دیشب یهو وسطای شب همۀ فشارها و ناراحتیای
این چند روز محو شد . ..
انقدر آنی این اتفاق افتاد که برای خودمم عجیب بود ،
خیلی ناگهانی سبک شدم ،
راحت شدم ،
انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده ،
یا انگار همۀ اتفاقها تمام شدن و همه چیز
به حالت اولش برگشته . ..
دو سه تا پست قبلی هم نتیجه همون حس بودن . ..
اما ،
اما ، خراب شد ...
می دانم به تو که برسم ،
سرشار می شوم از رنگهای خوش عطر ،
می رسم به بغل بغل لبخند و آرامش ،
لبریز از زیبایی خواهم شد ،
و زندگی دوباره ،
دوباره سبز خواهد شد . ..
اما ،
اگر تو وجود داشته باشی ،
و من به تو برسم ...
کاش ...
از اون کاشها که همه خوبیهای دنیا توش جَمعه . ..
از اون کاشها که همه زشتیها و بدیهای دنیا باهاش از بین میره . ..
از اون کاشها که بعدش دیگه حسرت نیست . ..
از اون کاشها که میخواد تو پیشم باشی . ..
از اون کاشها که میخوام اینجا نبودم . ..
از اون کاشها که دوست داشتم به دنیا نمی اومدم . ..
از اون کاشها که میگی کاش پدر مادرت برای به وجود اومدنت عشقبازی نمی کردن . ..
از اون کاشها که دلت میخواد یه نفر ، فقط یه نفر درکت می کرد . ..
از اون کاشها که وقتی به حضور خدا در همه جا شک می کنی میگی . ..
از اون کاشها که می دونی حتی یکی از کاش گفتنهات عملی نمیشه . ..
از اون کاشها که میخوای فقط یه بار یکی از کاشهات عملی میشد . ..
از اون کاشها که دلت میخواد انقدر داغون نبودی . ..
از اون کاشها . ..
و
خیلی کاشهای دیگه ...
دلم دو تا بال میخواد ،
که باهاشون برم آسمون ،
انقدر بال بزنم که خسته شم ،
انقدر برم که از جو رد بشم ،
حتی از سقف آسمون . ..
بعد اونجا باستم یه گوشه ،
هی داد بزنم ،
بـــلـــنـــد ،
زیــــــاد . ..
هیچکس هم نباشه که بگه
اینجا چکار میکنی ،
بگه چرا داد میزنی . ..
بعد که خوب خالی شدم ،
دراز بکشم ،
بــمــیــرم ...
از خدا ،
از روزگار ،
از خونه ،
اصلاً یه کلام از همه و همه ،
دلم نشکسته که ،
به F.u.c.k رفته ...
( با عرض پوزش از همه خواننده های
با ادب و اخلاق این وبلاگ )
یه جوریم ،
عصبیم ، کلافم ، بی قرارم ، بی حوصله ام ،
هر کاری هم می کنم ، آرامشم بر نمی گرده ،
هر چقدرم خودمو می گردم ،
علتی براش پیدا نمی کنم . ..
کسی نمی دونه چه مرگم شده ؟
هر چقدر هم که دنیا کوچیک باشه ،
هر چقدرم که گرد باشه ،
باز از هم دوریم ،
باز به هم نمی رسیم .. .
۱۷ ساله بودم و تازه از یه دختری تو راه مدرسه خوشم اومده بود ،
همون روزها خوردم به پست یه جمله شریعتی که میگفت :
مهم گشتنه و اینکه از گشتن خسته نشی وگرنه یافتن هنری نیست . ( تو همین مایه ها )
همین جمله بد بختم کرد ...
از اون موقع هی روزگار گشت و منم پشت سرش به گشتن . ..
همه ایرانو گشتم ،
با هر کی چار کلام حرف میزدم و می گفت فهمیدم ،
راه میافتادم شهرشون . ..
هر دفعه هم همین جمله بعد از اینکه با مغز می خوردم زمین ،
باعث میشد باز بایستم . ..
اون عشق ۱۷ سالگی رفت ،
خیلیا هم بعد از اون رفتن ،
تا دو سال پیش که به خودم گفتم اشکان جان :
بریدی ، بس کن دیگه ...
بیخیال ، بیشتر بگم باز میزنم زیر گریه ،
همین دیگه ، تمام ...