از یه طرف عصبی و کلافم ،
گیجم ، بی قرارم ،
نمی دونمم چرا !!!
از طرف دیگه هم واقعاً ، واقعاً دوست دارم
امروز میرفتم بیرون . ..
( لطفاً هم نگین :
تنها برو بیرون
تنها برو بیرون . ..
چون از این کار بدم میاد .. . )
نمی دونستم برای این توضیح
بنویسم یا نه ،
اما می بینین که نوشتم . ..
این شعر مالِ اقلاً 5-6 سالِ پیشِ ،
منظورش هم کسِ خاصی نیست ،
اما هم دوسش دارم ،
هم اگه به حساب پر رویی نذارین ،
از خوندنِ دوباره و دوباره اش سیر نمیشم . ..
درختی که کاشتیم ،
امروز هزار ساله شد ،
درخت ما زمستان را پوزخند کرده ،
و در اوج اندوه برگریزان ،
برگهایی را که عاشقانه رویشان " تو " نوشتیم ،
با خود دارد ،
برگهایی رنگی دفتر عشقی
که پیوند زدیم به درخت سیبی ...
پیش در آمدِ شعرِ آبی خاکستری سیاه هستا ،
همون که میگه :
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغجۀ همسـ....
آره ، خودشه ،
همش داره تو سرم میچرخه ...
اینم یه لینکِ بی ربط ،
آمارِ ثابتِ کتابُ نسبت
به تلویزیون و موبایل ببینین ...
همه ازم میپرسن :
چرا همه جا رو با آژانس میری ؟
منم جوابِ سر بالا میدم . ..
اما دلم یهو خواست اینجا
راستشو بگم ؛
با آژانس میرم که سریع برم و برگردم ، چون ،
دیدن پسر دخترها ،
دیدن ذوجهای جوون عصبیم میکنه ...
وقتی هستی خودت توی بدنم وول میخوری ،
وقتی نیستی جایِ خالیت ،
و انتظار اومدنت ،
مثل لبخندیه که آدم تا انتهای جُکی که میشنوه نگهش میداره ،
تا طعمِ اون لبخندُ خوب توی ذهنش مزه مزه کنه ،
و با به انتها رسیدنش ، همۀ شادیِ جمع شده رو
بپاشه توی صورتِ گوینده ...
از همه جای اتاقم صدای سکوت میاد ،
توی بدنم پر از سر و صداسا ،
اما انگار که با ریموت صداشو قطع کرده باشن ،
هیچ صدایی نمیاد . ..
به نظرم میاد آرومم ،
اما فکر نکنم آروم باشم ...
چون تو ابعاد عکس دست میبرم لینک عکس رو برای کسایی که میخوان تو سایز اصلی ببیننش میذارم .
در آسمانِ خیال
تو چون کبوتری سپید
بر فراز سرم بال گستردی ،
دو بالت که دنیایم را پوشاند ،
فضله ای به همۀ زندگیم رها کردی و رفتی ...