دارم نوار یه جلسه ادبی رو پیاده می کنم رو کاغذ ،
حساب کردم هر ۵ ذقیقه اش نیم ساعت طول میکشه ،
آخه گوینده اصلیش خیلی این شاخه اون شاخه
می کنه و وسط جمله میپره یه جای دیگه . ..
خسته ام کرده .
۱۰۰ دقیقه اس و ۶۰ دقیقه دیگه اش مونده ...
از سر شب از شدت سکوت ،
توی گوشم صدای سوت میاد ،
( شنیدینش که ؟! )
صدای رادیو هم قطعش نمی کنه ،
دیگه داره کلافم میکنه ...
لطفا منو بی نسیب از نظراتتون نذارین ،
واقعا بهشون احتیاج دارم ...
پشت بام
داداشم دو تا دستش را گذاشت روی شانه هام و فشارم داد به سمت پایین منم بدون مقاومت نشستم . همونطور که بالارو نگاه میکرد گفت دراز بکش و خودش هم آهسته نشست . وقتی دراز کشیدم خودش روی من دراز کشید و گفت نترس چیزی نمیشه . هم صداش میلرزید هم بدنش . من هم ترسیده بودم . نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته . فقط می دانستم خیلی بد است . گفت چشماتو ببند . این را در گوشم گفت . من هر دو تا چشمم را روی هم فشار دادم . از پشت سرش را جلو تر آورد و دورو بر گوشم را بوسید و با همان صدای لرزان گفت دوست دارم . این تنها باری بود که توی عمرم این جمله رو از دهنش شنیدم . احساس کردم دارم شلوارمو خیس میکنم.
ادامه مطلب ...
-- یه چیزی رو میخواستم بهت بگم .
- بگو همه کسم .
-- دیگه منتظرم نباش ، باشه ؟
- چرا آخه ؟ مگه نمیخوای بیای دیگه ؟
پای کسی در میو...
-- نه ، اصلا از این فکرا نکن .
- پس قضیه چیه ؟ به خدا دارم از استرس می میرم .
-- راستش ، راستش من دروغم .
- یعنی چی ؟ درست حرف بزن .
-- یعنی من واقعیت ندارم ، تو منو خیال می کنی ، من تو فکرتم .
- برو بابا حالت خوب نیست .
یادت نیست گردش رفتنهامون ؟
پارکها ؟ سینماها ؟ پیاده روی ها ؟ بازم بگم ؟
-- اینها همش تو فکرت بوده ، هیچکدوم اتفاق نیفتاده .
- دروغ میگی .
-- اتفاقا این بار راسته .
- حالا کجا میخوای بری ؟
-- واقعیت اینه که من جایی نمیرم ، تو نباید دیگه بهم فکر کنی .
- من دلم باهات خوش بود ، باهات تنها نبودم .
-- اما چه فایده وقتی دروغ باشم ؟
- چکارم داشتی اینو بهم گفتی ؟ نتونستی خوشحالیمو ببینی ؟
-- بفهم . من دروغ بودم . خیال بودم . رویا بودم .
میخواستم واقعاً خوشحالیتو ببینم .
میخواستم خوشحالیتو تو واقعیت ببینم .
- ممنونم اما میدونی کـ...
-- باید برم ، بهتره زودتر خداحافظی کنیم که سخت تر نشه .
- باشه ، بازم هر چی تو بخوای .
-- پـــس ، مواظب خودت باش و خدا نگهـــــدار .
- تـــو هم مواظب باش . خـــــدا حافظ ...
۱۷ ساله بودم و تازه از یه دختری تو راه مدرسه خوشم اومده بود ،
همون روزها خوردم به پست یه جمله شریعتی که میگفت :
مهم گشتنه و اینکه از گشتن خسته نشی وگرنه یافتن هنری نیست . ( تو همین مایه ها )
همین جمله بد بختم کرد ...
از اون موقع هی روزگار گشت و منم پشت سرش به گشتن . ..
همه ایرانو گشتم ،
با هر کی چار کلام حرف میزدم و می گفت فهمیدم ،
راه میافتادم شهرشون . ..
هر دفعه هم همین جمله بعد از اینکه با مغز می خوردم زمین ،
باعث میشد باز بایستم . ..
اون عشق ۱۷ سالگی رفت ،
خیلیا هم بعد از اون رفتن ،
تا دو سال پیش که به خودم گفتم اشکان جان :
بریدی ، بس کن دیگه ...
بیخیال ، بیشتر بگم باز میزنم زیر گریه ،
همین دیگه ، تمام ...
تا میام فکر کنم اونقدرها هم تنهاییم شدید نیست ،
یکی میاد میگه فکرای الکی نکن ،
میگه خره خیلی تنها تر از چیزی هستی که به نظرت میاد ،
میگم خوب ، پس چی ؟
میگه اما حالیت نیست ...
دلم میخواد بچّه داشته باشم ،
دختر یا پسرش فرق نمیکنه ،
یکی که بزرگ شدنشو ببینم ،
نصفه شب انقدر وق بزنه تا آدمو بی خواب کنه ،
غذا نخوره و با قربون صدقه غذا بهش بدم ،
با لالایی بخوابونمش ،
خلاصه یکی که از پوست و خون خودم باشه . ..
خـــیـــلـــی دلـــم مـــیـــخواد ...
میگن عشق از عَشَقه میاد ،
و عشقه گیاهیه که در باغ سبز میشه و
دور گیاه دیگری می پیچه و
چنان از اون تغذیه می کنه که
ظرف چند روز ، گیاه هدف خشک میشه و
می میره . ..
احتیاج دارم که دستاتو دور تنم حلقه کنی ...
میخوام یه داستان بذارم اینجا ،
دلم میخواد هر کی خوند نظر بده دربارش ،
هر نظری درباره هر چیزیش که خواست . ..
قرار شده تو یه مجله ادبی چاپ بشه ،
دوست دارم اول بچه های اینجا بخوننش . ..
نظر میذاری ؟