خیلی وقته بر قرارم ،
دلم میخواد باهاش قرار بذارم ،
یه قرار طولانی ،
از اونا که آدمو بی قرار میکنه ...
اما نیست که . . .
اون روز که خدا داشت برای هر کسی یه دیوار میساخت ،
به من که رسید مصالحش تمام شد . ..
برای همینه که دیوار من از همه کوتاه تره ،
یه ردیف آجر بیشتر نیست .. .
وقتی رفتی ۲۶ سالم بود ،
الان ۴۶ سالمه ،
اما همه میگن فقط ۲ سال گذشته ...
اونا که تو لحظه لحظه اش نشکستن . ..
اونا که هر روزش خرد نشدن . ..
اصلاْ اونا دروغ میگن ، مگه نه ؟
گاهی پر از تنفرم ،
گاهی پر از عشق . ..
وقتی لبریز تنفرم می دونم
از چی یا کی و چرا متنفرم . ..
اما وقتهایی که لبالب عشقم
نمی دونم هدفش کیه یا چیه ،
حتی نمی دونم علتش چیه . ..
خیلی حس اندوه بار و بدیه به خدا ...
پدرم جزو اعتصابیهای شرکت نفت بوده ،
و مادرم از پرستارهایی که توی بیمارستانشون
اعلامیه پخش می کرده . ..
ازشون می پرسم این ایرانی که الان داریم ، ارزششو داشت ؟
همینو می خواستین ؟
بعد از یه سکوت طولانی ،
میگن این چیزی نیست که می خواستیم . ..
به همین راحتی اینو میگن و از موضوع رد میشن . ..
دلم می خواد ،
واقعاً از صمیم قلبم دلم می خواد ،
به خاطر شرکت توی خیانتی به این بزرگی به ایران ،
اعدام شدن جفتشونو ببینم* ...
*سالهاست دلم می خواست این احساسم رو جایی بگم .
سکوت اونقدرها هم ساکت نیست ،
توش یه چیزی هست که
آدم دوست داره بهش گوش بده ،
و همون چیزس که از هر صدایی
متمایزش می کنه .. .
عاشق اینم که خودش ،
بدون اینکه من پیشنهاد داده باشم ،
وسط هفته زنگ بزنه و بخواد بریم بیرون . ..
( البته هر کدوم از دوستهام اینکارو بکنن ،
سر ذوق میاردم )
اما گشتنهای غروب پنجشنبه یه چیز دیگست .. .