دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

بازم Ying و Yang

 

 

 

 

 

این چند خط قاطی شدۀ حرفهای کیرکیگارد و کنفوسیوس و یونگِ ... 

 

Ying & Yang

 

این علامت که در چینی به Ying و Yang معروفه ، معنیش اینه که زن و مرد 

دو موجودی هستن که همدیگه رو کامل میکنن* و در هر نیمه قسمتی میباشد 

که کاملاً ویژگیها و خصوصیاتِ طرف مقابل رو داره و همین هم باعث میشه 

که هر کسی به سمت جنس متفاوت از خودش کشیده بشه ، 

و خصوصیاتی رو که در خودش هست اما فرصت بروز پیدا نمیکنن 

رو در طرف مقابلش پیدا بکنه و جذبشون بشه و 

همین باعث میشه که دو جنس همدیگه رو بفهمن . .. 

 

و جالبتر اینه که وقتی من به عنوان یه مرد از زنی خوشم میاد و 

به عنوان مثال در ظاهر اون جذب ظرافت اندامش میشم و 

لطافتش رو می پسندم یا از کفشی که پوشیده خوشم میاد ، 

در حقیقت همین قسمت از ویژگیهای نهفته  در من فعال شده ، 

ولی چون خودم نمیتونم بدن ظریف و لطیفی داشته باشم ، 

یا نمیتونم اونطور کفشی رو بپوشم ، اونها رو بیرون از خودم جستجو میکنم 

و در زنی پیداشون میکنم . .. 

 

خودم اینجاشو از بقیه قسمتها بیشتر دوست دارم که : 

به همین دلایل وقتی من کسی رو بغل میکنم و اونو توی آغوشم فشار میدم ، 

من کس غریبه ای رو بغل نکردم و اون لحظه دارم اون قسمت از خودم رو که 

هرگز فرصت تجربه کردنش رو نداشتم ، تجربه میکنم و برای چند لحظه دارم 

با این کار بهش فرصت بروز میدم و میذارم 

همون قسمت کوچیک همه وجودمو تسخیر کنه . .. 

 

این پیوند بین دو تن و یکی شدنشون ، نمونۀ کوچیکی از 

همونیه که ما در عرفان خودمون حرکت از کثرت به وحدت بهش میگیم ... 

 

 

 

* دایره کامل ترین شکل هندسی است و در فلسفه و مذاهب باستان ، 

نماد خورشید که خدای خدایان بوده ، است --> مثلاً برای همین در مصر باستان ، 

قبر فراعنه که خدای زمینی بوده اند به شکل هرم ساخته میشده تا 

نور خدای اصلی که در آسمان است {خورشید} بتواندبه همه جای آن مقبره بتابد . 

 

 

 

 

 

کمکِ اورژانسی .. .

 

 

 

 

 

 

 

دقیقاً از شبی که گفتم کامپیوترم خراب شده داره  

 PM میده و یه بار هم eMail زده . .. 

میدونه هم از خودشو همۀ هم نسلهاش نفرت دارم ، 

برگشته میگه من فکر کردم تو معلول جسمی هستی ، 

و میخواستم کمکی کرده باشم بهت ، 

اما حالا که فهمیدم اینطور نیست دیگه مزاحم نمیشم . .. 

میگم از کی اینو فهمیدی شما که معلولم ؟ 

میگه از وقتی اون پست اسباب کشی رو دیدم . .. 

( قابل توجه دوستانِ که پست اسباب کشی  

مال 2-3 روزِ گذشته است ) 

 

خلاصه یه 10 دقیقه مزخرف میبافه بهم ، 

10 بار هم این وسط جواب جمله هاش رو میدم اما 

یه کلمشونم نمیخونه و ادامه میده به فک زدن ، 

آخر سر هم که همه حرفاشو میزنه برمیگرده میگه  

من وقت ندارم و باید برم . .. 

 

بهش میگم دفعه بعد که خواستی PM بدی ، یه وقتی 

بیا که وقتی حرفهای خودتو زدی ، وقت برای شنیدن  

حرفهای طرف صحبتت هم داشته باشی ، 

اما دیگه به خوندن این جمله که به شکلهای مختلف 4-5 بار  

براش نوشتم نمیرسه ، چون بعد از زدن حرفهاش رفته . .. 

 

آخه من با همچین آدمِ زبون نفهم و بی شعوری چکار کنم ؟ 

عاجزانه ، از ته دل ازتون خواهش میکنم که یه راهی 

بهم نشون بدین که از دست همچین آدمهای بیشعوری 

که کارشون فقط گند زدن و ... توی اعصاب آدمِ خلاص بشم ، 

و دیگه حداقل اینجا نبینمشون .. . 

 

یعنی الان اگه کارد بهم بزنن ، یه قطره خون نمیچکه ... 

 

 

 

 

 

مورد عجیبِ اشکان

 

 

 

 

 

یه جورِ عجیبی احساسِ شادی میکنم و خوشحالم . .. 

 

دلم بعد از مدتها میخواد از خونه برم بیرون و 

تفریح کنم و یه کم خوش بگذرونم ، 

اما کسی نیست که همرام بیاد ، 

هیچکس . .. 

 

 

 

از تنها بیرون رفتن بدم میاد ، 

چون دوست ندارم عادت کنم از همه تفریح هایی 

که هست تنها لذت ببرم . .. 

عادت کنم و یاد بگیرم که تنها برم سینما ، 

تنها برم پارک و خلاصه هر گردش و تفریحی رو 

تنهایی انجام بدم ، چون این کار به مرور باعث میشه 

نیازِ بودن یه جنس متفاوت توی زندگیم کم کم از بین بره ، 

کمااینکه همین الانم وقتی توی شرایطی قرار می گیرم 

که احتمال میره کسی بخواد تنهاییمو پر کنه ، 

ناخواسته نسبت بهش گارد می گیرم و 

هر جور شده تقلا می کنم ازش فرار کنم . .. 

( خودمم نمیخوام اینطور باشه اما واقعاً ناخواسته است ) 

 

دوستهای پسرم هم که دوست دان اگه جایی میخوان برن  

با دوست دخترشون برن و نهایتاً گاهی میان دم در همو می بینیم ، 

اونم برای اینه که یا جایی تو کامپیوتر گیر کردن ، 

یا میخوان فیلم write کنن ( واسه همین کاراشونم هست 

که ازشون بدم اومده ) 

دوستهای دخترمم که اینجور جاها رو یا با همسرشون میرن 

یا دوس پسرهاشون و اصلاً رابطمون 

در حد و شکلی نیست که همچین روابطی با هم داشته باشیم .. . 

 

خودمونیم اما چقدر وراج شدم این روزاها  . . . 

 

 

 

 

 

روز بعد از فردا

 

 

 

 

 

دقت کردین که چقدر ساده و بی دغدغه  

همین وبلاگی که به مرور می نویسیم ، 

داره جزئی از تاریخ میشه ؟ 

داره ابزاری میشه که هزار سالِ دیگه ( البته اگه 

سرویسی که از وبلاگمون پشتیبانی میکنه 

تا اونموقع دوام بیاره ) ما رو از روی اون بشناسن . .. 

 

فکر میکنین کیا بخوننش ؟ فقط دانشمندهایی که  

دارن درباره گذشته تحقیق میکنن ؟ یا مردم عادی هم 

جزوشون هستن ؟ 

وقتی آیندگان بخوننش در موردمون چی فکر میکنن ؟ 

آدمهای شادی بودیم یا غمگین ؟ 

احساس آزادی و لدت بردن از زندگی رو داشتیم یا نه ؟ 

میخندن بمون یا تحسینمون میکنن ؟ 

 

اصلاً با فرض اینکه وبلاگهامون تا اون موقع هم 

بمونن کسی میخونتشون ؟ 

از طرف دیگه این سوال هست که  

غیر از اینکه الان وب مینویسیم تا حرفهایی ( توی هر زمینه ای 

و به هر دلیلی ) که دوست داریم رو بزنیم ، 

اینکه نیاز داریم به جاودانه شدن و اینکه 

اثری از خودمون باقی بذاریم هم جزء دلایلمون 

برای نوشتن میشه ؟ 

 

 

 

 

 

بازم تــــــــو ، اینبار شونه هات

 

 

 

 

 

 

 

شانه های تو ؛ 

به قدر یک خواب طولانی شیرینند ، 

به قدر یک گریۀ عمیق سبکند ،

و به قدر یک آرامش بزرگ دورند  ... 

 

 

 

 

 

دارم از .. .

 

 

 

 

 

                           

 

                                    دارم از دمای بدنم خیلی لذت می برم ... 

 

 

 

 

 

نهالِ عشق

 

 

 

 

 

 

 

از همون نگاه اول یه نهال کاشته میشه ، 

وقتی توی هفته اول بهت میگم دوستت دارم ، 

این جمله شبیه یه نهالِ یه هفته ایه . .. 

 

اگه یه هفته بعد همه چیز تمام بشه ، 

فراموش کردن همه چیز و از ریشه در آوردنِ 

این نهال کار سختی نیست . .. 

 

وقتی بعد از یه سال هم میگم دوستت دارم ، 

درسته که همون جمله است ، 

اما این بار یه درختِ تنومند پشتشه . .. 

 

و حالا اگه رابطه به انتها برسه ، 

دیگه با تبر هم نمیشه راحت قطعش کرد ، 

و همه چیزو به فراموشی سپرد ... 

 

 

 

 

 

این یعنی همون معذرتِ خودمون

۰ئ 

 

 

 

 

برای گذاشتن پست قبلی عجله ای نداشتم ، 

اما فکر این آدم خیرخواه دو سه روزه رو اعصابم رژه میره . .. 

هر بار هم باهاش حرف زدم به خط پنجم نرسیده میگه : 

من اصلاً با گذشته کار ندارم و بیا به گذشته فکر نکنیم . .. 

 

نمی دونم چرا فکر میکنه اینا خاطراتی هستن که از یاد آدم برن ، 

اینو بگم که اصلاً آدم عقده ای یا کینه ای نیستم ، 

اما هر بار چشمم به یکیشون میفته تا مدتها همه چیز برام تازه میشه ، 

حتی از نفس کشیدن کنارشون می ترسم و بیزارم . .. 

( فکر کنم حالا دیگه وقتی میگم می ترسم ، 

همه متوجه میشن دقیقاً منظورم چیه ) 

 

چیزی که خونمو جوش میاره اینه که میگه : می فهمم چی میگی !!! 

هم میخواد Open Mind بازی در بیاره و بگه هم با پسرهای 

دیگه ارتباط داره و تازه توی یه رابطه کاملاً بی خطر ( وقتی بهش میگی 

یه بار بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با تلفن حرف بزنیم ، انگار بهش گفتی 

جونتو آماده کن میخوام بگیرمش ) بهشون کمکم میکنه ، 

هم میخواد یه وقت قدم کج از قدم بر نداره که 

خدای نکرده ( احتمالاً ) دوست پسرش عصبانی بشه .. . 

 

درسته بیشتر پستهام عاشقانه است و از سر دلتنگیه ، 

اما واقعاً منو کسی شناختین که دیگه براش حوصله و انرژی 

دوست شدن و ارتباط جدید و هر روز تلفن حرف زدن مونده باشه ؟ 

 

 

 دوستون دارم ... 

 

بازم از دوستهای خوبی که فقط اومدنشون انرژی موندن بهم میده ، 

چه برسه به نظر گذاشتنشون ، یه دنیا ممنون و سپاسگذارم .. . 

شما که ناراحت نیستین ازم ، مگه نه ؟ 

شما که میمونین پیشم ، بازم مگه نه ؟ 

اصلاًم ناراحت نباشین یه وقتا ، اینا مال خیلی وقت پیشه ، 

دیگه نه جاییم درد میکنه ، نه کبوده ، 

تازشم ، روحمم سفت شده ... 

 

 

 

 

 

Two ...

 

 

 

 

 

Two ... 

 

Two . شهریور ۷۸ بود ... 

روزهای آخر بسته بندی اسباب خونه برای 

اسباب کشی به خونۀ جدید بود و 

همه خونه توی کارتون بود بجز وسایل نادر۱ ، 

هیچکس جرات نمیکرد ازش خواهش کنه که اونم 

وسایلشو جمع کنه ، تا بالاخره بابا 

انقدر گیر داد بهش تا آقا عصبانی شد و 

یه مقدار از وسایل خودشو که میشد ، شکست و 

یه مقدار رو هم که قابل پاره کردن بود ، پاره کرد و 

یه چمدون بست و برای 2 ماه بعد رفت خونه دوستش ... 

 

به خونه جدید که رسیدیم به هیچ شکلی قابل سکونت نبود ،

شبیه یه سگدونی بود که انسان توش نفس میکشیده . ..

مامان و بابا و خواهرم وسایلشونو جمع کردن و رفتن خونه یه فامیل . ..

من موندم و یه خونه 3 خوابه که باید سر تا پا تعمیر میشد ،

هر روز صبح بابا میومد و 50 تومن میداد بهم برای پول کارگر و مصالح ،

میرفت سر کار و عصر ها هم میومد تا پیشرفت کارو ببینه ،

خلاصه کل لوله کشی خونه و جای چند تا از دیوارها و کفپوش کل خونه

کابینت آشپزخونه و چند تا ریز و درشت دیگه عوض شد . ..

 

روزی که کار تمام شد نادرخان خوشحال و

خندون برگشت و رفت تو یکی از اتاقها و گفت

این اتاق برای منه ، یه اتاق هم بابا

برداشت و یکی هم خواهرم . ..

یه هفته نشد که نادر احساس کرد

توی کمد به اندازه کافی جا برای

لباسهاش نیست2 و پرید به من که

این چه وضعشه و وقتی منم اعتراض کردم ،

لباسهامو از توی کمد آورد پرت کرد تو پذیرایی و

وقتی برشون داشتم بذارم سرجاشون

خودشو بابا ریختن سرم و انقدر انرژی

مصرف کردن که از مشت و لگد زدن خسته شدن3 . ..

آخر سر هم برام توضیح دادن که من حق ندارم

پامو تو اون اتاق بذارم و این شد که 5 سال بعدُ 

ته پذیرایی زندگی کردم ، با یه دست رختخواب و 

یه کمد فایل4 که توی یه طبقه اش لباسهام بود و  

توی یه طبقه اش بقیه زندگیم بود . .. 

 

حالا دو هفته پیش ، همون روزی که همه جمع شده بودن 

برگشته بود میگفت : هر چی تو اون اتاق هست ، 

مالِ منم هست5 و اگه از چیزی تو اون اتاق استفاده میکنی ، 

برای اینه که من فعلاً بهش نیاز ندارم و اجازه دادم دستت باشه6 .. . 

 

آبان همون سال رفتم خدمت ، 

از ته دل خوشحال بودم که دور میشم از این جهنم ، 

اما آموزشی افتادم تهران ، 

بعد از آموزشی هم باز تهران ... 

البته هفته ای ۲۴ ساعت مرخصی داشتیم و بقیه اش 

توی پادگان بودیم ، اما باز جنگ اعصاب اونجا با 

زبون نفهمهایی که فقط قدرت داشتن ، می ارزید به خونه بودن ...  

 

اینم از اون خاظراتی بود که تا حدوداً ۲ سال پیش ، 

وقتی بهش فکر می کردم ، یادم نمی اومد 

مامان تو اون بلبشو کجا بود ؟ 

چه کار می کرد ؟ و چرا اون وسط نمیدیدمش . .. 

البته الانم یادم نمیاد ، اما الان دیگه میتونم 

حدس بزنم مشغول چه کاری بوده و چه کار می کرده ... 

 

 

 

------------------------------------------------------------- 

 

 

 

۱ . پسر دوم خونمون . 

2 . منظورش دوتا شلوار و دوتا پیرهن و یه کاپشن بود . 

3 . نیازی به قسم خوردن نمیبینم ( برای کسایی که فکر میکنن داستان تعریف میکنم ) 

4 . همون که توی One گفتم با چکش چه بلایی سرش اومد ... 

5 . الان نزدیک به 6 سالِ که ازدواج کرده و از این خونه رفته و خودش خونه زندگی داره . 

6 . متاسفم که عکسی از اتاق توی دوره حضورش ندارم که اتاقو ببینین ... 

 

 

 

 

ادامه دارد ... 

 

 

 

 

 

مار ، پونه و دختر دهه شصت

 

 

 

 

 

انصافاً قدیمیا راست گفتن که گفتن : 

مار از پونه بدش میاد ، درِ خونش سبز میشه . .. 

 

من فکر میکنم همه جا پر از دختر دهه شصتی شده ، 

یا واقعاً اینطوریه ؟ 

آخه از هر طرف میرم یکی جلوم سبز میشه .. . 

 

ظهر دیگه حالت تهوع بهم دست داده بود ...