میشه نظرتونو در مورد این قالبها بگین ؟
میخواستم اگه خدا بخواد رنگ و لعاب اینجا رو عوض کنم ،
درضمن اگه قالب بهتری سراغ داشتین خبر بدین ...
( البته از رنگ سیاه متنفرم اما تو این قالبها
چند تا سیاه هست ، علتشم اینه که
قالب قشنگ تری پیدا نکردم )
( راستی از قالبهایی هم که تصویر پس زمینه
سر جاش می مونه و نوشته ها بالا و پایین
میشن هم خوشم نمیاد )
( مورد آخر هم اینکه دوست دارم قالب جدید ،
علاوه بر ویژگیهای این قالب ، اون قسمت "درباره من" و
جای ایمیل رو داشته باشه )
{ خوب منم دوست دارم ، مگه چیه ؟ }
قالب اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنحم ،
ششم ، اینم آخریش ...
دیروز با دختر توی عکس صحبت کردم ،
و چیزی که برام جالبه اینه که ؛
بزرگترین تجربه زندگیم رو بهش گفتم ،
و در حین گفتن متوجه شدم چیزی رو
که دارم میگم بزرگترین رازِ زندگیم هم هست . ..
بزرگترین تجربه چون کمِ کم 7-8 سالِ آزگار ( آزگار رو درست نوشتم ؟ )
پدرم در اومد تا کسبش کردم ،
و بعد از کسبش الان 3-4 ساله که این
مشکل که کسی حرفم رو نمیفهمه تا حدی کمتر شده . ..
امیدوارم دختر توی عکس حوصله کنه
و این تجربه رو به کار ببنده و
باور کنه که کسی این سرِ دنیا هست که
دوست داره اون از زندگی با هسر
و اطرافیانش بیشتر از قبل لذت ببره .. .
من توی رابطه س.ک.س رو میخوام ، اما رابطه رو برای س.ک.س نمیخوام .
منظورم از این جمله اینه که من دوست ندارم
تنها اتفاق یه رابطه س.ک.س باشه ،
منظورم اینه که توی ارتباطم دلم میخواد با طرفم گردش برم ،
سینما برم ، پارک برم ، با هم تلفن حرف بزنیم
و خیلی چیزهای دیگه و
اگه ده تا چیز از طرفم بخوام ، س.ک.س دهمیه ،
اما میخوامش و حاضر نیستم اگه همه اینا باشه ،
از این یه مورد چشم بپوشم . ..
و ترجیح میدم یه رابطه نباشه تا
یه رابطه ناقص باشه . ..
البته اینو بگم که نه تنها س.ک.س ،
بلکه هر کدوم از پارامترهایی که یه رابطه خوب
نیاز داره ، اگه نباشه هم همین نظر رو دربارش دارم .
آدمی هم نیستم که در آن واحد بخوام با بیشتر از یک نفر باشم ،
و اینو اصلا نه در شان خودم می دونم ،
نه در شان کسی که باهام وارد رابطه شده . ..
راستش دیگه یه پسر ۲۱-۲۲ ساله نیستم که بخوام ،
بگم بعدا رابطه عاطفی تر میشه و طرفم کوتاه میاد ،
یا خیلی پست گونه بگم توی شرایطش خودش مقاومت نمی کنه .
برای همین همون اول به طرفم میگم .
تقریبا همه هم میذارن به حساب خراب بودنم .
اما خوب ، به این فکر می کنم که اگه الان با طرفم مطرح نکنم و
رابطه بره جلو و دلبستگی پیش بیاد و شدید هم بشه ،
اونوقت تمام کردنش سخت میشه . ..
بعضیا میگن تو که نیاز داری و بودنش برات مهمه ازدواج کن .
آخه این احمقانه ترین حرف نیست که آدم
برای س.ک.س ازدواج کنه ؟
اینا واقعا هدف ازدواج رو فقط تو این می بینن . ..
یا فکر میکنن ازدواج انقدر راحت و الکی شده . ..
حالا میخوام ببینم این بد و نامعقوله که
خواسته ام رو همون اول صادقانه ( واقعا صادقانه ) بگم ؟
این بی بند و باری و نشونه فساد اخلاقیه ؟
میگما ؛ چه نسل تنهایی هستیم ...
هر کی رسید و میرسه ،
زده و میزنه تو سرمون . ..
قربانی زیاده خواهی و
ایده آل گراییِ بی مورد نسل و
نسلهای قبل از خودمون شدیم . ..
صدامونم در نمیاد اما باز به
همینمونم راضی نیستن و
از هر فرصتی استفاده میکنن تا
بزنن تو سرمون و بیشتر خفمون کنن ...
این دری وری شامل دو قسمته !!!
می خواستم یه جا بذارمش دیدم خودم حوصله ام نمیاد بخونمش
چه برسه به بقیه . ..
فعلاً زحمت بکشین این خلاصه تاریخ ادیان رو به عنوان
مقدمه بحث اصلی مطالعه بفرمایید تا ۲-۳ روز دیگه ،
هم ادامه اش رو بذارم که هم منظور این پست روشن بشه ،
هم رابطه اش با تیتر این پست .. .
موسی خان که قاطی پیامبرها شد ،
فک و فامیلش انقدر دچار خمودی و رخوت شده بودند که
یه بابایی شاخ شده بود میگفت من خودِ خدام !!
برای همین هم احتیاج به یه پیامبری بود که خشن باشه . ..
موسی هم با مشت زنی و کشتن یه مامور حکومتی شروع کرد ،
خدایی که موسی معرفی می کرد شوخی بردار نبود ،
سرب داغ می ریخت تو حلق کافر و از کوه پرتش می کرد پایین ...
خلاصه قضیه انقدر بالا گرفت که مردم رو هم جوگیر کرد و
همون قوم خموده اینبار به جایی رسیدن که دو نفر رو
مینداختن تو یه میدون و انقدر هورا میکشیدن تا یکی ،
اون یکی رو بکشه . ..
خدا هم دودوتا چارتا کرد و ایندفعه یکی رو علم کرد که میگفت :
اگه یکی زدن اینور صورتت ، روتو برگردون تا یکی هم بزنن اونور صورتت . ..
( واسه اینکه زودتر قائله بخوابه و دو طرف آروم بشن ) . ..
روزگار هم هی سپری شد تا سر نفر آخر بالاخره
خدا هم به این نتیجه رسید که تعادل توی هر کاری از هر چیزی بهتره . ..
سر همین هم این بابای آخری یه بار پیش میومد که
اگه یه روز سرش آشغال نمیریختن و می فهمید طرف مریضه ،
پا میشد و می رفت عیادتش و از سمت دیگه روایت هست که
توی جنگ با طایفه بنی قریظه۱ دستاشو برد پشتش و قلاب کرد تو هم
و طوری که انگار تاتر میبینه ، دستور قتل عام کل طایفه رو داد ...
۱-همون طایفه ایه که عهد ده ساله بین مسلمونا و یهودیا رو
جر واجر کرد .
دیدی توی عشق ،
یه لحظاتی هست که به درون خودت که
نگاه میکنی میبینی زیبا شده ؟
میبینی قشنگ شده ؟
به روحت که نگاه میکنی ،
احساس میکنی انقدر اوج گرفته که
انگار غیر از مردم دنیایی ؟
از طرف دیگه ،
توی تنهایی هم لحظاتی هست که
احساس میکنی روحت انقدر شفاف و
مقدس شده که دوست نداری
کسی واردش بشه ، نکنه یه وقت
بهش خدشه ای وارد کنه ؟
اولی رو که غیر از خودت مطمئنم ،
کسی تجربه و درک نکرده ،
دومی رو هم همینطور ...