امروز عکس یه نفرو اتفاقی تو نت دیدم ،
( نپرس کی ، نمیگم )
هم چهره اش آشنا بود ،
هم غریبه ،
ناز و
با وقار و
خانم و
محجوب هم نشون می داد . ..
پر از غمم بود ، ( پر بودا ، در حد یه چیز میگم یه چیز میشنوی )
دلمم خواستش ،
اما به دلم گفتم باز یه چیز غمگین دیدی خواستی ؟
دلم گفت معذرت ...
منم قبول کردم .
اما همش جلو چشممِ صورتش ،
نکته بد قضیه اینه که ایرانی بود ،
( چرا یه ایرانی باید انقدر غم تو صورتش جمع بشه ؟ )
من که همه چیزو گفتم ، اینم بگم
دوست دارم بغلش کنم ،
سرم و ببرم نزدیک گوشش بگم تو رو خدا انقدر ناراحت نباش ،
بگم اگه به خاطر کسی ناراحتی ،
هر جای دنیا باشه برات پیداش می کنم ...
یه کوچولو هم گریه کردم ...
بگذریم ،
دلم می خواست به یکی بگم
گفتم اینجا بنویسم .. .
فقط کــــــــاش ...
از اون کاش ها که میدونی عملی نیست .
میگم خسرو شکیبایی دیگه بر نمیگرده ، نه ؟
اینطوری خیلی بده ها . ..
به نظر من از جایی که همه راه حلهای منطقی تمام میشن ،
تازه امید شروع میشه . ..
من که امیدوارم بر گرده ...
اینجا میشه داد زد ؟
آزمایش میکنم :
۱ ،
۲ ،
۳ ،
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
چرا احساس میکنم دیگه هیچکس تو ایران نماز نمی خونه ؟
چرا فکر میکنم دیگه کسی از ته دل به چیزی اعتقاد و ایمان نداره ؟
مثکه باز خیالاتی شدم .. .
وقتی ازش جدا شدم فکر کردم همه چیز تمام شده . ..
اما نشده بود ،
نـــفـــریـــنـــم کرده بود ،
البته اینو سه چهار سال بعد فهمیدم ،
وقتی که به سالهای پشت سرم نگاه کردم و دیدم
به هر چیزی و هر کاری که دست زدم و میزنم خراب میشه . ..
بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودم
تصمیم گرفتم برم پیداش کنم و ازش حلالیت بگیرم ،
اما حتی از برداشتن قدم اول هم می ترسم .. .
من که می دونم نیستی ،
من که می دونم واقعیت نداری ،
من حتی می دونم تو خواب هم
به خودم دروغ میگم که تو رو دارم می بینم . ..
حالا دیدی ؟
من اینم می دونم که تو هیچ جا نیستی . ..
باز خدا یه جاهایی هست ، اما تو چی ؟
می دونمم گشتنم هیچ وقته هیچ وقت به جایی نمی رسه ،
اگه راست میگی و هستی چرا یه بار برام یه نظر نمیذاری ؟
نمیگی من اینجا دارم ذره ذره ...
ذره ذره هیچی ، خیلیم حالم خوبه ،
هیچیمم نمیشه ،
اصلاً هم گریه نکردم ،
امشب هر کاری کنی نمیتونی اشکمو ببینی . ..
امـــا فــقــط امــشــب . . .
هر شب به اینجا که میرسه
پسر توی پنجره دلش میگیره انگار ،
آخه دستشو روی دهنش فشار میده که صداش از اتاقش بیرون نره* ،
بعد هم صورتش خیس میشه ، معلومه گریه می کنه . ..
باور کنین من همه سعیمو میکنم تا آرومش کنم ،
اما تا شروع می کنم به حرف زدن ،
اونم حرف می زنه و میخواد ناراحتیشو توضیح بده و اصلا به حرفهام گوش نمی کنه .. .
*( اتاقشو من همیشه از پشت سرش می بینم . بین خودمون باشه ، خیلی شبیه اتاق منه )
به قدر یک مردن ،
به قدر کمی آزادی ،
به دیده بر هم زدنی ،
از فاصله مانده ،
نه میمیرم ، نه آزادم ، نه حتی خوابی در دیده ام دارم ...
یه دیالوگ تو فیلم نیمه پنهان بود که خیلی دوسش داشتم ،
یه جا اون آخرا مرد ماجرا به دختر ماجرا میگه :
انقدر بهت فکر میکنم که دیگه نمی دونم کدومش واقعیته و کدومش خیال .
( یا یه چیزی تو همین مایه ها )
دختره هم قبل و حین شنیدن این جمله داره بال بال میزنه
و تو درک میکنی که عمق این جمله رو درک کرده . ..
این فیلمو استادم داد ببینم و گفت :
داستان تو ، داستان همین مردست . ..
بعد از اون به چند باری این جمله رو آزمایش کردم ،
اما هیچوقت کسی نفهمید چی میگم .. .
منم فارسی میگفتم ،
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه . . .
چهار پنج ساله که بودم ظهرها که همه می خوابیدن
می رفتم آلبوم عکسمو بر میداشتم و ورق میزدم ،
ذائم با خودم می گفتم:
اینا چه آدمای خوبی هستن که منو آوردن تو خونه و خونوادشونو دارن بزرگم میکنن . ..
هنوزم گاهی یاد اون روزها میفتم و
بهش فکر میکنم ( مثل الان که یادش افتادم و باعث شد اینجا بنویسمش )
اما راستش دیگه برام مهم نیست که خونواده اصلیم کیند .. .