هر شب یه جایی هست که زمان متوقف ،
من متوقف مبشم ،
تو متوقف میشی ،
همه چیز . ..
شناور میشم تو یه چیز دلگیر ،
شاید یه حس ،
یا یه مفهوم ،
برای ده دقیقه ،
گاهی کمتر یا بیشتر . ..
تو ایران تمام مدت از دست این ملت حرصم می گرفت ،
از رفتارشون ، عقایدشون ، شیوۀ برخوردشون با هر چیزی . .. اما اینجا ، از این فاصله که نگاهشون می کنم ، ملت مظلومی رو می بینم که هرگز از زیر بار ظلم و فشار قد راست نکرده ، ملتی که انقدر بازی داده شده که مدتهاس نقش خودش رو تو این بازی از یاد برده . .. برای مَردُمَم اندوه گینم …
متوجه شدم الان که تنها زندگی می کنم هیچ چیزی گم نمیشه ،
شاید یادم بره چیزی رو کجا گذاشتم اما گم نمیشه . ..
حتی وقتی یه برگۀ کاغذ از دستم میفته زمین ،
تا وقتی که خودم نرم و ورش دارم همونجا میمونه . ..
این یعنی وقتی چیزی رو پیدا نمی کنیم و بر چسب گم شده رو بهش میزنیم ،
داریم بی اعتمادیمونو به دیگران به نمایش میذاریم ؟
نمی دونم این خوبه یا بد !
هر چی هست حسِ جدیدیه ،
تجربۀ شکل چدیدیه از بودن در تنهایی ...