی هم هست ، منظورم اینه که داستان نیست )






من نمیدونستم ...







یه خواب بد دیدیم ، یه کابوس تمام عیار ،

البته زیاد می بینم اما این حسابش جدا بود ،

برای همینم حسابی قاطیم ،

همۀ مفسرها حتی فروید گفتن چاقو توی خواب

نشونۀ خشم شدید و عصبانیت زیادِ سرکوب شده است ،

اونوقت خوابم پر از چاقو بود ، دست همه ، چند تا . ..

خلاصه هر کدوم از نمادهاش رو تو کتابها نگاه کردم وحشتناک بود . ..

البته خودم متوجه شده بودم چند وقته خیلی عصبانیم ، اما فکر نمی کردم تا این حد باشه ،

حالا نمی دونم از کجا شروع کنم به کم کردنشون . ..


شاید بعداً تعریفش کردم .. .


دیدین تو خواب آدم میدونه داره خواب میبینه و

همین یه جورایی تو همون خواب آرومش میکنه ؟

من نمیدونستم ...






خـــانـــۀ جـــهـــنـــمـــی







یه زمانی با یه دختری دوست بودم که خیلی هوامو داشت ، البته جفتمون میدونستیم که تیکۀ هم نیستیم که برای ازدواج نقشه بکشیم ، اما طفلکی باز گاهی هوایی میشد ، خلاصه خیلی بهم پول میداد و به شدت تامینم می کرد از این نظر ( البته شاغل بود و این کارش از سر شکم سیری و پول بابا نبود ) ، رقمهای درشتی بهم میداد و هم دیگه شده بود روتین هر ماه و هم من بد عادت شده بودم ، فکرشو بکن که از گوشی پونصد تومنی موبایلم تا پرینتر و کلی خرت و پرت ریز و درشت توی اتاقم از برکت وجود اونه . ..



تا اینجا رو به عنوان یه طرف قضیه داشته باشین و از طرف دیگه سه تا برادر دارم که قبلاً بارها شرح هنرنمایی هاشون رفته ، پدرم هر سه تایِ اینا رو تو شرکتهایِ نفتی که با شرکت نفت کار میکنن گذاشت سر کار ، برای هر سه تاشون زن گرفت ، و به جای خونوادۀ زنهاشون یکی یه جهیزیۀ کامل ( کامل که میگم یعنی هرچی که فکرشو بکنینن ، تا جایی که زنهاشون با یه چمدون لباس اومدن تو خونه هاشون ، خدا رو شاهد میگیرم ) هم به هر کدومشون داد و دو تاشون رو هم کمک کرد تا صاحب خونه شدن و برای یکی هم یه خونه رو 10 میلیون پنج شش سال پیش رهنن کرد و هر سال هم پولی که رفته رویِ رهن رو داده ، این در حالی بود که من و خواهرم به عنوان دو تا دانشجوی مجرد هنوز تو خونه بودیم و هستیم . ..



پسر بزرگه که باید الگوی بقیه باشه ، بعد از سه چهار سال کار کردن توی شعبۀ یه شرکت خارجی تو ایران ، چون توی جمع نزدیک پنجاه نفر خارجی ، یه ایرانیِ زیرآب زن بود ، از شرکت زد بیرون ( سال 72 پدرم ماهی صد هزار تومن در آمد داشت و برادرم تو اون شرکت چهارصد و پنجاه هزار تومن ) و پدرم براش یه تعمیرگاه اجاره کرد و رفت توی اون ، دو سه سال هر ماه ضرر داد تا خودش ( برادرم )  بالاخره شرمنده شد و درشو بست ، بعد با همفکریه پدرم زد بسرش که بره استرالیا که به گفتۀ خود پدرم از اونموقع تا حالا نزدیک بیست میلیون تومن هم هزینۀ کارهاش شده و همچنان هم معلوم نیست بالاخره میره یا نه . ..



اینا رو بذارید کنار اینکه الان نزدیک ده ساله که بیکاره و پدرم خرج خونوادۀ چهار نفره اش رو داره ماه به ماه میده و بچۀ بزرگش که الان دوم راهنماییه از اول دبستان توی مدرسۀ غیر انتفاعی بوده ، البته در کنار اینها همیشه یه گونی برنج و رو غن و حبوبات و مایحتاج روزانه به عنوان دلسوزی پدر و مادر بوده ، نزدیک یک سال پیش هم براش یه ماشین خریده که آقا در طول روز برن یه گشتی بزنن که تو خونه خیلی خسته نشن ، این در حالیه که خودمون ماشین نداریم . ..



البته از خودمم باید بگم که تو همۀ این سالها منم خرجهایی داشتم که عمده اش خرج دانشگاه بوده و نزدیک چهار پنج سال پیش یه دورۀ یه ساله قبض  تلفنهام نزدیک سیصد چهارصد تومن میشد که خودم عوضش توی اون سالها نه یه تیکه لباس گرفت نه مسافرتی رفتم تا شاید از این طرف جبران بشه ، بعد و قبل از این دیگه یا خرجی نداشتم ، یا اگر بوده از همون دختر اول متن تامین شده ، اونوقت فکر کنین اینا ، بخصوص دوتای اولیشون میان به من میگن تو و خواهرمون نشستین رو خرخرۀ بابا و دارین خفش میکنین و مثل گاو میدوشینش ، هر بار هم یه اتفاقی میفته چون مورد دیگه ای نیست میان دست میذارن رو همون قبضها و میگن چه خبرته انقدر با تلفن حرف میزنی ، هر چی خودمو و مامانم و خواهرم میگیم بابا از اون قضیه پنج سال گذشته ، باز میره تا دفعۀ بعد که باز بکشنش وسط . ..



هر بار هم یکیشون میاد خونمون بعد که میره یا زیرآب من سر یه چیزی خورده یا خواهرم که مجبور میشیم یه هفته توضیح بدیم تا گندی که به جو خونه میزنن پاک بشه  ، جالبه که توی همۀ این سالها بالاخره خواهرم هفتۀ پیش صداش در اومد و یه اعتراض جمع و جور کرد که اونم با این جملۀ بابام مواجه شد که شما چقدر به برادرهاتون حسادت میکنین ، حالا خواهرم چرا اعتراض کرده بود ؟ چون الان یه مدته رفته سر کار و هنوز حقوق سومش رو نگرفته که بابام برگشته بهش میگه تو دیگه شاغلی و این تلفن بیسیم خونه یه مدته خرابه و تو باید یکی بگیری بذاری جاش !!!



باور کنین بخوام از همین سوژه بگم ، حالا حالاها حرف واسه زدن هست ، اما آخه آدم چی بگه به این جماعت ؟ به از کجاش بگه ؟ به کی بگه ؟ اونوقت میگن خدا بیداره و همه جا هم هست ، به خود خدا قسم که اگه هر جا باشه ، خیلی وقته از خونۀ ما رفته ...





( لطفاً هرجایِ متن قلم املایی دیدین بگین تا اصلاحش کنم ، اصلاً اعصاب اینکه دوباره بخونمش رو ندارم ، ممنون از وقت و حوصله اتون )

( عکس زیاد لابلاش گذاشتم که طولانی بودن متن هم خستتون نکنه هم نوشته ها شلوغ و تو هم تو هم بنظر نیان )

( به اون دختر اشاره کردم که وضعیت خودم رو توی این مجموعه بهتر توضیح داده باشم ، امیدوارم گیر ندین به اون و به خود متن توجه کنین )






گذشت ...







سالها سپری شد ، تا لحظاتی بدون تو گذشت ...






در بر







درونم را از من پاک میکنم ،

تو را میکِشم ،

رنگ میشَوم ،

نور میشَوم ،

و تو از درون ، در بَرم میگیری ...






هفته هایِ خاکستری






هر روز ، هر هفته ، شده هفتۀ خاکستری ...







خانم ؟ زن ؟







خودشون زنُ میخواستن که یا مارشونو تو قفس نگه داره ، یا زنده زنده بکارنش تو خاک ، معلوم بود وقتی یکی بیاد بگه این بابا قابلیتهایِ دیگه ای هم داره باید هزار جور بسته بندیش می کرد که سر گذر چشم کسی بهش نیفته . ..


اما دیگه فکر اینجاشو نکرد که وقتی داره کتابشو با شمشیر منتشر میکنه ، امکان داره یکی از خواننده هاش از قومی باشه که یه دورۀ طولانی از تاریخش اصل و نصب هر کسی از مادرش بهش میرسیده و اعتبار هر تک و طایفه ای رو زنهاش مشخص می کردن . ..


حالا گناه قومی که ارزش زنُ میدونه و تو تاریخش یه مورد کم ارزشیِ تو رفتارش با این پدیده نیست چیه که باید به چوبی رونده بشه که یه مشت سوسمار خور رونده میشده ؟


تازه هنوز هم بعد از اینهمه سال نتونسته این مسئله رو حتی تا حدی عقلانی حل کنه و همچنان از بالاترین مقاماتشون تا مردم عادیِ هم مسلکشون این موجود رو زن خطاب میکنن و بعید میدونم هرگز واژۀ خانم ، بانو یا واژگان مشابه به گوششون خورده باشه ، و همین هم نگاهِ اصلاح نشدشون رو نشون میده که همچنان این موجود رو فقط از همون بعد جنسی بیشتر نمی بینن ، همون مارگیر کهنه که هنوزم اگه دستشون برسه زنده زنده میکارنش تو زمین ...







آخ که اگه ...







اگه دروغ گفته بودم ، الان بینمون پُر از دروغ بود ، اما بود ...

( چرا هیچکس منو دوست نداره ؟ )