به همۀ ایده آلهام شک کردم دیگه ،
به همۀ چیزهایی که فکر می کردم ارزشن ،
به همۀ چیزهایی که برای آموختنشون به خودم سختی دادم یه روز ،
برای یاد گرفتنشون وقت گذاشتم . ..
الان که فکرشو می کنم میگم شاید تمام این مدت من اشتباه می کردم ،
شاید وقتمو ، عمرو برای هیچی گذاشتم ، برای هیچی تلف کردم . ..
شاید که نه ، حتماً من اشتباه می کردم که فکر می کردم ارزش آدما به درونشونه ،
اشتباه می کردم که باید یه نفر رو برای چیزی که توی وجودش هست انتخاب کنی ،
اشتباه می کردم که فکر می کردم ظاهر آدما ملاک ارزش گذاری نیست . ..
تمام مدتی که سعی می کردم اینا رو به آدمایی که میشناسم بگم داشتم وقت تلف می کردم ،
باید زودتر میفهمیدم که دارم راهُ اشتباه میرم ،
مهم اینه که اندام یه نفر چطوره ،
صورتش مهمه که چقدر زیبا باشه ،
مهم موجودیه جیبشه ،
مهم ماشینیه که سوار میشه . ..
همۀ این سالها اشتباه می کردم ،
به امید اینکه یه روز ظاهر بینها می فهمن حق با من بوده ،
می فهمن و از رفتارشون دست بر میدارن ،
به امی اینکه من برنده میشم ،
اما الان احساس کامل یه بازنده رو دارم ،
اون روز موعود هرگز نیومد ، چون هرگز قرار نیست بیاد . ..
از همه بد تر جاییه که الان هستم ،
نه می تونم برگردم عقب ،
نه می تونم با دید قبلیم برم جلو ،
نه می میرم ، نه زنده ام ،
دارم آهسته آهسته دق می کنم ...
میگم نخواستی ،
میگه نمی تونستم ،
میگم خودت چسبیدی به گذشته ،
میگه نمیخوام در آینده بفهمی نتونستم ،
میگم . ..
میگه . ..
بعد بازیش تمام میشه ،
میره سراغ یه اسباب بازی دیگه ،
یا شاید یه بازیچۀ جدید ،
آخه یکی یه دونه است ،
از این اسباب بازیها دورش زیاده ...
چطور بعضی ها می تونی برای چیزی که میدونن دوام نداره ،
انرژی و از این مهمتر وقت بذارن ؟
----------------------------------------------------------------
بازم نفرینم اثر کرد ...
نهنگه بود که پدر ژپتو رو خورده بود ،
یادته که . ..
احساسم اینه که الان من پدر ژپتو هستم و تنهایی شده نهنگه ،
البته قسمت خوبش تا همینجاس ،
ترسم از اینه که هضمم کنه . ..
اونوقت میشم جزیی از بدن نهنگه ،
اونوقته که دیگۀ دیگه اصلاً اصلاً نیستهِ نیست میشم ...
از همه می ترسم ...
باید همیشه موافق باشم با همه چیز ،
باید همه رو تایید کنم ،
البته دائم هم بشنوم که هر وقت نظری داری بگو ، چرا نمیگی ؟
اما کافیه کوچکترین حرفی بزنم تا باهام مثل یه جامعه ستیز برخورد بشه ،
همین کافیه تا یا وسایلم بشکنن یا تهدید به شکستن بشن ،
یا از خونه بندازنم بیرون یا تهدید بهش بشم ،
یا کتک یا تهدیدش . ..
از همه کس ، همه چیز ، همه جا می تـــــر ســـــم ...
مــــــــــی تــــــــــر ســــــــــم . . .
مــــــــــــــــــــی تــــــــــــــــــــر ســــــــــــــــــــم . . .
دقت کردین این روزا با هرکی حرف میزنی میگه حسابداره ؟
( به قول دوستم تلفن جواب میدن اما میگن حسابدارن )
پس چرا هیچکس حساب عمرها رو نگه نداره ؟
حساب لحظاتی که می خنده رو ،
حساب لحظاتی که صرف میشه برای کسی رو . ..
چرا همه میخوان حساب همدیگه رو برسن ؟
چرا همه حسابی تنهان ؟
چرا با اینهمه حسابدار ، رو هیچکس نمیشه حساب کرد ؟
گاهی احساس می کنم حساب کارها از دست خدا هم در رفته ...
همش می ترسم از ایران برم و اونجا* هم با مردمی روبرو بشم که دائم دروغ میگن ...
* مهم نیست کجا ، این اونجا میتونه هر جایی باشه .
مدتهاس حس میکنم
اون قسمتی که درونم بود و
احساس داشت ،
لطیف بود ،
علاقه مند میشد ،
خوشش می اومد ،
عصبانی میشد ،
عاشق میشد ،
برای چیزی بی قرارم میکرد ،
اون قسمتی که گاهی مثل شعله های آتیش توی سینه ام حسش می کردم ،
اون قسمتی که گاهی میخواست بره یه گوشۀ تنها بگه من گریه نمیکنم و بعد آهسته گریه کنه ،
دیگه نیست . ..
خلاءش رو حس میکنم ،
جای خالیش رو ،
نبودش رو میفهمم . ..
حس میکنم قسمت با ارزش وجودم ،
قسمت با ارزش از بودنم رفته ،
ناپدید شده . ..
بدتر از اون ، اینه که
ذره ذره آب شدن و ناپدید شدنشو ،
متوجه شدم ،
از روزی که مرگ تدریجیش شروع شد ،
در تمام طول دوره ای که کوچیک و کوچیکتر میشد ،
نگاهش میکردم و
می دیدم که داره میمیره . ..
براش هر کاری تونستم کردم ،
به هر کس و ناکسی رو انداختم ،
التماسشون کردم ،
ذجه زدم ،
و در تمام این مدت اون داشت می مُرد . ..
حالا مدتهاس که اون قسمتم نیست ،
و من فکر می کنم که زنده ام . ..
فقط ، فــکــر ، می کنم که زنده ام ...
اول که گفتی یه چشمت نمی بینه ،
گفتم خدا یه فرصت استثنایی بهت داده ،
گفتم تو مجبور نیستی مثل همه دنیا رو با دو تا چشم ببینی ،
گفتم خوش بحالت . ..
بعد هر چی فکر کردم نفهمیدم پس اینهمه تاثیری که تو نگاهت هست از کجا میاد . ..
به خودم گفتم دفعۀ بعد برات میگم که :
این روزا همه از چشماشون به جای عقلشون استفاده می کنن ،
دیگه کسی برای اون دو تا کاربرد اصلی از چشماش استفاده نمیکنه ،
همون دو تایی که یکیش اینه که نور دنیا رو بگیره و وارد کنه و باعث بشه که تو اطرافت رو ببینی ،
باعث بشه دنیا رو ببینی و تو در یک کلام ، بینایی داشته باشی . ..
و دومیش هم اینه که چشمت پنجره ای باشه برای روحت و اجازه بده که اینبار دنیا از راه چشمت روحت رو ببینه . ..
میخواستم بگم شاید بخاطر همینه که تا چشماتو می بینم خرابم میکنن ،
میخواستم بگم دستمو گرفتم جلوی چشمات تا بتونم بقیۀ صورتتو ببینم ،
و اونوقت تو شگفتیه تک تک اعضای صورتت فهمیدم اگه بهم نشون بدی که
دو تا بال توی کمرت داری و بگی که فرشته ای و زمینی نیستی اصلاً تعجب نمیکنم . ..
میخواستم بگم خیلی خیلی خوش بحالت که این فرصت رو داری که از یک چشمت به عنوان یه
پنجرۀ کامل استفاده کنی و دیگه وقتش با دیدن دنیا تلف نمیشه . ..
انقدر چیز میخواستم بهت بگم که نگو . ..
اما نشد بگم که . ..
آخه نیستی که ...
کسی تا حالا یه دختر :
زیبا* ، با اندام جذاب ، س.ک.س.ی ، وفادار و متعهد دیده ؟
منظورم اینه که همۀ اینها رو با هم داشته باشه . ..
من به نسبت همسن و سالهای خودم تا جایی که دیدم و می دونم
ارتباطها و دوستیهای خیلی خیلی کمتری رو داشتم و تجربه کردم . ..
اما با اطمینان میتونم بگم که از اکثر همسن و سالهام دخترهای بیشتری رو دیدم . ..
و هرگز نه خودم دیدم ، نه از کسی شنیدم ، نه توی کتابی خوندم و
نه حتی توی افسانه ای به دختری برخوردم که همۀ این ویژگیها رو با همداشته باشه . ..
مطمئناً هممون به کسایی برخوردیم که یکی دو تا ، یا بیشتر یا کمتر از این
ویژگیها رو داشتن اما هرگز همه رو با هم نه . ..
جتی اگه رجوع کرده باشین توی زنهای قدیس و معصوم ادیان مکاتب مختلف هم
برای هیچ زن و دختری همۀ این ویژگیها با هم قید نشده . ..
حالا نکته یا سوال اینجاست که :
خـــــدا چرا یکبار ، فقط یکبار و برای نمونه همچین موجودی رو نساخته ؟
اگه برای جواب اراجیفی مثل : ( حکمتی داشته ) ، ( دلیلی داشته ) رو قلم بگیریم ،
به نظر من فقط این جواب میمونه که :
خـــــدا نمیتونه حتی برای یکبار هم که شده این موجود رو بسازه .. .
همچین خدایی که چپ و راست دم از توانایی و قدرتش میزنه ،
باید رید بهش که تو همچین کاری مونده ،
این خدا حتی ارزش اینکه جلوش زانو هم زده بشه نداره ...
* توجه کنین که بین زیبا بودن و س.ک.س.ی بودن فرق هست
و هر زیبایی س.ک.س.ی نیست و برعکس .
فکر کنم باز عصبانیم .