به تو که می رسم ،
رنگ از رخ روحم می پرد ،
برگی را می مانم که به پاییز رسیده . ..
تو که می رسی ،
زمین به بهار می رسد ،
زمان به بهترین لحظه ...
شما چی میخواین ؟
من دستمو به سمت خیلی ها دراز کردم ،
از هر طبقه ای ،
قشری ،
فرهنگی ،
شهری ،
از بالا تا پایین این کشور لعنتی ،
هر کس یه هدفی داشت ،
منظورم اینه که خودش توی مطالباطش از یه رابطه میگفت که چی میخواد و هدفش چیه . ..
اگه نگم تو همۀ موارد ،
اما در بیشتر موارد بیش از توانم سعی می کردم که خواستشونو برآورده کنم ،
و مطمئنم موفق می شدم چون خودشون بارها و بارها بهم میگفتن که چیزی که میخواستن از رابطه رو به دست آوردن ،
و میگم بیش از توانم چون خودم از تلاش و انرژیی که تو خودم می دیدم و هزینه می کردم تعجب می کردم ،
و هرگز هم تلاشم صرف همون یه هدف نشد ،
و همیشۀ همیشه بهترین تلاشم رو کردم که هر چیزی که به فکرم رسیده که برای یه رابطه لازمه رو با هر چیز خوبی که در روابط دیگه دیدم ، همراه کنم و برای رابطه ای که توش بودم هزینه کنم ،
از اون آدمهایی هم نیستم که بگم بذار یه مدت از عمر رابطه بگذره و اگه طرف ارزش داشت براش انرژی بذارم ،
همیشه به خودم گفتم که هر اتفاقی که تا آخرین رابطه ام افتاده ربطی به رابطه ای که 1 ساعت قبل شروع شده نداره ،
و از همون لحظۀ اول طوری به رابطه ام اهمیت دادم که انگار طرفم همسرمه ،
میگم همسر ، چون معتقدم یه رابطه هم اندازۀ یه ازدواج مهم و مقدسه و تنها فرقش اینه که ازدواج رو یه کاغذ ثبت میشه و یه دوستی نه ،
و اتفاقاً به همین دلیل یه رابطۀ دوستی رو بیشتر دست دارم چون هیچ جا ثبت نمیشه و قراره دو نفر رو وجود خودشون و چیزی که هستن کنار هم نگه داره ،
در حالی که توی خیلی از ازدواجها هممون دیدیم که به خاطر همون یه تیکه کاغذ ثبتی کنار هم دوام میارن . ..
بگذریم ، همۀ اینها رو خالصانه گفتم و خدا شاهده که تو همۀ روابطم اینطور بودم . ..
اما همیشه یه نقطه ای توی روابطم بوده ( توی روابط دیگران هم مشابه این نقطه رو دیدم اما چون اندازۀ روابط خودم بهشون اشراف نداشتم ، اشاره هم نمیکنم ) که طرف مقابلم نشون داده به هیچ اصلی پایبند نیست ، نه اهدافش اونهایی هستن که گفته بوده ، نه پای قول و قرارش ایستاده ، نه چیزی براش مهمه ، گاهی این نقطه 24 ساعت بعد از شروعه ، گاهی دو ماه و گاهی شش ماه ، اما همیشه وجود داره . ..
خیلی به دلایل همچین اتفاقهایی فکر کردم و دلایل زیادی هم براش پیدا کردم مثل نداشتن صداقت و دروغ گویی که گریبان گیر همه شده ، مثل عقل همه به چشمشون بودن و فقط ظواهر رو دیدن و خیلی دلایل دیگه ، اما چیزی که بیشتر از همه آزارم میده نبودن و واقعاً کیمیا شدن وفاداری و تعهده . ..
کی باید به ما و بخصوص نسل جوانمون متعهد بودن رو یاد بده ؟ واقعاً نمی بینین تو چه کثافتی داریم فرو میریم ؟ چرا برای همه کـــــــا مــــــلــــــاً غیر ممکن شده که متعهد باشن ؟
وقتی دو نفر با هم هستن برای یه سری خواسته یا نیاز یا هر کوفت دیگه ای که خودشون میدونن کنار هم هستن ، که یا برآورده میشه یا نمیشه ، وقتی برآورده میشه چه مرگشونه که باز چشم جفتشون هرز می گرده و از طرفشون که خداحافظی میکنن تا برسن خونه و با هم تلفنی حرف بزنن ، تو راه باز همراه یکی دیگه میشن ؟ اگرم برآورده نمیشه خواسته هاشون دیگه چه دردیه که باز با هم باشن وقتی هر کدوم داره دنبال یکی دیگه می گرده ؟
دارم خفه میشم ، نمی تونم داد بزنم ، دلم میخواد به همۀ این کشور استفراغ کنم ، حالم از همه چیز و همه کس تو این خراب شده داره بهم میخوره ...
متاسفانه متوجه شدم که آدم متفاوتی هستم ،
یه موقعی رو یادم میاد که دلم میخواست متفاوت باشم ،
البته یادمم هست که بعداً دست از این خواسته کشیدم ،
اما از حرفها و عکس العملهای دیگران متوجه شدم که متفاوتم ،
و اعتراف می کنم که از این متفاوت بودن اصلاً خوشم نمیاد ،
حتی آزارمم میده . ..
من متفاوتم به این دلیل که فقط کارهایی رو که دلم میخواد* انجام میدم ،
البته اینو بگم که هیچکدوم از این جور رفتارهام نه آسیب جسمی به کسی میزنه ، نه روحی ،
دیگران هم رفتارهام رو از دید خودشون می بینن ،
به عنوان مثال به همۀ کسایی که فکر کردم تا حدی حرفم رو درک میکنن ،
گفتم که از خوردن و خوابیدن بدم میاد ،
برای همینم معمولاً گرسنه از پای غذا بلند میشم ،
چون با اینکه میدونم برای بدن لازمه ،
اما معمولاً توی غذا خوردن لحظه ای هست که از خوردن خسته میشم ،
از اینکه قاشق یا لقمۀ نونی رو پر کنم و بذارم تو دهنم ،
بعد جویدن شروع بشه و بعد از اون آدم هلش بده پایین ،
و تازه مجبورت میکنه که زود به زود کارت به دستشویی هم بیفته و دوباره همه چیز از نو ،
و همیشه برام هم عجیبه و هم آزار دهنده که می بینم دیگران چطور
برای خوردن برنامه ریزی می کنن ، ولع نشون میدن و
تو هر وعدۀ غذایی مثل قحطی زده ها به بشقاب حجوم میرن ،
در مورد خواب از این بدتره ،
چون تا جای ممکن و تا جایی که بتونم مقاومت کنم و به شکلی بتونم از زمان و بیداری
استفاده کنم سمت تخت نمیرم ،
و معمولاً بعد از بیست و یکی دو ساعت برای شش هفت ساعت میخوابم ،
البته درست ترش اینه که بگم بیهوش میشم ،
راستش توی خوابیدن هیچ جذابیتی نمی بینم که منو به خودش بکشه ،
همین حالت باعث شده که زمان خوابم چرخشی بشه ،
یعنی گاهی این شش هفت ساعت از ساعتهای پنج و شش صبح شروع بشه و
گاهی بعد از ناهار باشه تا سر شب ،
چیزی که اذیتم میکنه دقیقاً اینجاس که چون خیلی از اوقات خوابم به روز برخورد میکنه ،
( البته اینو بگم که چون عاشق شبم سعی میکنم خودمو توش بیدار نگه دارم )
همه بهم غر میزنن که چرا انقدر میخوابی ؟
می بینین ؟ همه ، حتی اونهایی که دلایلمو براشون توضیح دادم و فکر می کنم که بفهمنم ،
هرگز کسی نمی پُرسه که چرا انقدر بیدار میمونی ؟
چون همه با حالتهای خودشون مقایسه می کنن ، که به نظرم داره توی خواب میگذره ،
آره ، کسی از مقدار بیداریم نمی پرسه تا
منم ازش بپرسم شما چرا انقدر کم بیدار می مونین ؟
به هر حال خودم فکر میکنم نظم مخصوص خودم رو دارم ،
سیرم ، گرسنه میشم ، می خورم ، سیر میشم ...
یا بیدارم و از بیداری لذت می برم ، خواب فاصله میندازه توش و دوباره از اول ...
البته فکر میکنم تا چند وقت دیگه شرایطم طوری بشه که به نظن رایج برگردم ،
آخه با همۀ وجود پا توی راهی گذاشتم که اگه به انتها برسه ،
که با همۀ وجود و ملکول ملکولم از خدا میخوام کمک کنه ، کاری کنه که برسه ،
اونوقت باید تابع اون نظم بشم .. .
بگذریم ، همین دیگه ، اینهمه گفتم و دو تا مثال زدم که بگم متوجه شدم که متفاوتم ،
و متفاوت بودن چندان هم خوب نیست ، تمام ...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* متاسفانه سالهاست که عبارت دلم میخواد مترادف شده با عبارت به تو چه ، اما اینجا منظورم از دلم میخواد دقیقاً همون معناییه که دارم میگم و خود عبارت معنی میده ، یعنی انجام کاری که از لحاظ روحی بهم آرامش میده ...
از خیلی سال پیش ، شاید نوزده بیست سالگی ،
یه تصویر ذهنی تو خیالم ساختم ، یه قالب ،
بعد هی آدمهای مختلف اومدن و رفتن ،
زشت و زیبا ، خوب و بد ،
من هر کسی رو تو همون نگاه اول با اون قالب مقایسه کردم ،
هیچ کس با قالب هماهنگ نبود ،
بعد که یه مدت میگذشت و با روحیاتش آشنا می شدم ،
باز با قالب مقایسه اش می کردم ،
اما هیچ کس تو قالب جا نمی شد ،
و این دور باطل انقدر چرخید و چرخید که از قالب نا امید شدم ،
کم کم بهش شک کردم ،
و قالب آهسته آهسته از یادم رفت و
برای سالها تو فراموشی گم شد . ..
تا اونروز که تو رو دیدم ،
چهره ات برام آشنا بود ،
اما نمی دونم از کجا مطمئن بودم که هرگز قبلاً ندیدمت ،
اما یهو تصویر اون قالب اومد جلوی چشمم ،
تو همون لحظۀ اول یاد اون تصویر ذهنی افتادم ،
و تو جلوی من ایستاده بودی ،
انقدر نزدیک که کافی بود دستمو بلند کنم تا عطر تو رو بگیره ،
اما جا نخوردم ،
هیجان زده هم نشدم ،
حتی نترسیدم از اینکه اون تصویر انقدر واقعی جلوی چشمم ایستاده ،
یادم اومد که یه روزی به واقعی بودن اون تصویر ایمان داشتم ،
تو همون لحظۀ اول یادم اومد که میدونستم یه جایی تو این دنیا تو وجود داری . ..
خدایا ، باورم نمی شد ،
نیازی نبود تو رو تو اون قالب جا بدم ،
مثل این بود که اون قالب رو از روی تو اندازه گرفته باشن ،
انگار قالب تو بود که سالها توی ذهنم نگه داشته بودم ،
سالها جای خالی تو رو با خودم اینور اونور برده بودم ،
و حالا جلوی من ایستاده بودی . ..
تو یک نگاه عاشقت نشدم ،
تو هون لحظۀ اول می دونستم که عاشقتم ،
سالها گذشته بود و من سر فرصت عاشقت شده بودم ،
تو همون لحظۀ اول می دونستم که با همۀ وجودم میخوامت ،
می دونستم که باقی عمرمو میخوام با تو بگذرونم ،
می دونستم که باقی عمرمو بدون تو نمی خوام . ..
تو همون لحظۀ اول دلم خواست که باهات ازدواج کنم ،
تو همون لحظۀ اول دلم خواست که همه چیزم باشی ،
تو همون لحظۀ اول دلم خواست که نقطۀ عطف زندگیم باشی ...
برای بار چندم لحظه ای را که نشسته ایم و حرف میزنیم را تصور می کنم ،
حداقل باید چنین باشد ،
امیدوارم چنین باشد ،
تو و من بنشینیم و من از آینده ،
از زمان و مکانی که هیچ تصویری از آن در ذهنم نیست ،
برای تو تصویری بسازم . ..
باید حقیقت را بگویم ،
و چنان آن را با زیبایی در هم بیامیزم که تو ،
که تو تصمیم بگیری در ساختن آن تصویر ،
در تابیر آن رویا ،
پا به پایم شوی . ..
ذهنم را می گردم ،
برای جملۀ زیبایی وجودم را می کاوم ،
تا وقتی رو در رو نشستیم ،
به پای تو بریزمش ،
اما هیچ . ..
عشق همیشه برایم چشمۀ الهام بوده ،
چرا سبدم از تقدیمی هایم به تو پر نمی شود ؟
یاد ترانه ای می افتم :
من در پی خویشم به تو بر می خورم ، اما
در تــو شـده ام گـم ، از مـن اثـری نـیـسـت ...