اگه بشه اسمشُ شعر گذاشت ، اونوقت می تونم بگم این شعرُ چند سال پیش گفتم ، جزء اونایی هم هست که خیلی دوسش دارم ، دیشب یادش افتادم و گفتم براتون بذارمش اینجا اما حوصلۀ تایپ کردنش رو نداشتم ، اما امشب تا یادش افتادم براتون گذاشتمش ، امیدوارم بپسندینش :
لـــالـــا لـــالـــا گـــل پـونه تـــو دنــیــا غـــم فــراوونـه
لـــالـــا لـــالـــا گـــل مریم بـخـواب امـشب بازم با غم
لـــالـــا لـــالـــا گـــل لـادن هــمــه از مـرگ مـا شـادن
لـــالـــا لـــالـــا گـــل لـالـه شـهـیــد شــد مــرد دلـداه
هـمه غمگین همه گریون لـبـا خـنـده دلـاشـون خون
هــمــه از هـم گــریــزونـن از آزادی چـه مــــی دونــن
همه از زندگی خسته ان دیـگه بـاراشونـو بسـتـه ان
هـمـه بـا هم بازم تـنـهان هـمـه اســیـــرِ نــا مـــردان
لـالـا لـالـا دیـگـه دیــر شد جـوونـی رفت و دل پیر شد
خـیـال کـردم کـه اون یـاره نـــدیـــدم دشــنــه ای داره
خیال کردم که اون دوسته نـدیـدم گــرگِ در پـوسـتــه
خـیـال کـردم خـیـال کـردم بــازم فــکــر مـحــال کــردم
لـــالـــا لـــالـــا دلامون مرد کی بـود رویایِ ما رو بُـرد ؟
عــجـب رویــای نـابـی بـود ولی عمرش به خوابی بود
حـقـیـقـت تــلـخ و دلـگـیره نـــداده زود مـــی گـــیــــره
مـسـافـر عـاقـبــت پـژمــرد تـــو راه خـونـه بـود کـه مرد
لـــالـــا لـــالـــا دیـگـه بسه کـی از آزادی می تـرسه ؟
لـــالـــا لـــالـــا بمون با من هـمـه رفـتـن بـجـز دشمن
لـــالـــا لـــالـــا نـکـن گـریـه شـقـایـق مـرد دیـگـه دیـره
لـــالـــا لـــالـــا اهــورا مُــرد باز اهریمن ، بازی رو برد
( اینجا چی شد ؟ واقعاً کسی نیست ؟ )
آخرین باری که رویا دیدم نزدیک ۱۰ سال پیش بود ، تازه به خونه ای که الان توشیم اسباب کشی کرده بودیم ، دیدم دارم توی حیاط خونۀ قبلی از دیوار خودمو میکشم بالا که برم توی تراس ، همون موقع ها از دختری خوشم می اومد ، اون توی تراس ایستاده بود و وقتی نزدیک شدم دست دراز کرد و دستمو گرفت که بکشدم بالا ، وقتی خوب دستم تو دستش جا شد و وزنمُ انداختم رو دستش ، یهو دستشُ باز کرد و و من ، من ول شدم ، از خواب پریدم .. .
بعد از این دیگه رویا ندیدم ، فقط کابوس می بینم گه گاهی ...
نصفه شبه ،
اگه بود ، عادلانه قسمتش میکردیم ،
نصف اون ، نصف من ،
اما نیست که . ..
برای همین شده یه شبِ نصفه ،
می بینی ، وقتی نباشه چطور همه چیز بهم میریزه ؟
آخه بدون اون ، نصف شب تویِ یه شب نصفه به چه درد مبخوره ؟
ماه هستا ،
اما شب کامل نیست ،
هیچی کامل نیست ،
چون اون که باید ،
نـــیـــســـت ...
نمی دونم گفتن این تاثیری داره یا نه !
اما میگم ،
با اینکه میدونم انتظار بی جاییه ،
اما خیلی امیدوارم :
کسی میاد بریم نمایشگاه کتاب ؟
( جایزه اش کتابه )
تا ۶-۷ سال پیش توی سبک آهنگهای Rave ( البته از اسم سبک زیاد مطمئن نیستم و اگه مسی اطلاعاتِ بهتری داره لطفاً دریغ نکنه ) هر چی آهنگ بود ، توی فواصل موزیک ، توی جاهای خالی آهنگ تکه کلامها و قطعه شعرهایی که بود همه به زبانهای دیگه و غیر از فارسی بودند که میشه گفت عُمدتاً انگلیسی بودند و هنوز گروه هایِ ایرانی دست به ساخت موزیکهایِ مشابه نزده بودند ، برای همین زد به سرم که توی آهنگهایی که همچین فواصلی دارند و آهنگ جایِ کار به آدم میده خودم تکه های فارسی بذارم و گشتم از توی دکلمه هایِ شهیار قنبری ، احمد شاملو و مسعود فردمنش تکه هایی رو پیدا کردم و توی آهنگها کار کردم که شد نزدیک 12-13 تِرَک ( Track ) که خیلی بین دوستهام طرفدار پیدا کرد و تا حدی هم پخش شد ، امروز یهو چشمم اقتاد به سی دیشُ و گوشش دادم ، گفتم 3-2 تاشو براتون بذارم ، اگه دوست داشتین بگین تا بقیه اش رو هم براتون بارگذاری ( UpLoad ) کنم ...
یک روز که یادم رفته بود توله هایِ برادرهایم همیشه در 2 سالگی نمی مونند ، همۀ کتابهای نوجوونیم رو کارتون کارتون کردم و سرشار از حس وطن پرستی بردم دادم به کتابخونۀ محل ، طوری که نزدیک به یه قفسه رو از بالا تا پایین پُر کرد و کارکنان کتبخونه رو مجبور میکرد تا مدتها جلوم دولا راست بشن ( البته خودم واقعاً اینو نمی خواستم و قصدمم این نتیجه نبود ) . ..
کتابهایی رو بخشیدم که از اول دبستان جمع شده بودن ، کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم ، با سکی که خالی می بردیم نمایشگاه و عصر پر میاوردیم خونه ، اما به سر ماه نرسیده باز همه از شنیدنِ "حوصله ام سر رفت" و "چی بخونم" کلافه بودن . ..
جنونِ خوندن رهام نمی کرد ، کتاب پشت کتاب ، گاهی 3-4 تا کتابُ با هم می بردم جلو ، عطش دونستن رفع نمیشد ، اما کم کم کتابها گرون تر میشدند و تفریحم شده بود اینکه توی کتاب فروشی ها بگردم دنبالِ کتابهایِ زیرِ 1000 تومن ، البته نمیدونم چرا ، اما همیشه حتی از توی همین کتابهایِ 1000 تومنی هم کتابهایِ خوبی قسمتم میشد ( اینو بعده ها فهمیدم ، فهمیدم که زیاد هم کتابهایِ پرت و پلا نخوندم ) از کتابخونه کتاب گرفتنُ دوست نداشتم ، چون دلم میخواست مالِ خودم باشه تا هر لحظه ای که دلم خواست بتونم برگردم و هرجاشُ که دوست داشتم دوباره و دوباره بخونم . ..
اگه تا اینجا رو حوصله کردین و خوندین ، فکر نکنین راضی ام از این گذشته ، البته تا یه موقعی راضی بودم اما وقتی که این گذشته کم کم تاثیرشُ روی آینده ام نشون داد پشیمونیم شروع شد . ..
تمام اون سالهای نوجوونی و اوایل جوونی که دوستهام و بچه هایِ محل توی کوچه فوتبال بازی می کردن و سر راه دخترهای محل می ایستان ، من مثل دیوانه ها کتاب خوندم ، به این خیال که چی ؟ که اینکه بالاخره روزی میرسه که اونها می فهمن که راهشونُ اشتباه رفتن و کار درستُ من کردم ، روزی میرسه که میان ازم میپرسن من چکار کردم که شدم این و اونها کجای راهُ خراب کردن ، اما اینا فقط خیال بود . ..
اتفاقی که در واقعیت میفتاد این بود که من داشتم از نسلم فاصله میگرفتم ، دیگه نه من حرف همسن و سالهامُ میفهمیدم ، نه اونا حرفِ منو ، دور شدم ، از همه دور شدم ، تنها شدم ، کتابها بهم یاد داده بودن چه کارهایی خوبه و انجام بدم و چه کارهایی رو نه ، کتابها زندگی کردن عکس بقیه رو کرده بودن تو سرم ، کتابها فریبم دادن . ..
حالا هر روز باید به رشد و پیشرفت اونایی نگاه کنم که قرار بود یه روز بیان ازم بپرسن کجایِ راهُ اشتباه رفتن ، البته تا مدتها هی به خودم گفتم اینا ظواهره ، عمرش کوتاهه ، هی به خودم دلگرمی دادم که دیر یا زود ورق به نفع من و عدۀ کمِ امثال من برمیگرده ، اما هیچ ورقی برنگشت ، عمر اون ظواهر هم کوتاه نبود ، اصلاٌ باطنی وجود نداشت که ظاهری داشته باشه ، همه چیز همین بود و همین هست که می بینیم . ..
اما اشتباه بزرگتر از روزی شروع شد که خواستم قدم تو راهِ نرفته بذارم ، قدم تو راهی بذارم که قرار بود اشتباه از آب در بیاد اما هر روز که میگذشت حقانیتش بیشتر ثابت میشد ، از شرح این قسمت دیگه میگذرم ، فقط انقدر بگم که ، دیگه نه میتونم کتابی بخونم و حس و رغبتی برای مطالعه هست ، نه شدم شبیه قومِ برنده ، من گم شدم لای کتابهایِ نخونده ای که روز بروز تعدادشون بیشتر میشه ، اما همچنان دست از خریدشون بر نداشتم . ..
مـــــن گـــــم شـــــدم . . .
برای من خیلی پیش میاد که خواسته یا ناخواسته کاری رو بکنم و بگذره و بعد ( چه در مدت زمان کوتاهی ، چه زمان طولانی ) اتفاقی بیفته که بدونم این اتفاق یه جوری تقاصِ همون کاره ، و چون اون رفتارم با حرکت کلی کائنات هماهنگ نبوده ، اینطوری داره برام تلافی میشه ، مثلاً مادرم بگه این صندلی رو از اینجا بردار و بذار اونورتر و من بگم نه و برم سمت اتاقم و توی راه پام گیر کنه به پایۀ میز و دردم بگیره.
البته این گیر کردنِ پام به پایۀ میز ( به عنوانِ تقاصِ رفتارم ) امکان داره دو روز بعد اتفاق بیفته ، اما نکته تو اینه که وقتی پیش میاد چیزی از درونم میگه این تلافیِ ( لغت مناسبتری پیدا نکردم ) همون کاره و اتفاقِ پیش اومده رو ربط میده به رفتار یا حرف خاصی ، و همیشه هم به شکل عجیبی یه تناسبی بینشون حس میکنم . ..
نمی دونم این مقایسه صحیحه و درسته بگم یا نه ، اما همیشه یادِ این مطلب میندازدم که میگن توی اون دنیا جَزایِ هر عملی ( فارق از خوب یا بد بودنش ) متناسبه با خودِ عمل و نه ذره ای کمتر و نه ذره ای بیشتر ، و این چیزی هم که با مثال تعریفش کردم دقیقاً همینطوره برام . ..
اگه متوجۀ منظورم شده باشین و کلاً حرفمو قبول داشته باشین ، باید بگم اگه دقت کردم باشین توی همۀ ناله ها و گله هایی که از دست تنهایی میکنم ، هرگز چرا مطرح نمی کنم و هیچوقت از اینکه چرا به این وضعیت رسیدم گله ای ندارم ( چون میدونم گله نباید بکنم ) ، چون هربار که توی تنهاییم دقیق میشم طبق همون قانون نانوشته ای که گفتم ، کاری در گذشته ام مستقیم ربط پیدا میکنه به تنهاییم و همون ندای درونیم میگه که دارم تقاص همون کار یا بهتر بگم رفتارمُ پس میدم.
اما چیزی که در مورد این مسئله ناراحتم میکنه ، اینه که این تقاص تا کی ادامه داره ؟ از اون سال تاحالا دو سه بار شبهایی رو تجربه کردم که که اجساس کردم بخشیده شدم ، شبهایی بودن که شکستن رو تا نهایتش تجربه کردم ، هق هق زدم و توبه کردم و با همۀ وجودم پشیمونیم رو برای خدا فریاد زدم و فرداش و روزهایِ بعدش به شکلِ عجیبی احساسِ سبکی کردم و همون ندا ( امیدوارم اینکه انقدر میگم همون ندا خسته اتون نکرده باشه ، راستش اسم بهتری براش پیدا نمیکنم ) بهم گفته که بخشیده شدم ، اما باز روزهایی رسیدن که متوجه شدم که هنوز سر اون کار با خدا بی حساب نشدم و همچنان بده کارم . ..
نمیدونم تونستم چیزی که میخواستم رو منتقل کنم یا نه و اصلاً نمی دونم چی شد که اینو گفتم ، ولی اگه متوجۀ منظورم شدین برام میگین که شما هم اینطوری هستین یا نه ؟
دنیا کوچیک شده یا من از دیوانگی دارم اینطوری می بینمش ؟
همون گوجه سبز و جیوبانی هایِ دهه شصتی رو که یادتونه که یه مدت مته شده بودن رو اعصابم ؟
حالا نگاه کنین به نظراتِ پُستِ گپ زدن با تو ، یا ، گپ زدن با توهم ، ببینین اولین نظز مالِ کیه !!!
البته با نگاه کردنِ خالی متوجۀ چیزی نمیشین تا به لینکِ وبلاگش سر نزنین ، اگه زحمت کشیدین و بهش سر زدین ببینین از این میلیون میلیون وبلاگِ پارسی که توی اینترنت هست ، دو تا وبلاگ رو لینک داده توی دوستهاش ، اون دو تا هم مالِ کیه !!!
چرا من از هر طرف که میرم به دار و دستۀ این دو تا میرسم ؟