دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

بـــخـــتـــک







اون روزی که تصمیم گرفتم دیگه با کسی نباشم خودِ خستگی بودم ، انقدر آزار دیده بودم که دیگه جونی نمونده بود برام ، پُر از احساس بودم و در عین حال کاملاً خالی از انرژی ، البته بگم که اصلاً آدم زود رنج یا نازک نارنجی یی نیستم ، بعد از نزدیک 10 سال به هر دری زدن به این نتیجه رسیده بودم که دیگه به بن بست رسیدم ، بریده بودم . ..


الان بعد از بیشتر از 2 سال اون خستگی رفته ، تقریباً پُر از انرژی هستم ، اما هر چی خودمو می کاوم ذره ای ، حتی ذره ای احساس توی خودم پیدا نمی کنم که اگه - این نفرین لعنتی که زندگیمو احاطه کرده کنار رفت و - کسی اومد توی زندگیم ، برای اون هزینه اش کنم ، عاشقانه به پای اون بریزمش .. .


شاید اینم یه جلوۀ دیگه از همین نفرینه ...






باز معطل کن تا اینبار خودمو به کشتن بدم ...






تو دیر به  نــگــا ه  رسیدی ،

من زود به  گــنــا ه  رسیدم ...






ندزد لامصب ، ندزد اون نگاهتُ ...






نگاهت را که از من میدزدی ،

دار و ندارم از دست میرود ...






دستی شاید






راههای بسیار در پیشِ رو ،

و رسیدن به تو دشوار ،

دستی تکان بده ،

شاید ،

شاید به رسیدن نزدیکم کند ...






شهر من ، من به تو می اندیشم ...






چون تقریباً همۀ اکانتها توی ایران فیلتر هستند کُل متن رو اینجا میذارم ، اما لینکش رو هم میذارم که اگه کسی خواست بره از توی خودِ سایت گویا ببینه :


مشاهدات تکان‌دهنده‌ی یک پزشک از شنبه‌ی خونین، موج سبز آزادی


چهار هفته از روزی که سبزپوشان و سبزاندیشان تهرانی، قربانی قهر و سرکوب وحشیانه‌ی نیروهای لباس شخصی، انتظامی و شبه نظامی شدند، می‌گذرد. آن روز چهره‌ی سبزها، سرخ شد و در تمام این چهار هفته، زخم‌های آن روز هنوز پیکر جنبش سبز را جریحه‌دار نگه داشته است.


به گزارش سایت موج سبز آزادی، یکی از پزشکان شجاع تهرانی که ترجیح داده خود را «پزشک گمنام» معرفی کند، گزارشی را به دست ما رسانده که حاوی اطلاعات تکان‌دهنده‌ای درباره فجایع صورت گرفته در روز شنبه سی‌ام خرداد ماه است. اگرچه بررسی و ارزیابی صحت جزئیات این گزارش در شرایط امنیتی فعلی ممکن نیست، ولی در مجموع با توجه به همخوانی کلیات این گزارش با شواهد دیگر، می‌توان به آن اعتماد کرد.


متن ارسالی را به طور کامل و بدون هیچ جرح و تعدیلی، و تنها با اندکی تغییر برای پیراستگی و ویراستگی متن، به خوانندگان «موج سبز آزادی» ارائه می‌کنیم.


من پزشکی هستم که خوشبختانه یا متأسفانه شاهد عینی فجایع تکان‌دهنده و وحشتناک شنبه‌ی خونین 30 خرداد از نزدیک بوده‌ام.


تاکنون به دلایل مختلف نخواسته‌ام یا نتوانسته‌ام گوشه‌ای از حقیقت فجایعی را که به چشم خود دیده‌ام، نقل کنم. ولی اینک تصمیم گرفته‌ام، ولو به هر قیمت، پس از گذشت چند هفته، گوشه‌ای از فجایع تلخی را که خود شاهد آن بوده‌ام، برای همه‌ی هموطنانی که زخم آن روز بر روحشان جاری است، حکایت کنم. باشد که گفتن حقیقت از بار فشاری که این روزها بر من وارد شده، بکاهد و نیز ادای دینی باشد بر آن مظلومان حق‌خواهی که در آخرین لحظات حیات دنیوی آنان، اینجانب تک و تنها بر بالینشان بوده ام و در حالی که چشمانم در نگاهشان گره خورده بود، جان به جان‌آفرین تسلیم کردند. باشد که در تاریخ این دیار مظلوم ثبت گردد، و اگر فرصتی بود و عمری، همه را با ذکر جزئیات در دفتری گرد خواهم آورد تا آیندگان بخوانند و عبرت بگیرند. ولی هم‌اینک در این فرصت به همین مقدار یادآوری آن روز خونین بسنده می‌کنم.


من هم مانند بسیاری از شما شاهد جنایات فجیع و جاهلانه برادران بسیجی بوده‌ام. من یک پزشک هستم و شخصا از داخل آمبولانس شاهد بودم که در مقابل ایستگاه متروی نواب، از پشت‌بام مسجد لولاگر چند نفر بسیجی با اسلحه کلاشینکف و ژ3 بصورت مستقیم به مردم تیراندازی می‌کردند و خود شخصا دیدم مغز پسری جوان را که روی سکوهای سیاه‌رنگ مقابل مترو پخش شده بود. آیا باز هم از جنایات بسیجیان بگویم؟


من خود شخصا از داخل بیمارستان امام خمینی و از پشت نرده‌ها دیدم که - در حالی که در همه‌جای دنیا گلوله‌های گاز اشک‌آور هوایی یا منحنی زده می‌شود - در اینجا در میدان توحید و در فاصله چند متری من، جوانی در اثر اصابت مستقیم و هدف‌گیری شده‌ی گلوله بزرگ و داغ گاز اشک‌آور و اصابت آن به گردنش، خون از گلویش فواره زد و درجا بر روی زمین افتاد و کشته شد.


من خود در خیابان جمالزاده از داخل یک آمبولانس شاهد بودم که بسیجی‌های موتورسوار چگونه با زنجیرهایی که در دست داشتند، از پشت بر کمر پسران و دختران می‌زدند، و دیدم که چگونه دختری پس از ضربه‌ی شدید و وحشیانه‌ی زنجیر یک بسیجی موتورسوار بر کمرش، از شدت درد ناله‌ای سر داد و با صورت بر روی آسفالت افتاد.


من شخصا شاهد بودم که در تقاطع خیابان کارگر شمالی و بلوار کشاورز، مقابل کیوسک نیروی انتظامی، ون‌های سفیدرنگ سپاه با پلاک شخصی توقف می‌کردند و دستگیرشدگان را یک به یک بی‌هیچ دلیلی از آنها پایین می‌آوردند و در اختیار 50 نفر بسیجی که در آنجا تونل وحشت! تشکیل داده بودند، می‌گذاشتند تا از تونل باتوم، چماق، زنجیر و فحش‌های برادران عبور کند، و سپس پیکر خون‌آلود و نیمه‌جان وی را دوباره به داخل ماشین می‌انداختند و سپس نفر بعدی... و فردا که از آنجا عبور می‌کردم، هنوز سنگفرش آنجا خون‌آلود بود.


من خود یک بسیجی را دیدم که لابد به علت خوردن موتورش به مردم! مجروح شده بود و او را به بیمارستان آورده بودند. وقتی به چفیه‌ی دور کمر وی دقت کردم، متوجه شدم که در زیر این چفیه یک قمه‌ی بزرگ پنهان شده است! خدایا چه می‌بینم، چفیه و قمه؟! قمه و بسیجی؟! و وقتی از او پرسیدم بچه‌ی کجایی، گفت که ما از طرف سپاه شهرری (سپاه جنوب تهران) اعزام شده‌ایم! خدایا اعزام برای کدام نبرد و مقابله با چه کسی؟!


شاید هیچ کس دیگر نداند که کشتگان این روز و یا شهدای خونین‌بدن این روز خدا، نه [آن‌طور که فرمانده‌ی نیروی انتظامی گفته است] 20 نفر، بلکه حداقل چندین برابر این تعداد بوده‌اند. به گونه‌ای که فقط در بیمارستان امام خمینی 22 نفر از مجروحین ورودی در 24 ساعت اولیه به سردخانه منتقل شدند؛ یا در بیمارستان رسول اکرم (ستارخان) 16 نفر از جمله دو کودک 4 و 9 ساله! (می‌توانید صحتش را از دانشجویان پزشکی این بیمارستان سؤال کنید) و یا در بیمارستان شریعتی 9 نفر. این در حالی است که حداقل نیمی از کشته‌ها و مجروحین به بیمارستان بقیة‌الله سپاه و ولیعصر ناجا منتقل شده‌اند.


و دست آخر اینکه بنابر اطلاع یک دوست معتبر در پزشکی قانونی، تا این زمان، حداقل 140 نفر در شنبه خونین 30 خرداد تاوان آزادی‌خواهی خود و ملت خود را پس داده‌اند. تازه این در شرایطی است که بسیاری از آنها روزهای بعد به خیل شهدا پیوستند؛ از جمله زن جوان باردار سه ماهه‌ای که باتوم برقی آن‌چنان با شدت بر سرش خورده بود که دچار ضربه مغزی شده بود و پس از یک هفته در کما بودن، در نهایت به همراه جنین خود به حق پیوست. ظاهرا ضارب بسیجی وی از روی موتور، به جای فرد دیگری، وی را مضروب ساخته بود، و تازه بعضی از مردم فکر می‌کنند که کشته‌شدگان فقط ندا و چند نفری هستند که از پشت دوربین‌ها دیده شده‌اند و جنایت‌ها فقط همان‌ها بوده است که در صفحه‌های تلویزیون‌ها و اینترنت دیده‌اند!


هرگز، هرگز! جنایات آن چند هزار متأسفانه برادر غافل بسیجی که از روز جمعه از شهرستان‌های مختلف با اتوبوس به تهران آمده بودند و پس از تحریک احساسی و بی‌منطق در نماز جمعه، آن‌چنان شدند که در روز شنبه آن‌گونه با خواهران و برادران خود رفتار کردند. نکته جالب اینکه گروهی از مضروبین، خود بسیجی‌هایی بودند که تنها جرمشان برای باتوم خوردن از گروهی دیگر از بسیج، داشتن چفیه و دستار سبزشان بوده است! و هرگز از یاد نمی‌برم صحنه‌ای که یکی از همین بسیجی‌های سبز در روی تخت اورژانس، کارت بسیجی فعال خود را درآورد و در برابر دیدگان ما و دیگران پاره پاره کرد و بر بسیجی بودن خود لعنت فرستاد!


آری، این است عاقبت حکمرانی جهالت و بی‌خردی و تعصب کور بر یک مملکت: برادر علیه برادر، بسیجی علیه ملت، بسیجی علیه بسیجی! و هرگز و تا آخر عمر از یاد نمی‌برم آن لحظه‌ای را که در نیمه‌های شب بر سر بالین جوان خوش‌سیمایی که محاسن کوتاهی داشت و دستبند سبز به دست گره زده بود و در اثر شلیک مستقیم گلوله، کبد و طحالش از بین رفته بود و در حالی که بر روی یک برانکارد در محوطه اورژانس بیمارستان امام قرار گرفته بود (چون نه تختی وجود داشت و نه حتی فضایی خالی) و قبل از آنکه من و دوست دیگری CPR (احیاء) بی‌حاصلی برای او انجام دادیم، در آخرین لحظات با لبخند و در حالی که به نقطه‌ای خیره شده بود، آرام سه بار گفت : یا حسین، یا حسین، یا حسین ... و سپس جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.


عمق جنایتی که من دیدم، آن‌قدر فجیع بوده که هیچ‌گاه به ذهن شما نیز خطور نخواهد کرد، و اینکه چگونه تعدادی از دستگیرشدگان را آن‌چنان در زیر شکنجه مورد مهرورزی قرار داده بودند که دو روز بعد جنازه‌ی آنها را به سردخانه بیمارستان امام آوردند و از آنجا به پزشکی قانونی و از آنجا به سردخانه‌ی میوه و تره‌بار جنوب تهران! و هرگز هیچ‌کس جز ما عمق این فاجعه را نفهمیده است و نخواهد فهمید، چرا که هرگز آنها را به سردخانه متروک میدان بهمن تهران و یکی دو سردخانه دیگر در همان حوالی راه نخواهند داد ...


الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم


پزشک گمنام
تهران 25 تیرماه 88




http://news.gooya.com/politics/archives/2009/07/090911.php






زینب سلحشور






زنان ایرانی مثل زنان عرب نیستند که سازگار شوند و بگویند خب نصف مال من نصف مال تو!! این اتفاق در ایران نمی‌افتد، زن ایرانی نمی‌ایستد این جریان را تماشا کند اتفاقی که می‌افتد که متاسفانه متاسفانه متاسفانه صدای پیشرفت جریانش هم به گوش می رسد انتقام و دو طرفه شدن خیانت است!


گفتگوی جالبیه ، یه مصاحبه است با دخترِ سلحشور کارگردان سریال حضرت یوسف ...






قدم اول ؟ !






احساس کردم از اینجاش ، داره وارد همون قسمتهایی میشه

که همه منتظرن جهت گیریش رو و بشنون ،

منتظرن حرفهای خودشونو از دهن یه آدم با جا پای محکم بشنون ،

در نتیجه ضبطش کردم که شد این هشت دقیقه :



به نظر من که بد نبود ( با اینکه یکی به میخ زد ، یکی به نعل ) حداقل توی روزهایی که همه زندانیها رو انکار میکنن و شهیدها رو دروغ میخونن ، با پیشنهاد آزادیشون هم به وجودشون اعتراف کرد ، هم سعی کرد از خودشون و خونوادهاشون دلجویی کنه . ..


برای شروع قدم کوچیکی نیست ...






چشمهایی بجای عقل






الان حدوداً دو سه سالی میشه که سعی میکنم توی ارتباطم با افراد غریبه - مثل راننده تاکسی یا منشیِ جایی که برای کاری زنگ میزنم و گوشی رو برمیداره - لحن راحت و خودمونیی داشته باشم و حتی حرفام رو با شوخی و خنده بزنم که معمولاً هم باعث میشه فضا صمیمی بشه ، البته گاهی هم نتایج عکس میده ، بگذریم ، اینا مقدمه ای بود برای خاطرۀ اتفاقی که میخوام بگم:


حدود شش هفت ماه پیش برای آبونمان مجله ای زنگ زدم به دفتر اشتراکشون ، دختر جوون خوش صدایی گوشی رو برداشت ( البته خوش صدا منظورم از اون صدا سکسی ها که فقط آدمو تحریک میکنن نیست ) ، با صمیمیت فرمشُ تلفنی پُر کردم و کار تمام شد ، چند هفته ای مجله به موقع میومد تا افتاد به تاخیر ، برای همین زنگ زدم مجله و با شوخی گله کردم و دوباره مجله اومد ، خلاصه سه چهار هفته ای کارم شده بود تماس با این خانم تا مجله بیاد . ..


کم کم ازش خوشم اومده بود ، اما هرگز گفتگوها از حیطۀ کار بیرون نمی رفت ، ولی چیزی که منو شیفته اش کرده بود این بود که توی این سکوت و تنهاییِ بی انتهایی که اطرافمو گرفته بود صدای خنده اش بعد از شوخی هام بود که از شدت شادی به جنون مینداختم ، چند هفته ای که گذشت کم کم بهانه ای پیدا میکردم تا زنگ بزنم بهش و تمام تلاشمو بکنم تا توی اون چهار پنج دقیقۀ گفتگو بیشتر صدای خنده اش رو بشنوم . ..


اوایل چند بار به سرم زد که بهش پیشنهاد بدم ، الته این فکر تا حد پرسیدن سن و سال همدیگه هم جلو رفت اما از اونجا که آدمی نیستم که تا طرفم قدمی بر نداره اعتماد به نفس قدم برداشتن رو ندارم ، چیز بیشتری نگفتم ، بعدشم به خودم گفتم نهایتش اینه که با هم دوست میشیم و اون خیلی دوام بیاره دو ماهِ و بعدش با اولین نفری که بیاد سر راهش میره ، درنتیجه خودمو راضی کردم به همین شنیدن صدا و قهقهه ایکه سعی میکرد جلوی همکاراش قورتش بده و با همینا عالمی داشتم . ..


مدتی با همین اوضاع گذشت اما کم کم دلم بیشتر از یه صدا میخواست ، دلم کسی رو میخواست که بشه باهاش قدم زد ، دستشُ گرفت و خلاصه خودتون میشناسینم دیگه ، از طرف دیگه اونم هیچ نشونه ای توی حرفاش بهم نمیداد که بفهمم چیزی بیشتر از یه گفتگو میخواد یا نه ، برای همین تماسهامو قطع کردم و دیگه اگه مجلۀ هفتگی اگه با چهار پنج روز تاخیر هم میومد چیزی نمیگفتم و بهش زنگ نمیزدم . ..


گذشت و گذشت تا هفتۀ پیش که یهو دلم بد جوری هوای صداشُ کرد ، زنگ زدم و خودش برداشت ، یه طوری حامو پرسید که همون لحظه بابت چند ماهی که زنگ نزده بودم پشیمون شدم ، توی حال و احوال پرسی بودیم که بی مقدمه تیکه انداخت که شما هم معلوم نیست میخوای چکار کنی ها ، البته اینم بگم بعد از اینکه همون موقع ها با رفتارش خیالمو راحت کرده بود که امیدی بهش نداشته باشم و بعد از آخرین تماسم برای اینکه خودمو بیشتر آزار ندم تصمیم گرفتم که همه چیزو دربارش فراموش کنم ، برای همینم الان که حرف میزدیم فامیلشم یادم نبود و پشت سر هم سر این موضوع داشت بهم تیکه مینداخت . ..


خلاصه حالیه هم کردیم که میخوایم همو ببینیم ، اما برگشت گفت پاشو بیا دفتر مجله و توضیح داد که نهایتاً دو دقیقه وقت داریم همو ببینیم ، وقتی بهش گفتم که این کمه و میتونیم برای دیدار اول حداقل میتونیم توی مسیر برگشت به خونه همراه هم باشیم ، غیر مستقیم رد کرد ، خلاصه قراری نذاشتیم و خداحافظی کردیم . ..


تا فرداش که دوباره زنگ زدم بهش فکر و خیال ولم نمی کرد ، بهش گفتم ایکه میخوای دو دقیقه ببینیم همو علتی داره که اگه الان پای تلفن برات بگم دیگه تو رو برام بی ارزش میکنه اما اگه اگه بذاری وقتی همو ببینیم برات بگم وضع فق میکنه ، اصرار کرد که بگم و منم گفتم که علت اصرار برای دو دقیقه اینه که حاضر نیستی به ظاهر طرفت اعتماد کنی و برای بار اول باهاش قرار بذاری و میخوای اول ببینیش و اگه پسندیدیش تازه باهاش قرار اولتو بذاری و اضافه کردم که این کار هم برخورنده است ، هم اینکه شرط دوستی اعتماده و وقتی تا اینجا اومدیم بهتره که با اعتماد قدمهای بعدی رو برداریم که اگه ادامه پیدا کرد با اعتماد شروع کرده باشیم ، تازه میتونی بیای سر قراری بیرون از محل کارت و نهایتاً اگه از دور طرفتُ دیدی و به هر دلیل نپسندیدیش بری یا فوقش نیم ساعت وقت بذاری و بعد خیلی مودبانه نظرتُ بگی و بری .. .


اینهمه گفتم که بگم چرا دخترای ما عقلشون به چشمشونه ؟ یعنی اینهمه تلاقی که هر روز اتفاق میفته و زندگیهایی که هر روز داره خراب میشه و همشون هم فقط و فقط به خاطر اینه که روز اول از روی ظاهر همو انتخاب کردن ، کافی نیستن که درس بشن تا ماها این رفتارُ ادامه ندیم ؟ من با همۀ اعتماد به نفسی که ندارم میدونم ظاهر خوبی دارم ، عالی نیستم ، اما از متوسط بالاترم ، اما از اینکه کسی منو از روی اندامم بپسنده یا از تیپم خوشش بیاد و انتخابم کنه ، یا حتی من کسی رو از روی این چیزها انتخاب کنم متنفرم و به نظرم این توهین به شخصیت هر دو طرف این انتخابه . ..


خود من بارها و بارها دخترهایی رو دیدم که دوست پسرهایِ زیادی رو عوض کردن و بارها هم به این نتیجه رسیدن که اون چیزی که احساس یه دوست رو بهشون میده ، ایجاد صمیمیت میکنه ، آرامش میده و تنهایی رو از بین میبره ، اصلاً ربطی به تیپ و ظاهر نداره ، اما همچنان طرفشونو ازروی همین چیزای سطحی انتخاب میکنن و جالبه که باز همون نتیجۀ چندباره رو میگیرن . ..


البته اینو بگم که اصلاً منظورم بی تناسبی نیست و معتقدم که دو نفر باید حتی در ظاهر با هم تناسب داشته باشن ، اما حرفم اینه که نباید این ظاهر همه چیزو تحت الشعاع خودش قرار بده . خلاصۀ پایان اون ماجرا هم اینکه یکی دو روز بعد نزدیک کریمخان توی یه کتاب فروشی کار داشتم و وقتی کارم انجام شد گفتم برم ببینم این کی بود که انقدر راحت فرصت از بین بردن تنهایی رو ازم گرفت ، رفتم و دیدم یه دختر خیلی معمولیه ( خداشاهده که بدون ذره ای غرض اینو میگم ) با صورتی که پر از جای جوشهای کنده شده است که جای گودشون بعد از ترمیم زخم حاصل از کندنشون مونده ، اما راستش اینا اصلاً اهمیتی نداشت . ..


از اون روز تا الان هر بار یادش میفتم به خودم میگم کاش جزء دسته ای غیر از اون دسته ای بود که چشمهاشون کار عقل رو هم براشون انجام میدن . ..


همون روز وقتی برگشتم زنگ زدم بهشُ آدرس خونۀ دوستُ دادم بهش تا بذاره جای آدرسم تا دیگه چشمم به مجله نیفته* ...




*البته تعداد تماسها یه چندتایی بیشتر بود که من خلاصه اشون کردم ، چون به اندازۀ کافی طولانی شده و دیگه الکی طولانی تر میشد ، در آخر هم از همۀ  کسایی که حوصلۀ خوندن این متن طولانی رو به خودشون دادن بینهایت تشکر میکنم .






زبونه میکشن و آبی نیست






درونم پُر از نیازهاییه که مثل شعله هایِ آتیش زبونه میکشن و آبی نیست که بریزم روشون ، از دستم کاری براشون بر نمیاد ، البته اول فکر می کردم برمیاد ، همۀ تلاشمم کردم و به هر دری هم زدم که بازم البته بسته از کار در اومد . ..

دیگه از وجود نفرینی که چمبره زده رو زندگیم مطمئنِ مطمئنم ، هم عذاب میکشم هم قبولش کردم...






چند لحظه آرامش






نمیدونم ، ولی احساس کردم برای دادن آرامش

به ذهنمون از اینهمه فشار و هجوم اخبار و حوادث ،

نیاز داریم که چند لحظه ای رو فارغ از همه چیز بگذرونیم :