گاهی انقدر غرق این میشی که :
فقط یه بار دبگه صداشُ بشنوم . ..
که یادت میره بخوای ببینیش ،
بخوای شنیدن صداش ،
بخوای دیدنش ،
دوام بیاره و همون یک بار نباشه ...
اول که گفتی یه چشمت نمی بینه ،
گفتم خدا یه فرصت استثنایی بهت داده ،
گفتم تو مجبور نیستی مثل همه دنیا رو با دو تا چشم ببینی ،
گفتم خوش بحالت . ..
بعد هر چی فکر کردم نفهمیدم پس اینهمه تاثیری که تو نگاهت هست از کجا میاد . ..
به خودم گفتم دفعۀ بعد برات میگم که :
این روزا همه از چشماشون به جای عقلشون استفاده می کنن ،
دیگه کسی برای اون دو تا کاربرد اصلی از چشماش استفاده نمیکنه ،
همون دو تایی که یکیش اینه که نور دنیا رو بگیره و وارد کنه و باعث بشه که تو اطرافت رو ببینی ،
باعث بشه دنیا رو ببینی و تو در یک کلام ، بینایی داشته باشی . ..
و دومیش هم اینه که چشمت پنجره ای باشه برای روحت و اجازه بده که اینبار دنیا از راه چشمت روحت رو ببینه . ..
میخواستم بگم شاید بخاطر همینه که تا چشماتو می بینم خرابم میکنن ،
میخواستم بگم دستمو گرفتم جلوی چشمات تا بتونم بقیۀ صورتتو ببینم ،
و اونوقت تو شگفتیه تک تک اعضای صورتت فهمیدم اگه بهم نشون بدی که
دو تا بال توی کمرت داری و بگی که فرشته ای و زمینی نیستی اصلاً تعجب نمیکنم . ..
میخواستم بگم خیلی خیلی خوش بحالت که این فرصت رو داری که از یک چشمت به عنوان یه
پنجرۀ کامل استفاده کنی و دیگه وقتش با دیدن دنیا تلف نمیشه . ..
انقدر چیز میخواستم بهت بگم که نگو . ..
اما نشد بگم که . ..
آخه نیستی که ...
به تو که می رسم ،
رنگ از رخ روحم می پرد ،
برگی را می مانم که به پاییز رسیده . ..
تو که می رسی ،
زمین به بهار می رسد ،
زمان به بهترین لحظه ...
چیزی درونم رشد می کند ،
هر روز که از نیامدنت می گذرد بزرگتر می شود ،
گاهی فکر می کنم روزی خواهد آمد که همۀ مرا در بر می گیرد ،
گاهی فکر می کنم روزی از من نیز بزرگتر خواهد شد ،
اما آن سالهاست که در من است ،
بزرگ و بزرگتر می شود ،
و هنوز در من جای زیادی برای پُر شدن هست ،
چیزی درونم هست که هر روز می شکند و آب می شود به پای نیامدنت ،
چیزی که درونم هست ،
همۀ چیزیست که از نیامدنت دارم ...
همه از سرخی سیبی بود ،
که در دست تو جوانه بست ،
من مست از پیالۀ نگاهت ،
دست دراز کردم ،
بر پندار دلی که پیش آمده بود ،
دلم به سیبی تاخت رفت . ..
از آن روز ،
با سیبی در دست ،
از پیِ تو به جستحوی خانه ،
می روم بی دل ...
تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،
تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،
اومدی هر چی که بود دزدیدی ،
تو به من خندیدی . ..
منو باش ؛
با خودم خندیدم ،
گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..
منو باش ؛
انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،
من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،
به خیالم توی اون تاریکی
خورشیدُ می دیدم ،
تو فقط سارق قلبم بودی
من اینو خیلی دیر
بعدها فهمیدم . ..
تو رو باش ؛
اینهمه بد ،
منو باش ؛
اینهمه تنها و غریب ،
در به در ، در پیِ هیچ ،
تو رو باش ؛
همه تزویر و فریب . ..
تو رو باش ؛
نه به سرشاری باران نزدیک ،
نه به شفافی خورشید شبیه . ..
تو فقط سادگی ام را دیدی ،
تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،
تو فقط بغض به من بخشیدی . ..
چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،
در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،
در کویری پیِ رفع عطشی . ..
من نمی فهمیدم ،
که تو از زجر دلم خرسندی ،
من نمی فهمیدم ،
باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،
باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..
و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،
و از این حادثه جز هیچ نماند ،
ولی امروز پس از آن همه سال ،
آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..
منو باش ؛
در دلم می پرسم ،
هیچ یادت مانده ،
که به من خندیدی ؟
چه شده ؟
باز منو ،
تنهایِ تنها دیدی ؟
تو از راه میرسی ،
روحم از خنکای رسیدنت سرما می خورد ،
از من بادبادکی بساز ،
رهایم کن ،
بگذار برای تو در آسمان برقصم ،
نخم را به پایت ببند ،
میخواهم هر جا رفتی با تو بیایم . ..
برای تو می نویسم ،
که در دل تاریکی و
در چهره زیبایی داری ،
و خدا را به انتظار نشانده ای
تا رو به او گردانی . ..
برای تو می نویسم ،
که از من شمعی میسازی
غرقِ در شعله ای سبز ،
که از من پروانه ای میسازی
پر پرِ حقیقتی که می پوشانی . ..
برای تو می نویسم ،
روحم را با نسیمِ معطر صدایت در مینوردی . ..
ببر مرا به آنجا که عشقی نهفته داری ،
ببر به ناشناخته های دلت ،
ببر به ابرهایی که چشمانت می سرایند ،
دِ آخه پدر سگ به چه زبونی بگم دوست دارم ؟
دِ زبون نفم یه ذره حرف گوش کن ،
دست از لج بازی بردار پاشو بیا پیشم* ...
*یه زمانی یه دوستی به اسم شیده داشتم ، این برای اونه ، با این تفاوت که یه 3-4 سال دیر نوشته شد ...
عشق همۀ چیزی بود که در دلم نهان کرده بودم ،
تویِ بی همه چیز کاشف آن شدی ،
و شدی همه چیز
برای دلم . . .