تا وقتی ناخدا بود ،
همه چیز سر جاش بود و سر همه به کار خودشون . ..
اما از وقتی دیگه نا نداره ،
همه صداش میزنند خدا ،
و دنیا این شکلی شده که می بینیم .. .
دارم منفجر میشم ،
معده ام هم درد میکنه ،
قلبمم تیر میکشه . ..
نـــه ، از سر پرخوری نیست ،
اتفاقا خیلی هم لاغرم . ..
روحمه که بیمار شده ،
آش و لاش ...
چقدر به این که خود ما هم یه روز می میریم فکر کردین ؟
اصلا به مرگ فکر کردین تا حالا ؟
منظورم فلسفه بافی های رایج تو این زمینه یا مرگ دیگران نیست .
منظورم فکر به اینه که یه روز همه چیز این بدن از کار میفته ،
ما با همه آرزو ها ،
خاطره ها ،
خواسته ها ،
داشته ها ،
علاقه ها و
بود و نبودمون به آخر می رسیم . ..
حتی پلک هم نمی تونیم بزنیم .. .
روی دست بلندمون می کنن و اینبار نه برای کس دیگه ای ،
برای ما لا اله الا الله میگن . ..
رو یه سنگ سرد ( که دیگه حتی سرمای اونم نمی تونیم حس کنیم ) می شورنمون ،
میذارنمون تو یه سوراخ کوچیک
و انقدر خاک میریزن رومون تا همسطح زمین بشه .. .
دیدین فکر و تصورش چقدر حس ویژه ای داره و
چقدر منحصر به فرده ؟
برای من گاهی ترسناکه و
گاهی شیزین و خواستنی ،
گاهی خیلی دور و
گاهی چند ثانیه بعد ،
گاهی عجیب و گاهی آشنا .. .
اما واقعیت اینه که هر جور ببینیمش بالاخره یه روز یا شبی میرسه که
هممون مـــــی مـــــیـــــریـــــم ،
تــــــــــک تــــــــــکــــــــــمــــــــــون . . .
شب رو برای تاریکیش دوست دارم ،
اما از تاریکی می ترسم . ..
سکوت رو دوست دارم ،
اما ار بی هم زبونی و تنهایی بیذارم . ..
این روزها هوا خیلی سرده ها ...
در دلم عشقی گرم کننده ،
کوره آتشی فروزان ،
نیست . . .
من همچنان از سرما دندان به هم میسایم . ..
بچه بودم و ساکن اهواز ،
جنگ بود و شهر بـــمب بـــاران می شد .
جنگ بود و محله بـــمب بـــاران می شد ،
و همسایه های عرب محل ، بعد از هر بمب باران
روی پشت بام می رفتن و شادی کنان برای هواپیماهای عراقی دست تکان می دادند . ..
برای هواپیماهایی که کـــــودکـــــان ، زنــان و مــردان ایرانی رو هدف می گرفتند . . .
حالا ، چرا ، چرا ، چرا باید مردم ایران برای همچین جماعتی دل بسوزونند ؟
شما هم وقتی گریه می کنین همه جا خیس و مرطوب میشه ؟
همه جا تار میشه ؟
دلم می خواد یه بار وقت گریه ببینم دنیا اون موقع چطوزیه و چکار می کنه ،
اما روی همه چیزو آب میگیره ...
دوربین منو از پشت نشون میده ،
توی بیابون ، قدم زنان وسط یه جاده که تا افق رفته ،
به سمت خورشید در حال غروب میرم . ..
یه اسلحه با بی تفاوتی توی دستمه . ..
از پشت سرم یه گون قلت زنان از یه طرف وارد کادر میشه و از طرف دیگه بیرون میره . ..
دوربین آهسته به سمت پایین میاد تا به سطح زمین برسه ،
روی زمین ، جلوی دوربین ، طوری که نصف تصویر رو گرفته ،
جسد من افتاده با صورتم که رو به تصویره و
وسط صورتم ، نزدیک چشم چپم جای یه گلوله است . . .