بالاترین کاری که یه نفر میتونه برای وطنش انجام بده رو
ندا
برای وطنش انجام داد ...
جونش رو دو دستی هدیه کرد به خاکش و این داره مثل خوره می خوردم ، حسودیم میشه بهش ،
هر چند کلاً شیوۀ تو خیابون دویدن و شعار دادن رو نمی پسندم و معتقدم باید با هر کسی مثل خودش تا کرد . ..
به نظرم حداقل کاری که در حمایت از امثال ندا و در ادامۀ راهشون میتونیم انجام بدیم یه کاره ،
هر چند به شدت تنهام تو این مسیر ؛
چـــشـــم در بـــرابـــر چـــشـــم
پدر من به استثنای شغلش که توش یه حرفه ایه کامله و به جرات می تونم بگم مثلش توی ایران 10 نفر نیست ، در بقیۀ مراحل زندگی و از هر نظر یه گاو به تمام معناست . ..*
من سالهاست که یاد گرفتم برای کمی و کاستیها دنبال کسی نگردم تا همه چیزُ گردن اون بندازم ، یاد گرفتم با همۀ تلخیها و حس زشتی که به گردن گرفتن هر اتفاق بدی میتونه داشته باشه ، خودم مسئولیت کارها رو بپذیرم ، اما از هر طرف توی هر موضوعی میرم جلو همیشه ردپای پدرم به شدت خودنمایی میکنه . ..
الان ماه هاست که نصف شبها ( حدود همین موقعها ) از اتاق میزنم بیرون و میرم یه ساندویچ درست میکنم و با یه نوشیدنی میارم تو اتاق ، این کار ۴ دقیقه و ۵۰ ثانیه طول میکشه و همیشه توی سکوت و تاریکیه مطلق اتفاق میفته . ..
چند شب پیش بعد از هرگز دستم خورد به یه بشقاب و افتاد زمین ( توی آشپزخونه ) ضربۀ اول رو که خورد پامو گذاشتم روش و صدا قطع شد ، اما کمتر از یک دقیقه بعد پدرم جلوی در آشپزخونه پیداش شد و شروع کرد به غر زدن . ..
دو راه داشتم ؛ یکی اینکه تعطیل کنم و سرمُ بندازم پایین و بیام تو اتاق و دوم اینکه جواب بدم . ..
حالت اول به اینجا میرسید که پدرم تا صبح می رفت و میومد و هر بار پشت در اتاق طوری که اونهایی هم که خوابن با صداش بیدار بشن میرفت و میومد و غر میزد ، صبح می رفت سر کار ، از بعد از برگشتنش غرها شروع میشد و تا شب ادامه پیدا می کرد و این روند حداقل ، حداقل تا یک هفته همین شکلی میموند تا آخر یا من یا مادرم با صدایی مثل صدای خودش یه جواب بدیم بهش تا تمام کنه . ..
و حالت دوم کاری بود که کردم ، همون موقع گفتم تمامش کن دیگه ، از قصد که نبود ، بعد هم چراغ آشپزخونه و چند تا چراغ توی پذیرایی روشن کردم ( خدا شاهده که توی اون لحظات احساس میکردم که دارم نرده های آهنی یه قفس رو پاره میکردم ) و سر حوصله کارم و انجام دادم و برگشتم توی اتاق و این قضیه همون موقع تمام شد . ..
می دونین ، هرکی میاد خونمون ، یا هر جا که میریم همه بهمون میگن چرا شما انقدر آهسته حرف میزنین و برای ما سواله که چرا همۀ مردم با صدای بلند صحبت میکنن . ..
برامون سواله که همه وقتی دری رو میخوان ببندن ، چرا دسته اش رو تا انتها نمیکشن پایین و وقتی در کاملاً توی چهارچوب جا گرفت آهسته نمی برنش سرجاش ، و نمی دونیم چرا هر وقت داریم دری رو می بندیم همه با لبخند نگاهمون میکنن . ..
عادت داریم شبها وقتی چراغی رو میخوایم روشن کنیم ( منظورم 9 به بعده که پدرم میخوابه ) به جای نگاه کردن به کلیدچراغ ، چشممون به پنجرۀ بالای در اتاقشه که یه وقت شیار نوری به سمتش نره . ..
صدها مورد از آثار رفتارش برای گفتن هست ، توی همۀ جوانب زندگی باهامون اینطوری کرده ، احساس میکنم عادت کردیم توی سکوت و تاریکی زندگی کنیم و مثل برده ها در خدمتش باشیم ، از اونسر خونه صدامون کنه تا کلید چراغی رو بزنیم که نیم متر بااش فاصله داره . ..
نمی دونم ، شاید اشتباه کنم ، اما دائم این فکر همراهمه که زندگیمو خرابکرده ، نه از نوعی که با ترک کردن محیط ، هموار بشه ، از اون انواعی که تا آخر عمر همراه آدمه . ..
شاید مسخره بیاد ، اما دلم میخواد یه بار بدون دلهره بدون اینکه دستگیرۀ درُ بکشم پایین ، درُ ببندم ، منظورم با سر و صدا نیست ، منظورم یه در بستن عادیه ، دلم میخواد بدون برنامه و کاملاً ناخودآگاه اینکارو بکنم .. .
از زندگی در سکوت خسته ام ، از زندگی توی دنیایی که هم توی خونه حس قفس داری ، هم بیرون از خونه خستـــه ام ، خـــــــــــــســـــــــــــتـــــــــــــــه . . .
* بذارین به حساب روز پدر .
خوش ، خوشی ، خوش گذشتن ؛
چرا این عبارتها برامون گفتنشون جرم شده ؟ چرا خوش بودن و خوش گذشتن رو بَد میدونیم ؟ شاد بودن رو کار بدی میدونیم و فکر می کنیم اگه دائم ناراحت و پکر باشیم درسته ، آخه چرا ؟ دقت کردین که دیگه سالهاس به کسی نمیگیم خوش بگذره ؟دقت کردین که در جواب احوال پرسی ها از گفتن عبارتِ "خوش میگذره" طفره میریم ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ این از کجا شروع شد که خوش گذشتن رو حرام کردیم به خودمون ؟ چرا وقتی در گفتن مشخصات کسی گفته میشه طرف خوش گذرونه ، اون آدم رو آدم بی قید و بندی به حساب میاریم ؟ چرا خوش گذرونی رو با بی مبالاتی یکی می گیریم ؟
دلم گرفته از این روزگار ، از این تنهایی که دارم دیوانم میکنه ، جالبه که همه هم می بیننش و کسی دست کمک به سمتم دراز نمیکنه ، دراز نمیکنه تا دستی رو که برای کمک گرفتن بلند کردم بگیره ، منم دلم میخواد بهم خوش بگذره ...
یه حسِ زشت و عذاب دهنده ای دائم بهم میگه :
ندا
و اون ۱۸-۱۹ کشتۀ
دیگۀ این درگیریها بخاطر هیچ مردن ...
احساس میکنم میخوام داد بزنم ، اما نمی تونم ،
صدام در نمیاد . ..
این روزها تلویزیون که می بینم ،
حس میکنم یه نفر رو سینه ام نشسته ،
دستاشُ انداخته دور گلوم و داره خفه ام میکنه و کاری از دستم بر نمیاد ،
داره خفه ام میکنه و بهم میگه تو احمقی ،
تو نمیفهمی ،
اینی که من میگم درسته ، نه چیزی که خودت داری میبینی ،
میگه تلاش بیهوده نکن ، کاری از دستت برنمیاد . ..
یکی کمکم کنه ، به خدا دارم خفه میشم ...
یه بغضی چند وقته تو گلومه ،
یه بغضِ بزرگ ، خیلی بزرگ ،
دلم یه گریۀ سیر میخواد ،
اما نمیاد ،
لعنتی نمیاد ،
نمیاد ...
حدوداً ۱۰ روز از انتخابات گذشته ،
۱۰ روز که ملت ایران شجاعتشونو به رخ دنیا کشیدن ،
۱۰ روز دلاوری توی یه زندان و دست و پنجه نرم کردن با گرگهایی که باهاش هم سلولن . ..
اما دقت کردین روز انتخابات چقدر دور به نظر میاد ؟
برای شما هم این ۱۰ روز مثل ۲ ماه گذشته ؟
دائم یاد انقلاب ۵۷ میفتم ،
یاد شروعش توی شهریور اونسال که جرقۀ حوادث با یه مقاله تو یکی از روزنامه ها زده شد ،
و الان خیلی بهتر درک میکنم که ۶-۷ ماه رو مثل این روزها گذروندن یعنی چی ،
مثل این روزها که هر روزش مثل یه ماه سپری میشه ،
هر چند اون روزها در مقایسه با الان ، مثل تفریح کردن و توی جبهۀ جنگ بودن میمونه ...