دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

امروز

 

 

 

 

 

امروز عکس یه نفرو اتفاقی تو نت دیدم ، 

( نپرس کی ، نمیگم ) 

هم چهره اش آشنا بود ، 

هم غریبه ، 

ناز و 

با وقار و 

خانم و 

محجوب هم نشون می داد . .. 

 

پر از غمم بود ، ( پر بودا ، در حد یه چیز میگم یه چیز میشنوی ) 

دلمم خواستش ، 

اما به دلم گفتم باز یه چیز غمگین دیدی خواستی ؟  

دلم گفت معذرت ... 

منم قبول کردم . 

اما همش جلو چشممِ صورتش ، 

 

نکته بد قضیه اینه که ایرانی بود ، 

( چرا یه ایرانی باید انقدر غم تو صورتش جمع بشه ؟ ) 

 

من که همه چیزو گفتم ، اینم بگم 

دوست دارم بغلش کنم ، 

سرم و ببرم نزدیک گوشش بگم تو رو خدا انقدر ناراحت نباش ، 

بگم اگه به خاطر کسی ناراحتی ، 

هر جای دنیا باشه برات پیداش می کنم ... 

 

یه کوچولو هم گریه کردم ... 

 

بگذریم ، 

دلم می خواست به یکی بگم  

گفتم اینجا بنویسم .. . 

 

فقط کــــــــاش ... 

از اون کاش ها که میدونی عملی نیست . 

 

 

 

 

 

من که امیدوارم

 

 

 

 

 

میگم خسرو شکیبایی دیگه بر نمیگرده ، نه ؟ 

اینطوری خیلی بده ها . .. 

 

به نظر من از جایی که همه راه حلهای منطقی تمام میشن ، 

تازه امید شروع میشه . .. 

 

من که امیدوارم بر گرده ... 

 

 

 

 

 

...آآآآآآآآآ...

 

 

 

 

 

اینجا میشه داد زد ؟ 

آزمایش میکنم : 

۱ ، 

۲ ، 

۳ ، 

 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

 

 

 

 

 

چرا احساس میکنم

  

 

 

 

 

چرا احساس میکنم دیگه هیچکس تو ایران نماز نمی خونه ؟ 

چرا فکر میکنم دیگه کسی از ته دل به چیزی اعتقاد و ایمان نداره ؟ 

 

مثکه باز خیالاتی شدم .. . 

 

 

 

 

 

قدم اول

 

 

 

 

 

وقتی ازش جدا شدم فکر کردم همه چیز تمام شده . .. 

اما نشده بود ، 

نـــفـــریـــنـــم کرده بود ، 

البته اینو سه چهار سال بعد فهمیدم ، 

وقتی که به سالهای پشت سرم نگاه کردم و دیدم 

به هر چیزی و هر کاری که دست زدم و میزنم خراب میشه . .. 

 

بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودم 

تصمیم گرفتم برم پیداش کنم و ازش حلالیت بگیرم ، 

اما حتی از برداشتن قدم اول هم می ترسم .. . 

 

 

 

 

 

حالا دیدی ؟

 

 

 

 

 

من که می دونم نیستی ، 

من که می دونم واقعیت نداری ، 

من حتی می دونم تو خواب هم 

به خودم دروغ میگم که تو رو دارم می بینم . .. 

حالا دیدی ؟ 

من اینم می دونم که تو هیچ جا نیستی . .. 

باز خدا یه جاهایی هست ، اما تو چی ؟ 

می دونمم گشتنم هیچ وقته هیچ وقت به جایی نمی رسه ، 

 

اگه راست میگی و هستی چرا یه بار برام یه نظر نمیذاری ؟ 

 

نمیگی من اینجا دارم ذره ذره ... 

ذره ذره هیچی ، خیلیم حالم خوبه ، 

هیچیمم نمیشه ، 

اصلاً هم گریه نکردم ، 

امشب هر کاری کنی نمیتونی اشکمو ببینی . .. 

 

امـــا فــقــط امــشــب  . . . 

 

 

 

 

 

بازم پسر توی پنجره

 

 

 

 

 

هر شب به اینجا که میرسه  

پسر توی پنجره دلش میگیره انگار ، 

آخه دستشو روی دهنش فشار میده که صداش از اتاقش بیرون نره* ، 

بعد هم صورتش خیس میشه ، معلومه گریه می کنه . .. 

باور کنین من همه سعیمو میکنم تا آرومش کنم ، 

اما تا شروع می کنم به حرف زدن ، 

اونم حرف می زنه و میخواد ناراحتیشو توضیح بده و اصلا به حرفهام گوش نمی کنه .. . 

 

 

*( اتاقشو من همیشه از پشت سرش می بینم . بین خودمون باشه ، خیلی شبیه اتاق منه ) 

 

 

 

 

 

آزادم ، نه

 

 

 

 

 

به قدر یک مردن ، 

به قدر کمی آزادی ، 

به دیده بر هم زدنی ، 

از فاصله مانده ، 

 

نه میمیرم ، نه آزادم ، نه حتی خوابی در دیده ام دارم ... 

 

 

 

 

 

یا یه چیزی تو همین مایه ها

 

 

 

 

 

یه دیالوگ تو فیلم نیمه پنهان بود که خیلی دوسش داشتم ، 

یه جا اون آخرا مرد ماجرا به دختر ماجرا میگه : 

انقدر بهت فکر میکنم که دیگه نمی دونم کدومش واقعیته و کدومش خیال

( یا یه چیزی تو همین مایه ها ) 

دختره هم قبل و حین شنیدن این جمله داره بال بال میزنه 

و تو درک میکنی که عمق این جمله رو درک کرده . .. 

 

این فیلمو استادم داد ببینم و گفت : 

داستان تو ، داستان همین مردست . .. 

 

بعد از اون به چند باری این جمله رو آزمایش کردم ، 

اما هیچوقت کسی نفهمید چی میگم .. . 

 

منم فارسی میگفتم ، 

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه   .   .   . 

 

 

 

 

 

آلبوم عکسمو

 

 

 

 

 

چهار پنج ساله که بودم ظهرها که همه می خوابیدن 

می رفتم آلبوم عکسمو بر میداشتم و ورق میزدم ، 

ذائم با خودم می گفتم: 

اینا چه آدمای خوبی هستن که منو آوردن تو خونه و خونوادشونو دارن بزرگم میکنن . .. 

هنوزم گاهی یاد اون روزها میفتم و 

بهش فکر میکنم ( مثل الان که یادش افتادم و باعث شد اینجا بنویسمش ) 

اما راستش دیگه برام مهم نیست که خونواده اصلیم کیند .. .