دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

یادم رفته ...







ا نـــتـــظـــا ر  ،

ا نــــــتــــــظــــــا ر   ،

ا نـــــــــتـــــــــظـــــــــا ر    . ..


احساس میکنم انقدر درگیرِ این انتظارِ بی پایان شدم ،

انقدر انتظار کشیدم ،

که یادم رفته ،

یادم رفته از کجا شروع شد ،

یادم رفته انتظار کسی رو میکشم یا چیزی رو . ..


حتی تصورِ دنیایِ بدونِ انتظار کشیدن هم یادم رفته ،

از خودم می پرسم اگه یه روز این انتظار به آخر برسه چی ؟

چکار کنم ؟

فردایِ اون روز چطور از خواب بیدار شم ؟






الان ...






انقدر نشستم به گندی که دهن لقه زده،فکر کردم که الان ...  بدجوری به یه دوست احتاج دارم که  بشینیم و چار کلمه حرف بزنیم،اما نیست که،اونوقت یه نویسندۀ دیوانه میخواد دوستهاش رو کم کنه .


الان خـــــــــــــر ا بم ...






کویِ کودکی کو ؟






یهو یاد صبحهای جمعۀ بچگیام توی دهه شصت افتادم و کارتونهای اون موقع ، بخصوص مجلۀ تصویری محلۀ برو بیا که خیلی از چهرهای معروفِ الان با اون سر زبون افتادن ، خلاصه افتادم توی گوگل و دو سه تا عکس ازش پیدا کردم :





اما گوگل ول کن نبود و حسابی هلم داد تو کارتونهای اون موقع ، منم اومدم دست شما رو بگیرم و ببرم به کودکیامون . دیگه اسمها رو نمیگم ، خودتون ببینین محالِ یادتون نیاد ، همه رو یا ساعت پنجِ بعد از ظهرِ هر روز دیدیم ، یا دوِ ظهرِ جمعه ها ...



                    











               






خوشتون اومد ؟ یه دلِ سیر چرخ زدین تو کودکیتون ؟ خوب از یه سری خاطراتتون غبار گرفتین ؟

دقت کردین از بعضی زوایا که نگاه می کنیم انگر همین دیروز بوده ، اما از بعضی زوایا هم انگار 100 سالِ پیش بوده،انقدر دور به نظر میاد که باورش سخته که خاطرۀ خودمونو داریم مرور می کنیم . ..


اما هر چی بوده گذشته و هیچوقت برنمیگرده ...






تنها با ابرها







یه جور بدی دلم گرفته ، حدود 15 دقیقه اس هواپیما بلند شده اما حالم گرفته اس ، احساس می کنم از همۀ دنیا جدا افتادم یهو ، یه بغضی داره می خورتم ، دلم گریه می خواد ، زیاد ، زیاد ، زیاد ...

کاش اصلا راه نیفتاده بودم ، دلم وبلاگمو میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد ، بالای ابراییم ، یه سفیدِ عمیق زیرِ پامونه ، فکر کنم بهشتم اینشکلی باشه ، یه اقیانوسِ سفید ... خورشید از تو پنجره زل زده بهم ، از اینجا ابرا یه جور دیگن ، اگار همونایی نیستن که همیشه بارون دارن ، از اینجا انگار پر از خوابن ، پُر از رویا ، انگار همۀ چیزایی که آدم نداره توشونه ، سفیدن ، پاکن ، احساس صداقت به آدم میدن ، چیزی که روی زمین باید دنبالش گشت ، اینجا تو آسمونه ، فراووووون هم هست . ..

خورشید یه جوری میتابه بهم که انگار تا حالا ندیدتم ، البته اینجور بدون دود و آلودگی دیدنش برای منم تازگی داره ، vaio خوشحالِ که همرام اومده ، میگه سلام برسونم ، الان ساعت نزدیکِ پنج و نیم شده و نیم ساعتی هست تو راهیم ، این  پست بعدیِ وبلاگمه که به محض یافتن نت میذارمش رو وب . ..

راستی یکی از قدمهای بزرگی که حدودِ دو سالی بود که نصفه و نیمه بر میداشتمش بالاخره پریروز برداشتم ، از خدا میخوام کمکم کنه ، شما هم دعام کنید که بتونم موفق بشم ، دعا ، دعا ، دعا ...

ابی تو گوشم داد میزنه تویی عاشق تر از عشق ، توی خواب مجسم ، نمی دونه تو نیستی ، حتی نمیدونه سیصد و شصت و پنج روز بهت فرصت دادم خودتو نشون بدی ...






۳۶۵ روزِ سخت







خیلی سخته که آدم اندوهِ  ۳۶۵ روز گذشته رو

برای  ۳۶۵ روزِ بعد بخواد از سینه اش بیرون بریزه . ..

بخواد همه چیزُ فراموش کنه و به خودش بگه

اتفاقی نیفتاده . ..

من که نمیتونم اینطوری به روحِ خودم خیانت کنم ...






کاش میشد اما نمیشه ...






            فاتحه یادمون نره ...


میگم هیچ راهی نیست خـــســـرو شـــکـــیـــبـــایـــی هم با ما به سالِ آینده بیاد ؟




             فاتحه یادمون نره ...


احـــمـــد آقـــالـــو رو چطور ؟






از 77 تا 87

 

         

 

تو همۀ این چند سالِ گذشته ،

بهترینشون سالِ 77 بود ،

البته توش اتفاقِ خاصی نیفتاد ،

مهم حس خوبی بود که اونسال بود . ..

( شاید بعداً کامل توضیح دادم چطور گذشت )

 

از اون به بعد هر سال تلاش کردم که

بشه جایی برای اون لحظات دوباره

تو روزهام پیدا کنم ، اما نشد . ..

 

امسال هم همینطوری گذشت ،

اما بدیش این بود که همش امیدوار بودم

امسال مثلِ 77 بگذره ،

البته شاید مسخره به نظر بیاد ،

اما چون امسال 87 بود و دقیقاً 10 سال

از اونموقع گذشته بود اینطوری انتظار داشتم .. .

 

 

این یعنی همون معذرتِ خودمون

۰ئ 

 

 

 

 

برای گذاشتن پست قبلی عجله ای نداشتم ، 

اما فکر این آدم خیرخواه دو سه روزه رو اعصابم رژه میره . .. 

هر بار هم باهاش حرف زدم به خط پنجم نرسیده میگه : 

من اصلاً با گذشته کار ندارم و بیا به گذشته فکر نکنیم . .. 

 

نمی دونم چرا فکر میکنه اینا خاطراتی هستن که از یاد آدم برن ، 

اینو بگم که اصلاً آدم عقده ای یا کینه ای نیستم ، 

اما هر بار چشمم به یکیشون میفته تا مدتها همه چیز برام تازه میشه ، 

حتی از نفس کشیدن کنارشون می ترسم و بیزارم . .. 

( فکر کنم حالا دیگه وقتی میگم می ترسم ، 

همه متوجه میشن دقیقاً منظورم چیه ) 

 

چیزی که خونمو جوش میاره اینه که میگه : می فهمم چی میگی !!! 

هم میخواد Open Mind بازی در بیاره و بگه هم با پسرهای 

دیگه ارتباط داره و تازه توی یه رابطه کاملاً بی خطر ( وقتی بهش میگی 

یه بار بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با تلفن حرف بزنیم ، انگار بهش گفتی 

جونتو آماده کن میخوام بگیرمش ) بهشون کمکم میکنه ، 

هم میخواد یه وقت قدم کج از قدم بر نداره که 

خدای نکرده ( احتمالاً ) دوست پسرش عصبانی بشه .. . 

 

درسته بیشتر پستهام عاشقانه است و از سر دلتنگیه ، 

اما واقعاً منو کسی شناختین که دیگه براش حوصله و انرژی 

دوست شدن و ارتباط جدید و هر روز تلفن حرف زدن مونده باشه ؟ 

 

 

 دوستون دارم ... 

 

بازم از دوستهای خوبی که فقط اومدنشون انرژی موندن بهم میده ، 

چه برسه به نظر گذاشتنشون ، یه دنیا ممنون و سپاسگذارم .. . 

شما که ناراحت نیستین ازم ، مگه نه ؟ 

شما که میمونین پیشم ، بازم مگه نه ؟ 

اصلاًم ناراحت نباشین یه وقتا ، اینا مال خیلی وقت پیشه ، 

دیگه نه جاییم درد میکنه ، نه کبوده ، 

تازشم ، روحمم سفت شده ... 

 

 

 

 

 

نگفتم ؟

 

 

 

 

 

                   

 

                  نگفتم ؟  

                  فقط شانس آوردم که دلم باز  

                  همونجوری که خوبه ، گرفت ... 

 

 

 

 

 

البته فکر کنم ...

 

 

 

 

 

              

 

             فکر کنم دلم میخواد بگیره ، 

             همیشه اولش همین حسِ الانو پیدا می کنم ، 

             از هر طرف میرم هستش ، 

             همه جای اتاقم رو تله گذاری میکنه برام ، 

             در اولین تله ای که گیر کنم ، 

             موجودِ غریبه درونمو ترک میکنه ، 

             و همون آشنای همیشگی جاشو پر میکنه . .. 

 

             بعد زندگی شکل عادیِ خودشو پیدا میکنه ، 

             و دلم از هز فرصتی برای اشک ریختن استفاده می کنه ، 

             این وضعیت همینطور پیش میره نا به مرور محو بشه ...